eitaa logo
صالحین تنها مسیر
241 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
7هزار ویدیو
271 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
_صحرا بیا بالا حرف میزنیم ! صحرا رو برگردوند عطا بوق زد و با فریاد گفت : _میگم بیا بالآ ! صحرا هق زد با جیغ گفت _دست از سرم بردار ...میخوام از تمام آدمهای زندگیم فرار کنم چندتا عابر پیاده که تو حاشیه خیابون بودن نگاهشون میکردن عطا دستش رو روی بوق گذاشت _بیا سوار شو هر جا بخوای باهم میریم .... و ماشین جلوتر ایستاد . صحرا ته دلش یک حال خوبی شد که عطا دنبالش امده و حرف آخرش که هر جا بخوای باهم میریم ..باهم رفتن ...از اینکه میدید عطا همون عطای مغرور داره نازش رو میخره انگار پیروز این داستان بود .. داشت از حاشیه پیاده رو به سمت ماشین پارک شده عطا میرفت که از گوشه چشش حس کرد یک ماشین با سرعت بالا به طرفش میاد صدای فریاد عطا تو ترمز ماشین پیچید
🌷 *** عطا در حالی که یقه ی پیراهنش پاره و دکمه هاش کنده شده و گوشه ی لبش خون دلمه بسته بود سرشو به شیشه که روی درش نوشته شده بود مراقبت های ویژه چسبونده بود.. . هنوز جیغ های مادر صحرا میومد ... دکتر از اتاق بیرون امد محسن و پدر صحرا به طرفش رفتن پدر صحرا ناتوان نالید _چی شد؟ دکتر به طرف اتاق راه افتاد _ بایدکمسیون پزشکی تشکیل بشه و با دکتر زنان مشورت کنیم شاید بچه رو سزارین کنیم البته جنین در وضعیت کمای مادر میتونه تا ماه نه هم رشد کنه ولی اگه سطح هوشیاری مادر پایین بیاد، احتمال مرگ هر دو هست . مادر صحرا دست به سرش گرفت و شیون کرد . چادرش دنبالش روی زمین کشاله میخورد . پدر صحرا هق هق میکرد محسن بغلش کرد عطا گیج و مبهوت با صدای ضعیفی گفت _اصلا بچه مهم نیست ..فقط زنم ..زنمُ رو نجات بدید .هر چقدر پول میخواید ..هر چقدر ...فقط نجاتش بدید .. دکتر سری تکون داد و رفت . افسر پلیس نزدیکشون شد _سلام اقای زرنگار .. عطا به طرفش چرخید _اون ماشین تو چهاراه بالایی بدون راننده پیدا شده به کسی مظنون هستین؟ عطا روی صندلی نشست و سرش رو گرفت _به همه ی آدم های زندگیم ! افسر نزدیکتر شد _سو قصد حتمی بوده آقای زرنگار لطفا کمک کنید. ...حداقل چندتا اسم . عطا گیج نگاهش کرد _میشه وکیلم راهنمایی تون کنه؟؟ ..نمیتونم الان اصلا مغزم کار نمیکنه .. افسر سر تکون داد. _بله حتما حتما .. صدای فریاد بابای صحرا امد که به طرف افسر میومد _اقا اگه بچه ی من طوریش بشه این مرد قاتل بچه ی منه این مرد بچه منو بدبخت کرد . و روی زمین نشست و دردمندانه گریه میکرد . محسن با چشای خیس جلو آمد. _برو دعا کن صحرا طوریش نشه وگرنه خودم ..خودم خفه ت میکنم . عطا بلند شد و به طرف در خروجی رفت..سوار ماشین شد یک بغض گنده توی گلوش گیر کرده بود، اینقدر با سرعت رانندگی میکرد که کل چراغ قرمز هارو رد میکرد وقتی وارد آپارتمان شد و در رو که باز کرد دیدن لباس‌های بچه که وسط اتاق افتاده انگار یک خار تو جگرش فرو کرد.. به طرف سینگ دستشویی رفت مشت آبی به صورتش زد ..حتی نمیتونست نفس بکشه بوی مشمئز کننده ای زیر بینیش اومد نگاهش به بسته گوشت فاسد شده افتاد .. کف اشپزخونه سر خورد ... چجوری دلش امده بود بهش غذا نده بهش گفته آدامس بخور سیر بشی .. قطره اشکش چکید وقتی یاد زبون درازی هاش افتاد ..یاد ادامس باد کردنش یاد تمام لحظه هایی که مطمئن بود اونُو داره ..ولی الان نداشت ... گوشیش زنگ خورد شماره عطی بود . با هول و استرس گوشی رو جواب داد _چی شده؟ عطی نفس گرفت _هیچی ..