بیا خاطراتمان را قاب کنیم.
برای روزهای بی هم بودنمان
برای شبهای پر تکرار تنهایی.
و برای تمام عاشقانههایی که...
سالهاست برایت نوشتهام.
میدانم وقتی که نباشی
تنهایی بر سرم آوار خواهد شد
و قاب عکس خاطراتمان ...
به آتش میکشد دودمانم را
✒️_______________________________
#سید_مجتبی_رسول_نژاد
@s_mojtabard
جز نقش تو در نظر نیامد ما را
جز کوی تو رهگذر نیامد ما را
خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت
حقا که به چشم در نیامد ما را
✒️_______________________________
#حافظ_شیرازی
@s_mojtabard
رمان عاشقانه پایان یک سناریو | پارت ۲۴-۲۵
دو سنگ قبر داخل اتاق بود دو قبر یکی بزرگ و یکی کوچک و روی هر یک از آن قبرها یک قاب عکس قرار داشت و یک پارچه مشکی روی قبرها کشیده شده بود. آرام پارچه را برداشت روی قبر بزرگتر اسمی آشنا نوشته شده بود. سما توحیدی. روی قبر کوچکتر هم نام دیگری بود سنا صدر. عکسها را به دقت نگاه میکرد از تعجب زبانش بند آمده بود خیلی جوان بود عکس سما خیلی زیبا و روشن افتاده بود اینها قبر همسر و دختر شایان بود نمیتوانست باور کند که مزارشان در پشت خانهاش قرار داشت. آیا شایان دیوانه بود یا عاشق ؟چه عذابی میکشید او که قبر عزیزانش تا این حد نزدیکش بود برایش مزار درست کرده بود چه کسی چنین کاری میکند؟
با صدای شلیک به خودش آمد.
شایان بود که با اسلحه شکاری بهطرف مهاجمها شلیک میکرد.
شایان: کجایی بیا اینجا دختر.
سریع خودش را به شایان رساند.
- چی شده؟
بیا سریع این اسلحه رو پر کن من با یه دست نمیتونم پرش کنم.
سریع دو گلوله در اسلحه شکاری قرار داد. شایان مجددا بهطرفشان نشانه رفت با کشیدن اولین ماشه یک گلوله به پای یکی از مهاجمان برخورد کرد و نقش زمین شد صدای فریادش به گوش میرسید. یکی دیگر از مهاجمان بهطرف شخصی که تیر خورده بود رفت تا او را عقب بکشد؛ که شایان گلولهی دوم را به بازوی چپش زد. تعدادشان این بار بیشتر به نظر می رسید، حداقل چهار الی پنج نفر بودند، باید کاری میکرد. ناگهان با لگد محکمی که به درب خورد درب شکست و یک نفر وارد شد شایان سریع چاقو را برداشت و قبل از اینکه فرد عکس العملی از خود نشان دهد بهطرفش هجوم برد. با زانو ضربه محکمی به زیر جناق سینهاش وارد کرد، (یک نقطهی حساس که به زیر هشت معروف بود، نقطهای که مجموعهای از اعصاب معروف به شبکه خورشیدی را شامل میشد و دقیقا پشت معده قرار داشت.) با ضربهی زانو که به معده ی طرف وارد کرده بود او را از پای درآورد روشهایی که یاد گرفته بود بالاخره به دردش میخورد.
- حسنا تو برو تو اتاق.
حسنا بلافاصله منظور شایان را فهمید و خودش را به اتاقی که قبرها در آن بودند رساند و درب را بست. صدای زد و خورد از بیرون اتاق میآمد مشخص بود که شایان باز با کسی درگیر شده است. صدای شلیک گلوله به زد و خورد خاتمه داد. حسنا نگران بود میترسید که مبادا شایان بلایی به سرش آمده باشد. آرام درب را باز کرد و شایان را در حالی که چاقویی در بازوی چپشفرو رفته بود دید یعنی دقیقا همان بازویی که تیر خورده بود، بهطرفش دوید.
