فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این نوحه به عنوان نوحه سراسری در شب عاشورا در دفاع از حجاب وعفاف خوانده خواهد شد.
لطفا در تمامی گروه ها پخش شود؛ تا مثل سرود سلام فرمانده بازتاب گسترده داشته باشد.
شما هم با پخش در ثواب شریک شوید.
صالحین تنها مسیر
#قسمت_شانزدهم کوچ غریبانه💔 -همه ی ما خوب می دونیم که تو مسعود چقدر بهم علاقه دارین.می دونیم که بدو
#قسمت_هفدهم
کوچ غریبانه💔
شب به نیمه رسیده بود که سرو صدا ها آرام گرفت.
اعضای ارکستر بعد از ترانه مبارکباد که حسن ختام برنامه بود.بساطشان را جمع کردند و راهی شدند.بعد از رفتن
مهمانها بود که به هم ریختگی و میز و صندلی ها و آشفتگی حیاط به چشم آمد.از پنجره ی طبقه ی بالا تمام سطح
حیاط بخوبی دیده می شد.انگار مامان و خاله با هم تبانی کرده بودند که مرا در اتاق حبس کنند.حتما مامان ماجرای
قبل از حرکتمان را برای خواهرش گفته بود.گرچه این تنبیه نهایت لطف آنها بود.در عوض داماد تمام مدت در میان
دختران فامیل می لولید و هر بار با یکی طرف رقص می شد.در آن بین با زن دایی ثریا صمیمی تر از همه بر خورد
می کرد و مدام در اطرافش چرخ می زد.از همین بالا هم رفتار چندش آور و حرکات دله وارش حالم را به هم می
زد.از کنار پنجره دور شدم.در اتاق بغلی رختخوابی برای دو نفر آماده بود.با نگاهی به آن از فکر این که شب ناصر
هم در این رختخواب می خوابد چندشم شد.مقابل آینه تاج وتور را از سرم کندم و با دستمالی ته مانده ی آرایش را
از صورتم پاک کردم.دنبال چمدانی که لباس هایم را در آن جا داده بودند می گشتم.آن را در یکی از کمد های
دیواری پیدا کردم و لباس راحتی از بین بقیه بیرون آوردم.با رضایت لباس سفیدی را که بر تنم زار می زد به گوشه
ای انداختم.پتو و متکایی از بین رختخواب هایم برداشتم و گوشه ای دور از آن بستر جای خوابی برای خودم مهیا
کردم و آهسته به زیر پتو خزیدم!احساس عجیبی بود.انگار باری از روی شانه ام کنار رفته بود!فکر این که امشب و
این مراسم به چه منوال خواهد گذشت در این چند روز اخیر سوهان روحم شده بود و حالا که همه چیز به پایان
رسیده بود نفسی به راحتی کشیدم و چشم هایم را بستم.به این امید که نقش این کابوس از ذهنم پاک شود.
صبح با سرو صدایی که از حیاط به گوش می رسید از خواب بیدار شدم.با همان قیافۀ خواب آلود کنار پنجره رفتم.دو
سه نفر سر گرم جمع آوری میز و صندلی ها و باز کردن لامپ های رنگی بودند.از آنجا دور شدم.چشمم این بار به
سینی غذایی که شب قبل به اتاقم آورده بودند افتاد.چلوکباب هنوز همان طور دست نخورده در آن باقی بود.تعجب
کردم که شب قبل هیچ کس به این اتاق سر نزده است.بعد از ان نگاهم به جای خواب دو نفره افتاد.آنجا هم دست
نخورده بود!پس ناصر شب قبل را جای دیگری به صبح رسانده بود.این را به حساب خوش شانسی خودم گذاشتم و
برای شستن دست و رو از اتاق بیرون زدم.ظاهرا کسی در طبقۀ بالا نبود..گویا طبقۀ بالا را قرنطینه
کرده بودند!از این حرکت شان خنده ام گرفت.مثلا خیال تنبیه مرا داشتند در حالی که من از خدا می خواستم قیافۀ
هیچ کدام از آنها را نبینم.ساعتی بعد ضربه ای به در اتاق خورد.نسرین، خواهر ناصر،بود.سن و سال سعیده را داشت.
