•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•
@zohoreshgh
❣﷽❣
💦🔳
#تشنه_تر_از_آب
#سقای_کربلا 🔳💦
#قسمت 9⃣
عقيل خوشحال نزد على(ع) رفت و ماجرا را به او گفت، على(ع) انتخاب برادرش، عقيل را پسنديد و او را براى خواستگارى فرستاد. عقيل با پدر و مادر فاطمه سخن گفت، آنان بسيار خوشحال شدند، چه افتخارى بالاتر از اين كه على(ع) داماد آنان شود. آنان اين ماجرا را به فاطمه گفتند و او هم از صميم قلب، خدا را شكر كرد و با اين پيشنهاد موافقت كرد.
مراسم عقد برگزار شد، مدّتى گذشت، على(ع) همسرش را به خانه اش آورد...
نوزادى كه تازه به دنيا آمده است را روى دستان على(ع) قرار دادند، على(ع)نگاهى به چهره پسرش نمود، روى او را بوسيد و نام او را "عبّاس" نهاد، آن روز، هيچ كس نمى دانست كه على(ع) چقدر خوشحال است، او اوج شهامت و شجاعت را در چهره فرزندش مى ديد.
عبّاس ذخيره اى است براى روز عاشورا!
روزى كه حسين(ع)، غريب و تنها در دشت كربلا گرفتار شود، آن روز عبّاس، پشت و پناه حسين(ع) خواهد بود...
همه اين سخنان را گفتم تا به پاسخ اين سؤال برسم: چرا صبح عاشورا، حسين(ع) عبّاس را به عنوان علمدار خود انتخاب كرد و پرچم لشكر حق را به دست او داد؟
من پاسخ خود را يافتم: هيچ كس از عبّاس، شجاع تر نيست. او شجاعت را از پدر و مادرش به ارث برده است.
صبح روز عاشوراست، طبل آغاز جنگ، زده مى شود و سپاه كوفه حركت مى كند، اين صداى عمرسعد است كه در صحراى كربلا مى پيچد: "اى لشكر خدا! پيش به سوى بهشت!".
لشكر كوفه حركت مى كند و روبروى لشكر حسين(ع) مى ايستد، حسين(ع)رو به سپاه كوفه مى كند و مى گويد: "اى مردم! سخن مرا بشنويد و در جنگ شتاب نكنيد. مى خواهم شما را نصيحت كنم".
نفس ها در سينه حبس مى شود،
حسين(ع) سخن خود را چنين ادامه مى دهد: "آيا مرا مى شناسيد؟ لحظه اى با خود فكر كنيد كه مى خواهيد خون چه كسى را بريزيد. مگر من پسرِ دختر پيامبر نيستم؟".35
سكوت بر تمام سپاه كوفه سايه مى افكند. هيچ كس جوابى نمى دهد، حسين رو به آنان مى كند و مى گويد: "شما سخن حق را قبول نمى كنيد. زيرا شكم هاى شما از مال حرام پر شده است".36
آرى! مال حرام، رمز سياهى دل هاى اين مردم است.
اكنون عمرسعد به سربازان دستور مى دهد كه همهمه كنند تا صداى حسين(ع) به گوش كسى نرسد. او مى ترسد كه سخن حسين(ع) در دل اين سپاه اثر كند. براى همين، صداى طبل ها بلند مى شود و همه سربازان فرياد مى زنند!
بيش از سى هزار سرباز، براى شروع جنگ لحظه شمارى مى كنند..
سپاه كوفه منتظر فرمان عمرسعد است، عمرسعد روى زمين مى نشيند و تير و كمانى در دست مى گيرد، او آماده است تا اوّلين تير را پرتاب كند: "اى مردم! شاهد باشيد كه من خودم نخستين تير را به سوى حسين و يارانش پرتاب كردم".37
تير از كمان عمرسعد جدا مى شود و به طرف لشكر حسين(ع) پرتاب مى شود. جنگ آغاز مى شود. عمرسعد فرياد مى زند: "در كشتن حسين كه از دين بر گشته است شكّ نكنيد".38
ميدان جنگ با فرو ريختن تيرها، سياه شده است. ياران حسين(ع)عاشقانه و صبورانه خود را سپر بلاى حسين(ع) مى كنند، زمين رنگ خون به خود مى گيرد و عاشقان پر و بال مى گشايند و بر خاك مى افتند. زمين و آسمان پر از تير شده و چه غوغايى به پاست!
عمرسعد مى داند كه به زودى همه تيرهاى اين لشكر تمام خواهد شد، در حالى كه او بايد براى مراحل بعدى جنگ نيز، مقدارى تير داشته باشد. او دستور مى دهد تا تيراندازى متوقّف شود.
آرامشى نسبى، ميدان را فرا مى گيرد. سپاه كوفه خيال مى كنند كه حسين(ع) را كشته اند، امّا حسين(ع) سالم است و ياران او تيرها را به جان خريده اند. سى و پنج تن از ياران حسين(ع) شهيد شدند.
اكنون نوبت جنگ تن به تن و فداكارى ديگر ياران مى رسد. ياران يكى پس از ديگرى به ميدان مى روند آنان، وفاى خود را به پيمانى كه با حسين(ع)بسته اند، ثابت مى كنند و جان خويش را فداى حسين(ع) مى كنند...
📚
#نویسنده : دکتر مهدی خدامیان
#ادامه_دارد....
✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨
@zohoreshgh
●تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم●
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•