حسنا نمیتوانست جلوی گریهاش را بگیرد. تکه ای از پارچه مشکی که روی قبر بود را پاره کرد و چاقو را به زور از بازویش بیرون کشید. درد زیادی در وجود شایان میپیچید اما به زور خودش را کنترل میکرد تا فریاد نزند.
@s_mojtabard
بعد از بیرون کشیدن چاقو با پارچه زخم را محکم بست. ناگهان از هر طرف صدای شلیک گلوله به گوش رسید مطمئنن نیروهای ویژه از راه رسیده بودند. بعد از نیم ساعت درگیری و تیراندازی همهچیز آرام شد. نیروهای ویژه تمام خانه را تحت کنترل داشتند و پنج نفر را دستگیر کرده بودند شایان و حسنا بهطرف پلیسها رفتند چند نفر از مامور ها با دیدن شایان بهطرفش دویدند و کمکش کردند تا حرکت کند. سرهنگ عظیمی هم از راه رسیده بود و دور تا دور خانه را نواز زرد رنگ کشیده بودند و اجازه ورود به کسی نمیدادند. روی دروازه و ماشین و در و دیوار سوراخ گلوله به چشم میخورد خانهاش به ویرانه تبدیل شده بود.
اورژانس بلافاصله شروع به بررسی زخم های شایان کرد خوشبختانه گلوله در دستش نمانده بود و با برخورد سطحی تنها یک بریدگی بزرگ ایجاد کرده بود و خارج شده بود که با درمان سرپایی حل میشد.
سرهنگ: برای ورود به خونه به قفل دروازه شلیک کردن دوتا ماموری هم که مراقب بودن زخمی شدن برای همین تونستن به این راحتی وارد خونه بشن.
شایان که در حال تحمل درد شدید بخیه بود با قیافه ای درهم رفته گفت: حالشون چطوره؟ کسی که کشته نشد؟
سرهنگ: نه خداروشکر فقط چند روز باید تحت مراقبت باشن.
شایان بعد از بخیه و پانسمان زخم گلوله و چاقو در حالی که دستش از گردنش آویزان بود از جایش بلند شد و به طرف آن پنج نفر رفت. با دست راستش یقهی یکی از آنها را گرفت و از حالت نشسته بلندش کرد. با صدایی که عصبانیت در آن موج میزد گفت: چرا؟ چرا به خونه من حمله کردید عوضیا؟ کی بهتون دستور داده بوده؟
تنها کاری که میکردند سکوت بود؛ و این به شدت اعصابش را خط خطی میکرد. مشت محکمی توی شکم او نشاند و دوباره سوالش را تکرار کرد.
- بگو لعنتی اگه میخوای جون سالم به در ببری بهتره حرف بزنی وگرنه قسم میخورم خودت و خانوادت تاوانشو پس بدین.
سرهنگ جلو آمد و شایان را از او جدا کرد.
سرهنگ: شایان بهتره آروم باشی. بقیه رو بسپار به ما پسر ما میدونیم چجوری ازشون حرف بکشیم. این را گفت و با اشاره ای دستور داد تا آنها را ببرند.
شایان که به شدت عصبانی بود گفت: واقعا فکر میکنی که به شما اعتماد میکنم؟ اصلا معلوم هست توی این خونه چه خبره؟ تو روز روشن یه عده با اسلحه به خونهی من حمله کردند همهچیزو نابود کردند حالا تو اومدی میگی بقیشو بسپارم به شما؟ مگه اون سه نفر قبلی رو که گرفتید چه چیز مهمی از زیر زبونشون بیرون کشیدید که حالا میخواین از این عوضیها حرف بکشید.
سرهنگ: شایان من درکت میکنم چه حالی داری به من اعتماد کن قول میدم به زودی همهچیز رو از زیر زبونشون بیرون بکشم. پس نگران نباش. اگه نتونم از زیر زبونشون حرف بکشم قسم میخورم استعفامو بنویسم.
کلافه نفسش را بیرون داد و گفت: باشه اگه تونستی بفهمی کار کی بوده که هیچ اما اگه نفهمیدی من خودم اقدام میکنم به روش خودم.
