#قسمت_هشتاد_وپنجم
کوچ غریبانه💔
-آخه بعد از اتفاقی که برای تو افتاد،یه بار دوتایی سرزده رفتیم سراغ ناصر.مسعود اون روز حال خودش نبود،ناصرو
که دید یقه شو گرفت و گفت می دونم علت بدحال شدن مانی تو هستی.برام مثل روز روشنه که حتما یه گندی زدی
که اونو به این روز انداختی،والا مانی آدمی نبود که در بدترین شرایط دست به این کار بزنه.به هر حال برو دعا کن
که حالش زودتر خوب بشه،وگرنه اگه کوچکترین بلایی سرش بیاد با دستای خودم تیکه تیکه ات می کنم. اون روز
ناصر مثل موش داشت می لرزید.وقتی شنید کار تو به قسمت اعصاب و روان کشیده دیگه از ترسش سرکار هم نمی
رفت.مسعود هم رفته بود سراغش،همکاراش گفته بودن یه مدت مرخصی گرفته.بهشون گفته بود بهش بگید تا ابد
که نمی تونه خودشو تو سوراخ موش قایم کنه،بالاخره یه روزی پیداش می شه،اون روز وای به حالش.
نفهمیدم تحت تاثیر چه حسی بدون مقدمه گفتم:
-نمی دونم با این همه بزدلی چه طوری جرات کرده بود با زن مردم خلوت کنه؟
یکهو به خودم آمدم و تازه متوجه شدم که نباید به این موضوع اشاره می کردم.
-که این طور؟!پس حدس مسعود درست بود؟اون می گفت تو حتما یه صحنۀ خیلی ناجور دیدی که به این حال
افتادی،ولی ما باور نمی کردیم.
-دیگه حرفشو نزن آقا جون،نمی خوام یاد گذشته بیفتم.ناصر هر گندی که هست داره تقاص کارشو پس می
ده.داوری که از اون بالا رفتار همۀ ما رو می بینه،خودش می دونه با این جور آدما چه معامله ای بکنه.
***
عاقبت سحر رضایت داد و از جلوی آینه کنار آمد.لبخند زنان پرسیدم:
-تموم شد؟
عشوه ای به سر و گردنش داد:
-آره مامان من حاضرم،بریم.
داشتیم برای رفتن به منزل عمه حاضر می شدیم.عید قربان بود و عمه از روز قبل دعوت کرده بود که برای ناهار
دور هم باشیم.امروز پدرم هم با ما همراه بود.مجید طبق معمول درس داشت؛بخصوص که باید خودش را برای
کنکور آماده می کرد.مامان هم پادرد را بهانه کرد و از آمدن عذر خواست.وقتی بنز قدیمی پدرم مقابل خانۀ عمه
متوقف شد،سحر پرسید:
-مامان امروز همه میان؟
پیاده شدم و پرسیدم:
-تا منظورت از همه کی باشه؟
از دو هفته قبل که محمد و خانواده اش به منزل جدید نقل مکان کرده بودند سحر هر بار از دیدن جای خالی آنها
غمگین و کسل می شد؛شاید چون به پسرهای محمد انس گرفته بود.
-منظورم عمه زهرا اینا،عمو محمد اینا...
از زیرکی او خنده ام گرفت:
-آره،اونام که حتما هستن.امروز عمه می خواد گوسفند قربونی کنه،واسه همین همه رو دعوت کرده.حالا برو در بزن
ببینم کیا اومدن.انگار بقیه زرنگ تر از ما بودند.فضای حیاط از سر و صدای بچه های زهرا و پسرهای محمد شلوغ و
پر هیاهو به نظر می رسید.سحر هم به محض ورود به جمع آنها اضافه شد.زهرا مثل همیشه با آغوش باز با استقبال
آمد.در حین احوالپرسی با او چشمم به گوسفند ذبح شده ای افتاد که آن گوشۀ حیاط نزدیک باغچه از پا آویزان بود
و قصاب داشت شکمش را خالی می کرد.
-خوش اومدی...پس دایی و بقیه کوشن؟
-آقا داره درای ماشینو قفل می کنه،بقیه هم عذر خواستن.
شهلا گفت:
-مگه ما شما رو اینجا ببینیم،یه وقت راهو گم نکنید بیاید طرف ما!
بعد از روبوسی گفتم:
-اختیار داری شهلا جان،این یکی دو هفته رعایت حالتو کردیم.حالا که جا افتادی حتما مزاحمت می شیم.
عمه عصا زنان به ایوان آمد.همان طور که دستی به سر و گوش بچه ها می کشیدم و سلام های عجولانه شان را جواب
می دادم به سراغ او رفتم.از وقتی که خاطرم بود همیشه عطر خوش گل یاس را می داد؛بخصوص در روزهای خاص و
من از بوی تنش غرق لذت می شدم.