بعد از سلام نیم بندی سینی صبحانه را تحویل داد و سینی شام را گرفت و با نگاهی به غذای درونش سریع از آنجا
دور شد. خوشحال از این بی اعتنایی علنی صبحانه را با خیال راحت خوردم و به جمع آوری رختخواب ها مشغول
شدم.این کار زیاد طول نکشید.سطح اتاق همه تمیز بود و نیازی به نظافت نداشت. از بیکاری حوصله ام سر رفت.به
یاد کتاب های رمانی که با وسایلم فرستاده بودم افتادم.سعیده و فهیمه آنها را به طرزی مرتب در یکی از طبقه های
کمد دیواری جا داده بودند.با نگاهی به ردیف آنها دستم به سمت رمان بلندی های باد گیر یا عشق هرگز نمی میرد
رفت.این کتاب را حداقل سه بارخوانده بودم اما ارزش دوباره خواندن را داشت.در حالی که ماجرای های کاترین
وهیت کلیف را دنبال می کردم گوشه ای از خاطرات گذشته در ذهنم مرور شد.
جریان اردوی دبیرستان را از یک هفته قبل در منزل مطرح کرده بودم و هیچ مخالفتی با آن نشد.خوشحالی ام بیشتر
از آن جهت بود که بعد از مدتها با دوستان همسن و سالم به یک گردش بیرون شهر می روم اما درست صبح روز
جمعه مامان بنای کج خلقی را گذاشت.
#قسمت_هجدهم
کوچ غریبانه💔
-حالا همین امروز که من هزار تا کار و بدبختی دارم تو می خوای ول کنی بری؟
-من که از چند روز پیش گفته بودم امروز قراره برم اردو.حالا هر کاری هست بزارین واسه فردا.فردام روز خداست
قول می دم هرکاری که بگین انجام بدم.
-تو نمی خواد واسه من تعیین تکلیف کنی.من الان چند روزه منتظرم جمعه بشه خونه رو یه نظافت درست و حسابی
کنم حالا واسه گردش و تفریح جنابعالی که نمی تونم کار و زندگیمو عقب بندازم پاشو به جای اینکه با من یکه به دو
کنی یه لباس راحت بپوش فرش توی هال رو بنداز تو حیاط روش آب بگیر می خوام بشورمش
می دانستم که او اهل فرش شستن نیست.این کاری بود که من کمر شکسته باید انجام می دادم.او خیال داشت با این
کار مرا درگیر کند و مانع رفتنم بشود.نگاهی به پدرم انداختم،شاید او شفاعت مرا بکند،ولی ظاهرا فایده ای نداشت.با
اینکه جمعه مغازه تعطیل بود،داشت حاضر می شد که از خانه بیرون برود تا شاهد غرغرهای مامان نباشد.به او
نزدیک شدم.
-آقاجون بگو بذاره امروز برم اردو،قول می دم فردا خودم تنهایی فرشو بشورم.
نگاهی از سر دلسوزی به قیافه ام انداخت.
-خانم بزار این بچه بره،حالا یه روز دیرتر فرشو بشوری به جایی بر نمی خوره.
-باز تو دخالت کردی؟صدبار بهت نگفتم رو حرف من حرف نزن این بچه ها پرو می شن.اگه تربیت اینا رو به من
سپردی حق دخالت نداری،وگرنه خودت می دونی و توله هات.
طفلک پدرم دلم به حال بیچارگی و بیزبونیش سوخت.با حالتی درمانده گفت:
-از خیر این اردو بگذر بابا،انشاالله توی یه فرصت دیگه.حالا برو ببین مادرت چی می خواد کمکش کن.