سرهنگ: باشه باشه هر چی تو بگی فعلا بهتره بری استراحت کنی تا زخمت بهتر بشه
**
یک ماه از آن هجوم میگذشت هنوز از سرهنگ خبری نشده بود. باید به سراغش میرفت باید با او صحبت میکرد دیگر خسته شده بود باید کاری میکرد نگرانی هایش برای حسنا بیشتر بود تا خود. خودش که دیگر آب از سرش گذشته بود. اوکه دیگر آرزویی نداشت برای از دست دادن. تنها نگرانیش حسنا بود. از جایش برخاست کاغذهایی که روی میزش بود را برداشت و جمع و جور کرد از اتاقش که خارج شد که مردی را دید که پشت یکی از میزها نشسته و قهوه مینوشد و پوزخندی بر لب دارد. خودش بود همان مردی که مدتها پیش آمده بود تا او را به پدرش برساند همان مردی که اکنون فهمیده بود برادرش است یک برادر از نامادریاش. هر چندکه دیگر آنها را جزو خانواده محسوب نمیکرد.
با دیدن او از رفتن به آگاهی منصرف شد و تصمیم گرفت تا به یک تماس قانع باشد. نمیتوانست در حضور او کافه را ترک کند.
رو به سعید کرد و گفت:
- اون یارو رو میبینی اونجا نشسته؟
سعید: آره چطور؟
- حواست شش دانگ بهش باشه مراقبش باش مبادا کاری بده دستمون من باید یه تماس مهم بگیرم.
سعید: اوکی. حواسم هست.
به اتاقش برگشت و گوشی تلفن را از روی میز برداشت همین که اولین عدد را شماره گیری کرد ناگهان خشکش زد. دستی که گوشی در آن بود آرام پایین آمد و گوشی را قطع کرد.
صدای آشنایی در ذهنش پیچید همان صدایی که در آن شب نحس شنیده بود:
"یالا دیگه لعنتیا پلیسا اومدن فلنگو ببندید."
و پشت سرش یاد صدایی افتاد که آن روز کامبیز به کافه آمده بود.
کامبیز: تو شایان صدر هستی؟ بابا منتظرته. منو فرستاده دنبالت...
صدایش همان بود همان کسی که در آن شب به آن افراد دستور می داد همان نفر چهارم همان پست فطرتی که قِصردر رفته بود و امروز با کمال وقاحت در کافهاش به او پوزخند میزد.
@s_mojtabard
تمام آن مدت بازی خورده بود. تمام آن مدت فکر میکرد که اگر به خانواده پدرش کاری نداشته باشد اگر رهایش کند دست از سرش بر می دارند. چه ساده بود چه خوش خیال بود که فکر میکرد پدرش ازحال و روزش بیخبر است. آنها پنج سال قبل نقشه قتلش را کشیده بودند.
سریع گوشی را از روی میز برداشت و شماره سرهنگ را گرفت پس از چند بوق که به اندازه چند ساعت طول کشید برایش تلفن را جواب داد:
+الو سلام شایان چطوری؟
- سلام ببین من الان یادم اومد که نفر چهارم اون شب کی بود.
+جدی میگی؟ اتفاقا منم همین روزها می خواستم بهت زنگ بزنم ما هم تونستیم از زیر زبون اون چند نفر حرف کشیدیم گفتن که یه شخصیه به اسم کامبیز صدر فکر کنم فامیلته امروز حکم جلبش صادر شده قراره الان با بچه ها بریم سراغش.
شایان که تحمل شنیدن حرف اضافه نداشت سراسیمه گفت:
- ساکت باش و فقط گوش کن سرهنگ من وقت ندارم تا تلف کنم. اون لعنتی همون کامبیز صدر رو میگم برادر ناتنی منه منم همین چند وقت پیش از وجود چنین برادری مطلع شدم. اون عوضی الان دقیقا توی کافه ام نشسته، داره قهوه کوفت می کنه نمیدونم چه قصدی داره اما حالا یک خطر بزرگ مشتریها و کارکنان منو تهدید میکنه. باید بجنبی سرهنگ دیر بجنبی یه قتل عام راه میوفته.