-الهی فدات شم عمه جونم،عیدتون مبارک.
-عید تو هم مبارک.چرا دیر کردی عزیزم،از کی تا به حال منتظرتم.
شرمنده ام عمه،اگه دیر شد تقصیر سحره...شیش ساعت به خودش رسیده!
-ماشاءالله ش باشه.سحر جون بیا ببینمت مادر.
دوان دوان به ما نزدیک شد:
-سلام عمه جون،عیدتون مبارک.
-وای!موش نخوره تو رو وروجک که اینقده سرزبون داری!عید تو هم مبارک،خوبی مادر جون؟
-مرسی عمه.عمو مسعود نیستش؟
-الان میادش عزیزم،رفته یه مقدار چیز بخره بیاد.تو هم مثل بقیۀ بچه ها برو عیدیتو از زیر متکام وردار.برو فدات
شم....
#قسمت_هشتاد_وششم
کوچ غریبانه💔
سلام خان داداش،خوش اومدی.عیدت مبارک.
-عید تو مبارک آبجی.دستت درد نکنه که به این مناسبتا همه رو دور هم جمع می کنی.
-مگه به این مناسبتا تو رو بکشونم اینجا،وگرنه خودت که پا نمی شی یادی از خواهرت کنی.
-خدا وکیلی من همیشه یادتون هستم،ولی این گرفتاریا دست و پای آدمو می بنده.
داشتیم وارد ساختمان می شدیم که پدرم دنبالۀ صحبتش را گرفت:
-مسعود خبر داره من چه قدر گرفتارم.بازم به معرفت اون که هرازگاهی میاد یه سری به من می زنه.خونه نیست؟
-با آقا حبیب رفته یه کم خرید کنه،الان پیداش می شه.مهری خانوم چه طوره؟دوقلوها سرشو حسابی گرم کردن؟
-آره،خوشبختانه اون قدر سرش گرم هست که بیخودی به پرو پای ما نپیچه.
-به پر و پای تو یا مانی؟
بابا فنجان چای را از سینی برداشت و بعد از تشکر از زهرا گفت:
-نه بابا،دیگه با مانی کاری نداره.از همون اول باهاش اتمام حجت کردم که کاری به کار این دختر نداشته باشه،وگرنه
خودش بد می بینه.
-راست می گه عمه،خدا روشکر مدتهاست کاری به کار من نداره.اصلا انگار نه انگار که ما اون بالا زندگی می کنیم
فقط هر وقت سحر می ره پایین سرشو به حرف می گیره و سوالاتی رو که لازمه از زیر زبونش می کشه.
-مانی...
-باور کنین آقاجون دروغ نمی گم.آخه سحر همۀ حرفا رو مثل ضبط صوت جمع می کنه میاد به من میگه.البته طفلک
نمی دونه نباید این حرفا رو بزنه فکر می کنه من خوشحال می شم همه چیز و درمورد مامان بزرگ بدونم.
شهلا گفت:
-خدا به دادت برسه مانی جون،چه جوری می تونی با یه بچه توی اون اتاق فسقلی سرکنی؟آپارتمان ما با اینکه دو تا
اتاق خواب و یه پذیرایی و ناهارخوری به چه بزرگی داره بازم دلم توش می گیره.
-آدم وقتی ناچار باشه هرجایی زندگی می کنه وگرنه منم بدم نمی یاد یه خونۀ مرتب و تر و تمیز داشته باشم؛لااقل
به خاطر راحتی سحر.
عمه یکی از نان پنجره ای ها را از ظرف شیرینی برداشت و گفت:
-اگه من یه جای خوب برات سراغ داشته باشم که باب تو و دخترت باشه قبولش می کنی؟
یک لحظه جا خوردم.انتظار این پیشنهاد را نداشتم و مانده بودم که در جواب چه بگویم.
-غافلگیرم کردی عمه جونم...حالا این جایی که می گین کجا هست؟
خودم را به نادانی زده بودم وگرنه می توانستم حدس بزنم منظور او کجاست.
-همین جا...خونۀ بچگی هات.تو،توی این خونه حق آب و گل داری.حالا که خالی شده و همه گذاشتن رفتن،چه کسی
بهتر از تو که بیاد توش زندگی کنه؟فکر نکنم خان داداشمم مخالفتی داشته باشه که بیای همدم تنهایی من بشی.