کشان کشان فرش را به حیاط بردم و با حرص و بغض به جانش افتادم.سعیده و مجید هم به کمکم آمده
بودند؛هرچند کار زیادی از آنها بر نمی آمد.برس را چنان با غیظ روی گره های فرش می کشیدم که اگر دستی نبود
حتما از هم وا می رفت.چندبار متوجه نگاه های متعجب و معصوم سعیده شدم،ولی برایم فرقی نمی کرد.فهیمه به
دستور مامان مشغول انجام تکالیف مدرسه بود و کمتر خودش را نشان می داد.
قبل از ظهر خسته از آن همه تلاش گوشۀ دنجی از حیاط به دیوار تکیه داده بودم که صدای زنگ در بلند شد.با دیدن
عمه انگار دنیا را به من داده بودند.همان طور که مرا بغل می گرفت پرسید:
-چرا رنگ و روت پریده؟
نگاهم به فرش افتاد:
-تازگی نداره،من همیشۀ خدا رنگ به روم نیست.
مامان متوجۀ ما شد و به استقبال آمد:
-به به عزیز خانم!چه عجب یادی از ما کردین؟
عمه بعد از احوالپرسی گفت:
-اتفاقا ما همیشه به یاد شما هستیم.خان داداش چطوره؟بچه ها همه خوبن؟
-بد نیستن سلام دارن خدمتتون.قاسم آقا هم رفته یه دور بزنه.هرجا باشه الان دیگه پیداش می شه.بفرمایین تو چرا
دم در؟
-خیلی ممنون داشتم می رفتم خونۀ زهرا،گفتم بیام یه سرم به شما بزنم واسه یکشنبه دعوتتون کنم.زهرا یه مجلس
ختم انعام و سفرۀ حضرت رقیه داره.از ساعت پنج شروع می شه اگه شما هم با دخترا بیایین خوشحال می شیم.
-به زهرا جون سلام ما رو برسون بگین انشا الله خدمت می رسیم.حالا بفرمایین یه آبی،شربتی،چیزی این جوری که
خوب نیست.
-دستت درد نکنه،عجله دارم باید برم.فقط اگه زحمتی نیست اومدم مانی رو با خودم ببرم کمک دستم باشه.
مامان نگاهی به ظاهرم انداخت و برای اولین بار لحنی دلسوز پیدا کرد:
-مانی که طفلک فرش شسته خیلی خسته است نمی دونم می تونه بیاد یا نه...
#سلام_امام_زمانم
📖 السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا طَالِبَ ثَارِ اَلْأَنْبِيَاءِ وَ أَبْنَاءِ اَلْأَنْبِيَاءِ...
🔸سلام بر تو ای خونخواه فرستادگان خدا...
سلام بر تو و بر روزی که ذوالفقار تو بر گردن دشمنان خدا بنشیند و قلب مظلومان تاریخ را التیام بخشد!
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحبالامر در سرداب مقدس
#همه_نمیرسند 🏴
✦ اهلِ کربلا، صاحبانِ بلندترین آرزوهای تاریخند!
آرزوهایی که به اندازهی تمام تاریخ کِش آمدهاند.
✘ اما همه نمیتوانند اهل آرزوهای کشدار باشد!
✘ همه نمیتوانند به وسعت کربلا آرزو کنند!
✘ همه نمیتوانند امامِ کربلا را، دوباره به زمین برگردانند!
← فقط کسانی اهل آرزوهای کربلاییاَند، که؛ ↓
⚡️ از محصور شدن در قفس زمان و مکان، بیزارند!
- میخواهند در کربلا حل شوند!
- و با کربلا تا آخر تاریخ، جاری شوند!
💫 تا همان لحظهای که امام کربلا، دوباره به زمین برمیگردد ...
#استاد_شجاعی
7.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
▪️ چـــرا همهی ما ماجرای اضطرار و غربت امام را میشنویم، اغلبمان به گریه میافتیم،
امــا فقط عدهی کمی قادرند تصمیمی جدی بگیرند، و برای یاریاش کاری کنند ؟
#عزادار_حقیقی 🏴