eitaa logo
صالحین تنها مسیر
250 دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
7.6هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
قسمت پنجاه و چهارم «خریدار عشق» سجاد:بهار منو ببخش که اذیتت کردم -تو هیچ وقت اذیتم نکردی،تو بهترین
قسمت پنجاه و پنجم « خریدار عشق» بعد از قطع شدن تماس در اتاق باز شد فاطمه: اعتصاب کردی خانووم😁 - اعتصاب چی ؟ فاطمه:اعتصاب دیدن یار 😄 - اگه واقعا با اعتصاب کردن ،یارمو میبینم ،تا عمر دارم اعتصاب میکنم 😊 فاطمه: خوبه حالا،هندی شدی واسه ما ،پاشو بیا  افطار  کن تا پس نیافتادی😄 - باشه الان میام بعد از خوردن غذا به اتاقم برگشتم و وضو گرفتم، شروع کردم به نماز و دعا خوندن تا سحر بیدار بودم وبعد از خوردن سحری و خوندن نماز صبح خوابیدم نزدیکاهای ظهر بیدار شدم دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم رفتم از اتاق بیرون مادرجون روی تخت نزدیک حوض نشسته بود و داشت قرآن میخوند - سلام مادر جون: سلام به روی ماهت ،کجا میری؟ - خونه،خیلی وقته مامان و بابا رو ندیدم مادر جون: کاره خوبی میکنی ،حتما خیلی دلشون برات تنگ شده - اره مادر جون: برو به سلامت ،امشب برمیگردی؟ - نه ،فردا شب برمیگردم ،از سمت جمکران میام خونه مادر جون: باشه ،مواظب خودت باش - چشم،فعلا با اجازه مادر جون : در امان خدا یه ماشین گرفتم رفتم سمت خونه ،زنگ آیفون و زدم ،در باز شد،وارد حیاط شدم چقدر دلم تنگ شده بود واسه خونه یه دفعه درخونه باز شد مامان اومد بیرون چشماش گریان بود،با دیدن من اومد سمتمو بغلم کرد مامان: نمیگی یه پدر و مادر چشم به راهتن؟ نمیگی نبودنت دیونمون کرده؟ نمیگی وقتی نمیای خونه بابات تا صبح به خاطر تنهایی تو نمیخوابه ،چقدر بیرحم شدی بهار ،که مارو فراموش کردی😭 -ببخش مامان خوشگلم،نبود سجاد عقلمو از کار انداخته بود ،فقط فکر و ذهنم سجاد بود ،شما به  بزرگیتون منو ببخشین (مامان شروع کرد به بوسیدن دست و صورتم ) مامان: الهی قربونت برم ،خوش اومدی، بیا بریم داخل وارد خونه شدم رفتم سمت اتاقم ،در اتاقمو باز کردم ،همه چی مرتب بود انگار یه چیز کم بود، بوی سجاد ،اینجا نشونه ای از سجاد پیدا نمیکردم ، یاد حرف دیشبش افتادم ،قرار بود امروز بره عملیات پناه بردم به سجاده و نماز و قرآن خوندن بعد ازخوندن نماز ،رفتم پایین بوی آبگوشت ،کل خونه پیچیده بود،رفتم داخل آشپز خونه روی صندلی میز ناهار خوری نشستم -مامان جان ،یه چاقو  بده من سالاد درست کنم مامان: باشه،مواظب باش دستتو چاقو نزنی -باشه شروع کردم  سالاد درست کردن مامان: بهار مادر ،سجاد تماس گرفته؟ - اره ،هر یه روز در میون زنگ میزنه مامان: خدا رو شکر ، یه سفره ،ابوالفضل نذر کردم ،ان‌شاءالله به سلامت برگرده ،برگزار کنم - ان‌شاءالله
قسمت پنجاه و ششم «خریدار عشق» نزدیکای اذان بود که با کمک مامان سفره افطار و پهن کردیم صدای زنگ آیفون اومد ،نگاه کردم زهرا و جواد هستن،در و باز کردم ،رفتم پشت در قایم شدم وقتی در باز شد ،پریدم جلوی زهرا و جواد زهرا: واییی خدااا نکشتت،داشتم پس میافتادم زهرا بغلم کرد: خوبی عزیزم ،چقدر دلم برات تنگ شده بود جواد: زهرا جان ،برو کنار یه درس حسابی به این دختر بدم که ما رو فراموش کرد 🤨 -عع دلت میاد داداشی🙁 زهرا: شوخی میکنه بابا، تا صبح مثل بچه کوچیکا ،نق میزنه و گریه میکنه واست 😃 پریدم تو بغل جواد: الهی قربون اون دلت برم من جوادم گوشمو یه کم پیچوند - آی آی آی ،چیکار میکنی جواد: دفعه آخرت باشه هااا - چشم جواد پیشونیمو بوسید : چشمت بی بلا یه دفعه صدای اذان و شنیدیم جواد: بریم که خیلی گشنمه بعد خوردن افطاربا کمک زهرا سفره رو جمع کردیم‌و ظرفا رو شستیم خیلی خسته بودم شب بخیر گفتم رفتم توی اتاقم چشمم به اتاقم افتاد دوباره غم سراغم اومد پرده اتاقمو کنار زدم هلال ماه پیدا بود روی تخت دراز کشیدمو به ما نگاه میکردم یعنی ماه من الان کجاست ؟ گوشیمو برداشتمو شروع کردم به نوشتن نامه برای سجاد ،میدونستم  سیمکارت توی گوشیش نیست که پیاممو بخونه ،ولی همینم آرومم میکردم که از دلنوشته هامو بگم ***عزیز دلم سلام، چقدر دلم برایت تنگ شده ، نمیدانم کجایی، نمیدانم در چه وضعی ،،ولی میدانم که حضرت زینب میزبان خوبیست 😢 میزبان هیچ وقت برای مهمانش کم نمیزاره دلشوره عجیبی به جانم افتاده ،نمیدانم این دلشوره از دلتنگیه یا ترس ،ترس از دست دادن تو سجادم ،منو ببخش،ببخش که خیلی اذیتت کردم ،، من عاشق بودم و راه عاشقی رو بلد نبودم ،، صدای در اتاق اومد ،اشکامو پاک کردمو روی تخت نشستم -بله با باز شدن در ،اشکام جاری شدن بابا: سلام بهار جان ،میدونستم که بیداری ! - سلام بابا جون بابا نزدیک شدو کنارم روی تخت نشست چند ثانیه ای به چشم هایی که پر از حرف بود نگاه میکردیم بلاخره شکستمو خودمو توی بغل بابا انداختم - بابا سجادم نیاد چیکارم کنم 😭 بابا چقدر عاشق بودن سخته😔 چقدر باید بسوزی تا عاشق بمونی😭 بابا دارم آتیش میگیرم ،حتی تصور بدون سجاد برام عذاب آوره بابا هم موهامو بوسه میزدو آروم گریه میکرد بابا : بهارم ،یه دونه ی بابا، سجاد به خاطر تو رفته ،به خاطر ناموس کشورش رفته ،اگه نمیرفت،اون بیشرفا هم چند وقت دیگه به ایران حمله میکردن ، تازه ،یه ناموس دیگه ای هم در خطر بود ،توی شام همه اهانت کردن به خانم حضرت زینب ،سجاد رفت تا دیگه هیچ شامی نگاه چپ به حضرت زینب نکنه با حرفهای بابا کمی آروم شدم سرمو روی پاهاش گذاشتمو خوابیدم
قسمت پنجاه و هفتم « خریدار عشق» با صدای زهرا بیدار شدم زهرا : بهار جان - جانم زهرا: پاشو وقت سحره - چشم الان میام بلند شدمو رفتم پایین اصلا اشتهای غذا خوردن نداشتم ولی میدونستم مامان باز نگرانم میشه مشغول غذا خوردن بودم که جواد پرسید : بهار دانشگاه میری ؟ - نه زهرا : چرا - صبر میکنم سجاد بیاد با هم دوباره ادامه میدیم باشنیدن این حرف کسی چیزی نگفت و همه مشغول غذا خوردن شدیم بعد از خوردن غذا وضو گرفتم رفتم سمت اتاقم سجاده مو پهن کردمو شروع کردم به خوندن نماز شب از وقتی که سجاد رفته بود ،عادت کرده بودم به خوندن نماز شب ،سجادم عاشق نماز شب بود بعد از خوندن نماز صبح ،خوابم برد با صدای اذان گوشیم بیدار شدم - واااییی چقدر خوابیدم من بعد از خوندن نماز ظهر و عصر لباسمو پوشیدم چادرمو سرم کردم، کیفمو برداشتم رفتم پایین مامان با دیدن من جا خورد مامان: میخوای بری بهار؟ - اره مامان جان مامان: چرا میخوای بری ،تا موقعی که سجاد سوریه اس باش - نمیتونم مامان جان، خونه سجاد ، اتاق سجاد ،حالمو کمی بهتر میکنه ،اینجا بمونم دیونه میشم مامان: باشه عزیزم ، مواظب خودت باش، زود زود بیا اینجا ،بابات خیلی غصه نخوره - چشم مامان و بوسیدمو از خونه زدم بیرون نزدیک ساعت ۲ونیم بود که رسیدم جمکران تا غروب جمکران بودمو حرکت کردم سمت خونه سجاد زنگ در و زدم فاطمه درو باز کرد فاطمه: سلام خوبی؟ - سلام وارد خونه شدیم مادر جون تو آشپز خونه بود رفتم باهاش احوالپرسی کردم رفتم تو اتاقم با باز کردن در اتاق نفسم تازه شد ، لباسامو عوض کردم و رفتم تو پذیرایی
