🔸نزدیک عصر بود که گفت: به خانه برویم.
میخواهم وسیلههایم را جمع کنم. باید بروم.
جا خوردم. حس کرختی داشتم. گفتم: کجا میخواهی بروی؟ بس است دیگر. حداقل به من رحم کن... تو اوضاع و احوال مرا میدانی. قیافه مرا دیدهای؟ خودم حس میکردم خُرد شدهام. گفتم: میدانی من بدون تو نمیتوانم نفس بکشم.
دیگر حرفی از رفتن به سوریه نزن. خودت قول داده بودی فقط یکبار بروی...
گفت: زهرا من وسط مأموریت آمدهام به تو سر بزنم و بروم. دلم برایت تنگ شده بود.
#شهیدامینکریمی
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم🌹
🌺 @s_digar