سرهنگ که این حرف را شنید سریع به نیروهایش دستور حرکت داد در حدود پانزده دقیقه خود را به کافه رساندند تمام کافه را محاصره کرده بودند.
شایان از درب پشتی کافه خارج شد و به سمت سرهنگ رفت و گفت:
- توی اون کافه کلی آدمه ممکنه بخوان گروگان بگیرن. خیلی خطرناکه نباید همین جوری بیگدار به آب بزنید.
سرهنگ: می دونم شایان بهتر بری داخل و بکشیش بیرون.
- چی؟ اون بدون شک برای قتل من اومده من برم داخل همون اول کلک منو میکنن.
سرهنگ نگران نباش تک تیر اندازا مراقبتن در ضمن تو هم باید جریقه ضد گلوله بپوشی. باید خیلی مراقب باشی.
بعد از آنکه جریقه را پوشید پیراهنش را روی جریقه به تن کرد تا مبادا کسی به او شک کند. بهطرف کافه رفت و از درب پشتی داخل شد.
سارا و سعید مشغول پذیرایی از مشتریها بودند.
سعید و هوشنگ که بادیگارد و محافظ کافه بود با دیدن شایان سری تکان دادند.
شایان رو به همه مشتریها کرد و گفت:
- خیلی ممنونم که به این کافه اومدید اما باید بگم که متاسفانه برام یه مشکل کاری پیش اومده و از این ساعت مجبورم کافه رو تعطیل کنم. باز هم از همتون معذرت میخوام انشاءالله دفعات بعدی جبران میکنم.
سعید و هوشنگ مشغول راهنمایی کردن مشتریها به بیرون بودند اما کامبیز و چند نفر دیگه همچنان روی میزشان نشسته بودند. مشخص بود که همهی آن پنج شش نفر افراد کامبیز هستند که خودشان را در میان مشتریها مخفی کرده بودند. حالا که همه مشتریها از کافه خارج شده بودند دیگر امکان گروگان گیری وجود نداشت.
- سعید سارا، حسنا شما هم بهتره از اینجا برید.
سارا: چه اتفاقی افتاده؟
- فقط خیلی زود برید خونه از اینجا برید، دلیلش رو بعدا براتون میگم.
@s_mojtabard
سعید و بقیه هم از کافه خارج شدند؛ و تنها شایان ماند و کامبیز و پنج نفر از افرادش که همچنان روی میز نشسته بودند.
شایان: معذرت میخوام کافه تعطیل شده.
کامبیز پوزخندی زد و گفت: این چه طرز رفتار با برادرته؟
در دلش پوزخندی زد و گفت چه برادری که قصد کشتن برادرش را دارد.
شایان: من برادری ندارم.
کامبیز خندهی بلندی کرد و گفت: نه مثل اینکه واقعا یه چیزیت شده. چند ماه پیش تو منو از کافت بیرون کردی در حالی که من اومده بودم برت گردونم پیش بابا اون میخواست اموالشو به نامت بزنه.
- میدونم چند ماه پیش باهاش ملاقات کردم و بهش گفتم که مال و اموالشو برای خودش نگه داره. من به مال و اموالش نیازی ندارم.
کامبیز از جایش بلند شد و گفت: می دونم بابا شش سال پیش منو فرستاد تا پیدات کنم. خیلی گشتم تا اینکه بعد از یک سال تونستم پیدات کنم؛ اما نمیتونستم خودمو راضی کنم که ببرمت پیش بابا. آخه هر چی باشه تو پسر بزرگش بودی اگه میفهمید که زندهای به خاطر عذاب وجدانی که برای کشتن مادرت داشت و اینکه تو رو از خودش رونده بود تا از شرت خلاص بشه مطمئن بودم تمام دار و ندارش رو به نامت میکرد. مخصوصا که پسر دوست داشتنیش ازدواج کرده بود و یه خانواده خوشبخت داشت.
اما اوضاع نباید اینطور پیش می رفت شرکت بابا بخاطر زحمات من به اون ثروت رسید همش به خاطر کارها و معاملات غیر قانونی که من انجام میدادم تونست پیشرفت کنه حتی تاسیس اون هتل هم ایده من بود تا بتونم پولای غیر قانونی رو پولشویی کنم.