قسمت پنجاه و هشتم « خریدار عشق» فاطمه در حال درس خوندن بود ،رفتم کنارش نشستم - چه طوری خانم مهندس فاطمه: بد ،خیلی بد - چرا؟ فاطمه: آخه هیچی تو مغزم نمیره 😁 - عع زحمت بده به خودت ،یه کم بیشتر بخون فاطمه: عع دیگه بیشتر از این ؟ - ولا من که میبینمت، صبح تا غروب سرت تو گوشیته ،کی وقت میکنی درس بخونی فاطمه: خوب ،یعنی با گوشی نمیتونم درس بخونم،خیلی از تستا رو از داخل گوشی میزنم - آها ،تستات هم حتما خیلی خنده دارن که هر موقع داری تست میزنی نیشت تا بنا گوشت بازه نه 😄 فاطمه: هیسسس، الان مامان میشنوه باز منو میبنده به نصیحت 🤪 مامان: شنیدم فاطمه فاطمه: آخ آخ آخ ،خدا چیکارت کنه بهار از صبح تا الان داشت نصیحت میکرد الانم که تو اینو گفتی،روز از نو روزی از نو - من برم سفره رو بزارم الان اذان و میگن😅 فاطمه: اره برو ،برو تا من به خاطر گندی که زدی یه خاکی بریزم تو سرم بعد از خوردن افطار رفتم کنار تلفن نشستم ،ساعت از ده گذشته بود و سجاد زنگ نزده بود در خونه باز شد و آقاجون وارد خونه شد همه سلام کردیم و آقا جون رفت توی اتاق لباسش و عوض کرد و برگشت مادر جونم رفت براش چایی آورد آقا جون یه نگاهی به من کرد:سجاد هنوز زنگ نزده؟ - نه ،حتما ،بازم یه مشکلی واسه خط ها افتاده مادر جون: بهار جان ،برو بخواب اگه سجاد تماس گرفت صدات میزنم - نه ،خوابم نمیاد ،منتظر میمونم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صدها گله پيش يار بردن عشق است با عشق تو چوب طعنه خوردن عشق است ای قلب تپنده‌ی جهان يا مهدی(عج) يک‌بار تو را ديدن و مردن عشق است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 🚀 ایران به تکنولوژی موشک‌های قاره‌پیما دست پیدا کرد؟!
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸چطور اهل کار شویم؟🔸 باید بچه را از اول به گونه‌ای تربیت کرد که بر مشکلات خودش حاکم شود و بعد بتواند مشکلات دیگران را هم حل کند. پس باید آنقدر کار کند که کار برایش عادت شود و به گونه‌ای شود که از یک لحظه بیکاری رنج ببرد. خودِ ، این اثر را می‌گذارد که انسان بر کار تسلط پیدا می‌کند. وقتی انسان کم کار کرد، کار بر او سوار می‌شود، بار می‌شود و کار را با اخم و تَخم و رنج انجام می‌دهد. کار یک نعمت است؛ وقتی پیش پای انسان می‌آید، انسان نباید از آن فرار کند؛ انسان است. بعضی‌ها وقتی جایی مهمان می‌شوند، هیچ کاری نمی‌کنند و بعضی‌ها عادتشان است که آستینشان را بالا می‌زنند و هر گونه کمکی که بتوانند، می‌کنند و کار را راه می‌اندازند. اینها هم جسمشان سالم‌تر می‌ماند و هم روحشان بانشاط ‌تر است. بعضی‌ها در خانۀ خودشان می‌گردند که برای خودشان کار پیدا کنند. شیشه را تمیز کردن، فرش را مرتب کردن، جا‌به‌جا کردن وسایل و ... موجب می‌شود که انسان خودش عوض شود. کار چیزی نیست که آثارش در وجود انسان هدر برود. کار، مشغولیت روح است، سرگرمی روح است. هرچه که روح، سرگرمی منظم داشته باشد، شکوفاتر می‌شود. خب! حالا وقتی انسان بر کار و برنامه و فعالیت‌های خودش مسلط شد، پنجه‌اش می‌شود؛ یعنی روزیِ دیگران در دستش گذاشته می‌شود که برای دیگران، رفع مشکل کند. در این حال بر اندوه خودش مسلط شده و می‌آید که اندوه دیگران را رفع کند. چنین انسانی همیشه ملجأ انسان‌های دیگر است، محرم انسان‌های دیگر است، امید انسان‌های دیگر است. ما در روایات داریم که این نعمت بزرگی برای انسان است که کسانی به برکت او و در زندگی او زندگی کنند و به کمک او مشکلاتشان رفع شود: «أنعم الناس عيشاً من عاش في عيشه غيره.» کسی که چنین موقعیتی برایش ایجاد شده که مشکلات دیگران رفع کند، باید قدر آن را بداند؛ این نعمت است. ممکن است خسته بشود؛ اما خستگی لذت‌بخشی است. که انسان از بیکاری پیدا می‌کند، بیماری و مرض است. خستگی‌ای که انسان از کار پیدا می‌کند، است. خستگی‌ای که انسان از بیکاری پیدا می‌کند، است.
﷽ ❤️ علیه السلام: 🍃 هر كه خدا را چنان كه حق عبادت اوست عبادت كند، خداوند برتر از آرزوها و بيشتر از حدّ كفايتش به او عطا فرمايد. 📚ميزان الحكمه جلد ۷، صفحه ۲۹
🌺 امام سجاد علیه‌السلام: خداوند از آن‌كس خشنودتر است كه خانواده خود را بيشتر در رفاه و نعمت قرار دهد. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─