قیافۀ پدرم مستاصل به نظر می رسید.انگار او هم نمی دانست که در جواب چه بگوید.با حالت پیدایی ازرودربایستی
گفت:
-والا چی بگم آبجی؟اگه بگم باشه مانی فکر می کنه از وجودش خسته شدم،اگه بگم نه حتما شما ازم دلخور می
شین،پس من هیچی نمی گم ریش و قیچی رو می دم دست خودش که هر جور دوست داره تصمیم بگیره.
زهرا گفت:
-اگه مانی این پیشنهاد و قبول کنه همۀ ما رو از نگرانی در میاره باورتون نمی شه تو این دو هفته ای که شهلا اینا از
اینجا رفتن هر روز یا من اینجا بودم یا عزیزو بردم خونۀ خودمون...مسعود همیشه ساعت دو سه بعد از ظهر می رسه
خونه اطمینان نمی کنم عزیز و تمام روز با این حالش توی خونۀ به این بزرگی تنها بزارم.ولی بالاخره چی؟به قول
مسعود تا کی می شه این جوری زندگی کرد؟عاقبت باید یه فکر اساسی کرد.
داشتم از خودم می پرسیدم این فکر اول به مغز عمه خطور کرده یا در واقع پیشنهاد مسعود بوده؟ چون بقیه را
منتظر دیدم گفتم:
-عمه جونم شما همیشه به من لطف دارین و می دونم از محبتتونه که قبل از همه به یاد من افتادین.ضمنا اینم بگم که
واسه من نهایت خوشبختیه که بیام در جوار شما زندگی کنم ولی با وضعیتی که من الان دارم نمی تونم این پیشنهاد و
قبول کنم چون برام مثل روز روشنه که بعدش مردم چه حرفایی که برام درنمی یارن.واسه همین مجبورم درخواست
به این خوبی رو رد کنم.
شهلا گفت:
-ای بابا مانی جون اگه آدم بخواد به حرف مردم اهمیت بده که اصلا نباید زندگی کنه،باید یه چاله بکنه بره توش
بخوابه.
-تو راست می گی شهلا جان،ولی چه کنم که بعد از این همه سختی بدبختی که به سرم اومد،این قدر حساس شدم که
دیگه نمی تونم نسبت به همه چی بی تفاوت باشم.
#سلام_امام_زمانم
روی هر لب نام زیبای
تو وقتی بشکفد
زندگی گل میدهد
عطر نفسهای تو
غوغا میکند
تو بیا یابنالحسن
دنیا گلستان میشود
❇️ موکب های بین راهی سمت مرز.
این فداکاری های جوانان دهه هفتاد و هشتادی مایه افتخار هست...🌹🌷
#سبک_زندگی_اربعینی
9.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نماهنگ جاده عشــــق❤️
🎵محمدحسین پویانفر
📱تصویر و تدوین (موبایلی): مهدی حامدی
#پیادهرویاربعین
#زندگی_جمعی
🌹امام حسین علیه السلام میفرمایند : برای چشم مومنی حلال نیست که معصیت خدا ببیند و نه با دست و نه با زبانش اقدامی نکند (یعنی برای ما حرامه که گناهی رو ببینیم و سکوت کنیم )
🌹یا اینکه امام صادق علیه السلام میفرمایند: بها تقام الفراءض یعنی اقامه واجبات دیگر هم مثل نماز بستگی به اجرا و انجام امر به معروف و نهی از منکر داره.
و ما که مسلمانیم باید و وظیفه داریم برای حفظ دینمون و خصوصا خصوصا حالا که جامعه اسلامی دچار انحرافات و گناهان بسیاری شده و از طرفی ما منتظران ظهور امام زمانمون وظیفمون زمینه سازی ظهور امام زمانمون هست و برای این زمینه سازی باید جامعه آماده سازی بشه برای آمدن اماممون و ماهم باید نقش خدمت گذاری برای اماممون رو اگر میگیم بعد از ظهور هستیم همین حالا باید نشون بدیم و اثبات کنیم که خواهان ظهور امام زمانمون هستیم و در راه اهداف حضرت ماهم تلاش کنیم تا در نتیجه ظهور نزدیک تربشه و این جز با امر به معروف و نهی از منکر میسر نیست.
نظیر این احادیث و این بحث ها در دوره ها آموزش داده میشه الحمد لله و شرایط برای مومنینی که با خبر میشن از این دوره ها و آموزشها برای یادگیری این دو واجب فراموش شده فراهمه و اگر کسی اقدام نکنه برای یادگیری واجبش و انجامش خدایی ناکرده فردای قیامت رضای خدای متعال و اهل بیت علیهم السلام رو نخواهد داشت ومثل کسانی که مسیحی یا یهودی بودند محشور میشه چون واجبی از واجبات اسلام رو بجا نیاورده 🚫❌