از شدت خشم دستش را مشت کرده بود اگر آن پنج نفر داخل کافه نبودند بیشک با دستانش گردنش را میشکست.
- خب؟
کامبیز: خب نداره. دیگه برادر عزیزم. این شد که من پنج سال پیش یه دستور کوچیک دادم اینکه بیان به خونت و کار تو و خانوادت رو یکسره کنند. البته من فقط دستور قتلتونو دادم اما اون عوضیهای مفت خور اونجور که انتظار داشتم کار رو تموم نکردند،خارج از دستورم به همسرت تجاوز کردند و ... تو هم قرار نبود زنده بمونی، اما توی سگ جون زنده موندی و قاتلای همسر و دختر کوچولوتو پیدا کردی و الان تا پای دار رفتن اما می دونی یه چیز باعث شد دوباره بیام سراغت اونم این بود که ممکن بود اون سه تا مفت خور حرف بزنن و پای منو وسط بکشن؛ اما مهمتر از اون وصیتی بود که پدر برات کرد و اون توی وصیتش خواست تا تمام داراییشو به نامت کنند؛ که من نمیتونم چنین چیزی رو بپذیرم.
- چرا؟ چرا زن و بچم رو کشتی عوضی؟
کامبیز با وقاحت خندهی بلندی کرد در حالی که هر لحظه به شایان نزدیک تر می شد گفت: متوجه نشدی؟ تو هم باید میمردی برادر. اینکه هنوز زندهای جای تعجب داره. حالا من اومدم تا کارتو بسازم تو هم به زودی از این زندگی فلاکت بارت راحت میشی و میری پیش زن و بچت.
لحظه به لحظه خون به مغز شایان هجوم میآورد از شدت خشم به زور میتوانست آرامشش را حفظ کند. دستش را آرام بدون آنکه کسی متوجه شود به پشت پیشخوان برد. از روز هجوم همیشه چاقویی را در دسترس قرار میداد.
محال بود که یک بار دیگر از او شکست بخورد. باید کارش را میساخت.
پنج نفری که روی میز نشسته بودند از کیفی که در دست داشتند اسلحهای بیرون کشیدند.
کامبیز: خداحافظ برادر بزرگتر من با زنت خوش باش.
در یک لحظه شایان با یک حرکت سریع گردن کامبیز را گرفت و از پشت چاقو را روی گلویش گذاشت.
کامبیز که از این حرکت غیرمنتظرهی شایان شوکه شده بود گفت: داری چی...چیکار میکنی؟
شایان که از شدت خشم ضربان قلبش بالا رفته بود با صدای وحشیاش گفت: هیچی برادر کوچولو دارم سگ قربونی میکنم. به اون بیشرفها بگو اسلحشون رو بندازن وگرنه مثل سگ میکشمت آشغال.
کامبیز: فکر کردی می تونی منو بکشی؟ نه برادر تو عرضهی چنین کاری نداری تو مثل ما نیستی.
با فریاد گفت: میخوای امتحان کنی؟ میخوای؟
چاقو را روی گلویش فشار داد تیزی سرنیزهاش پوشت گلویش را برید و مقداری خون جاری شد.
کامبیز که وحشت کرده بود گفت: احمقا چرا منتظرید اسلحتون رو بندازید. هار شده.
- من هار شدم؟ نه من دارم انتقام زن و بچم رو میگیرم. انتقام مادر بدبختم که با پدر بیشرفت ازدواج کرد پدری که توله سگی مثل تو رو به بار آورد. حالا سرت رو براش میفرستم خودم میرم پیشش و سرت رو مثل یه تکه آشغال میندازم جلوش و با همین چاقو قلبشو از سینه در میارم. فکر کردی من همون بی دستوپای پنج سال پیشم آره؟ فکر کردی میمونم تا مثل گربه سرمو ببری؟ آره آشغال؟
کامبیز: آروم باش احمق چرا افسار پاره کردی؟
- آره افسار پاره کردم، هار شدم دارم له له میزنم برای خونت بعد از پنج سال پیدات کردم تمام این سالها منتظر بودم تا قاتل زنمو پیدا کنم قاتل دختر بیچارمو حالا پیداش کردم اون سه نفر اعدام میشن تو رو هم با دستای خودم میکشم کثافت.
به شدت عصبی بود نمیتوانست خشمش را کنترل کند با تمام قدرتی که داشت چاقو را در بازوی راست کامبیز فرو کرد.
@s_mojtabard
کامبیز که از درد فریاد میکشید با صدای لرزانش گفت: عوضیا چرا معطلید بکشیدش.
- جلو نیاید وگرنه نه تنها شما بلکه خانوادتون رو هم پیدا میکنم و میکشم. فکر کردید موش گرفتید آره؟ عوضی زدی به کاهدون این قفسی که پاتو توش گذاشتی قفس شیره فکر کردی جون سالم در میبرید آره؟ فکر کردی میای منو میکشی و آب هم از آب تکون نمیخوره؟
جواب منو بده لعنتی؟ حالا تاوان تموم جنایاتی رو که کردی پس میدی.
بار دیگر با تمام قدرتش چاقو را در دست چپ کامبیز فرو کرد. کامبیز از شدت درد دیگر نای حرف زدن نداشت.
شایان خندهی بلندی کرد و گفت: چی شده داداش کوچولو؟ گربه زبونتو خورده؟ کجا رفت اون پوزخندها و لبخندهای مسخرت؟
در همین حین پلیسها به سرعت وارد کافه شدند. تمام آن پنج نفری که اسلحه را زمین انداخته بودند دستگیر شدند. شایان هم کامبیز را به شدت هل داد کامبیز هم به شدت به زمین افتاد. در حالی که از درد به خودش میپیچید.
چاقو را با پارچهای تمیز کرد و از کافه بیرون زد. جریقه ضد گلوله را از تن خارج کرد سرش به شدت درد میکرد. دیگر تحمل آن فضای منفور را نداشت.
سرهنگ آرام به کنارش آمد و گفت: چه بلایی به سرش آوردی. بدبخت تو خوابشم نمیدید نقشش اینجوری از آب در بیاد.
شایان سیگاری از پاکت درآورد و روشن کرد: اون عوضی تمام خانوادمو کشت برای اینکه اون پدر بیهمهچیزم مال و اموالش رو به نامم نزنه.
سرهنگ سری از روی تاسف تکان داد و گفت: بالاخره این پرونده هم به نتیجه رسید بالاخره می تونی یه نفس راحت بکشی.
- نه سرهنگ من تا اونا رو بالای دار نبینم نمیتونم یکنفس راحت بکشم.
سرهنگ نگران نباش دیگه همهچیز روشنه تمام مدارک علیه کامبیز و نوکراشه. به زودی شاهد اعدامشون میشی.
تو این ماه دادگاه تشکیل میشه به احتمال نود درصد حکمشون صادر میشه چون همهچیز کامله. فقط تا اجرایی شدن حکم ممکنه کمی طول بکشه. چون پرونده قتله و باید بره دیوان عالی.
شایان در حالی که سیگار را میان دو انگشتانش گرفته بود با همان دست به سرهنگ اشاره کرد و گفت: ببین این چیزا برای من مهم نیست من فقط میخوام مطمئن باشم که سرشون بالای دار میره. می خوام دستوپا زدنشونو ببینم میخوام التماس کردنشون برای زندگی رو ببینم.
سرهنگ: بسیار خب. مشکلی نیست. فقط باید صبر کنی.
برای امروزش بس بود ظرفیتش تکمیل شده بود درب کافه را بست و بهطرف خانهاش حرکت کرد. عید نزدیک بود اما حال و روزش بدتر از همیشه بود بدتر از هر سال قبل. خسته شده بود دیگر نمیکشید. ذهنش در حال انفجار بود. نمیدانست باید چه کند زندگیاش پیچیدهتر از همیشه شده بود. دیگر تحمل آن همه اضطراب و درد را نداشت.
به خانه که رسید حسنا را دید که روی تاب نشسته و آرام تاب میخورد. گاهی حسرت میخورد. از اینکه نمیتواند مثل همه جوانی کند دیگر سنی ازش گذشته بود. سیوپنج سال سن زیادی نبود اما احساس یک مرد 60 ساله را داشت تمام احساساتش مرده بود او فرصت جوانی کردن را مدتها پیش از دست داده بود. دیگر هر کاری هم که میکرد محال بود بتواند مثل دیگران شاد باشد بخندد عاشق شود و یک زندگی جدید را شروع کند.
حسنا بهطرفش دوید.
دلش عجیب هوای شاد بودن کرده بود اما افسوس که دوران شاد بودنش را قبل از آنکه بتواند از آن استفاده کند از دست داده بود.
حسنا در حالی که نفس نفس میزد گفت:
سلام. خوبید؟
- آره بد نیستم چطور؟
حسنا که با انگشتان دستش بازی میکرد گفت: خب چون برام عجیب بود که اون وقت روز کافه رو تعطیل کردید.
- آره عجیب بود چون فهمیدم اون کسی که سما و سنا رو کشته برادر ناتنیم بوده.
از تعجب دهانش بازمانده بود نمیتوانست چنین چیزی را باور کند.
حسنا: یعنی همون آقایی که نزدیک درب خروجی نشسته بود؟
- بله. خود لعنتیش بود حالا هم به شدت درب و داغون شده و روی تخت بیمارستان داره جون میده.
حسنا جیغ بلندی کشید.
- چته دختر گوشم درد گرفت.
حسنا جلوی دهانش را گرفت و آرام گفت:
ببخشید یعنی یعنی شما کشتینش؟
- نه هنوز نه اما بلایی سرش آوردم که ذرهای به پای دردی که سما کشید نمیرسه. حالا باید منتظر اعدامش باشم میخوام التماسش برای زنده موندن رو بشنوم میخوام اون لحظه تو صورتش تف بندازم کاری کنم برای زنده موندن گریه کنه. به پام بیوفته و در کمال لذت کشیده شدنش بالای دار رو تماشا کنم. اون وقته که میتونم یه نفس راحت بکشم. اون وقت میتونم بعد از پنج سال از این نفرین راحت بشم. شاید اون وقت بتونم یه زندگی جدید رو شروع کنم.
حسنا: خب حالا بیخیال این چیزا بشید لطفا. راستی شما یه اومدن پیش ما رو بهم بدهکارید.
- چی؟ منظورت چیه؟
حسنا خندید و گفت: ببخشید نفهمیدم چی گفتم منظورم اینه که شما باید امشب شام بیاید پیش ما. یادتون که نرفته چند ماه پیش که اومدیم اینجا گفتید سر فرصت میاین
- حالا حتما باید بیام؟
حسنا اخمهایش را در هم کشید و با لحنی طلبکارانه گفت: معلومه که باید بیاید قول دادید.
- من که یادم نمیاد قولی داده باشم.
بیا برای لحظهای خاموش باشیم.
سکوت، آرامش دریا و طعم گرم یک آغوش
سرانجامِ رویاهای خفته در دل هامان چه خواهد شد؟
وقتی که تنهایی در کنج دلهامان میخزد.
✒️_______________________________
#سید_مجتبی_رسول_نژاد
@s_mojtabard
لبخند بزن بانو
اینجا همان پایان دنیاست.
و این، من و تو هستیم که ایستاده ایم
تا ته خط عاشقانه ها.
لبخند بزن ...
اینجا همان مقصد سفریست
که سال ها پیش آغاز کردهایم.
اینجا پایان تمام درد هاست.
دستان تو در دستانم.
و آغوشت مامن خاطراتی خسته.
لبخند بزن...
که پایان تنهایی آغاز شد.
اینجا پایان گذشته رقم می خورد.
و آغازیست برای آینده ای روشن...
✒️_______________________________
#سید_مجتبی_رسول_نژاد
@s_mojtabard
این بار من سکوت را میشکنم.
و میگویم دوستت دارم.
و تو همچنان سکوت میکنی...
و این یعنی هنوز امیدی هست.
✒️_______________________________
#سید_مجتبی_رسول_نژاد
@s_mojtabard