هنوز خبری نشده گفتن فردا کمسیون پزشکیه! عطا سکوت کرد عطی اروم گفت _یکدفعه کما رفتن محسن زندگی تو رو زیر و روکرد حالا هم صحرا. عطا نفس گرفت _نه فرق میکنه عطی، محسن که رفت تو کما نصف زندگی منم رفت ... صحرا همه زندگیم شده ..حتی فکرشم نمیکردم دختر چادر چاقچولی اون مردک بشه همه زندگیم ...نمیفهمی عطی ...حاضرم زمان و زمین رو به هم بدوزم تا چشاشو باز کنه ...اون برگرده من تا اخر عمرم غذای خونگی میخورم ..اون برگرده من ..من بهش میگمم خانمم یا هر چی دلش خواست ..اون برگرده تا اخر عمرم زبون درازی کنه ..عطی این عشق که بهش داشتم اینقدر برام خوشایند بود که خودم خواستم با بچه پابندش کنم ..من میخواستمش ولی لعنت به خودم و اون غرور گند من که نمیذاشت ...اخ عطی فقط برگرده.. عطی ادامه داد _عطا میشه تو برگردی!؟؟ ...برگرد به اصل خودت ... عطا با حرص و از زیر دندون های کلید شده گفت _اصل خودم چی بوده مگه! عطی اروم گفت _همون عطای که حافظ قران بود ..من هنوز هر وقت نماز میخونم نوای تکبیر گفتن های تو توی مسجد سید اقا تو گوشمه .. عطا چشم بست _که چی بشه! عطی بلند گفت _که پیش خدات التماس کنی همه زندگی تو بهت برگردونه ...
🌷 *** عطا اینقدر سنگین خوابیده بود که اصلا نفهمید کی صبح شد، با زنگ تلفن از خواب بیدار و روی کاناپه دراز کشیده بود . _اقای زرنگار باید بیاین فرم های سزارین خانم تون رو پر کنید . چشاشو مالید و بدون اینکه لباس عوض کنه به طرف بیمارستان رفت پدرو مادر صحرا هنوز اونجا بودن عطی و محسن هم بودند، مادر صحرا کنار در روی زمین نشسته بود و چادرش رو روی سرش کشیده بود عطا یاد فیلم مراسم خاک سپاری صحرا افتاد شاید الان عمق فاجعه و ظلمی رو که به این خانواده کرده بود میفهمید . عطی نزدیکش شد _تو حالت خوبه عطا ؟ عطا سر تکون داد و عطی میدونست برادرش تا حالا اینقدر حالش خراب نبوده هنوز لباس پاره ی دیروز تنش بود . عطی دستش رو گرفت _دکتر گفته شاید سزارینش کنیم هوشیاریش بالا بیاد ! عطا نگاهش کرد _بچه رو میذارن تو دستگاه ؟ عطی با لبخند سر تکون داد _نه گفتن وزن بچه خوبه  امپول برای تکامل ریه هاش هم زدن احتیاج به دستگاه نداره .. عطا کلید خونه رو به طرفش گرفت _برو خونه..صحرا کلی  لباس برای این بچه خرید هر چی الان لازم داره بیار .. عطی با بغض کلید رو گرفت زیر لب گفت _اخ صحرای بیچاره اخ طفلکی .. عطا دوباره به در اتاق نگاه کرد _یک سرهمی خرگوشی خاکستری سفیدم هست اونم بیار میخواست وقتی به دنیا امد اونو تنش کنه ‌. عطی زیر گریه زد . عطا به طرف اتاق شیشه ای رفت وصحرا رو دید که روی تخت خوابیده. پرستاری نزدیکش شد _اقای زرنگار لطفا با من بیاین تا برگه هارو امضا کنید . به طرف استیشن رفت . دکتر با دیدنش بلند شد _اقای زرنگار دیروز کمسیون پزشکی تشکیل شد اقای دکتر جابری هم خیلی سفارش تون رو کردن ما هر کاری از دستمون بر بیاد انجام میدیم ..احتمال داره با سزارین هوشیاریش بالا بره برگرده .. مکث کرد و دوباره ادامه داد: _احتمال هم داره کما تبدیل به مرگ مغزی بشه نگاه عطا ترسیده به دکتر نشست که دکتر ادامه داد و شاید هم وضعیتش همینطور ثابت بمونه ..ولی دیگه همه چیز دست خداست ! عطا برگه هارو امضا کرد و بی حرف روی نیمکت نشست .. وقتی برانکارد صحرا از اتاق بیرون امد مادرش جیغی کشید و دنبالش راه افتاد و گریه میکرد . شونه های لرزون پدرش رو دید وقتی مادر صحرا از مقابل عطا گذشت عطا چادرش رو گرفت . مادر صحرا متعجب برگشت  عطا بدون اینکه نگاهش کنه و با غروری که همیشه داشت ایندفعه سعی تو پنهان کردنش داشت گفت _من به شما خیلی بد کردم ، ممکنه منو ببخشید؟؟ .. مادر صحرا روی زمین کنارش نشست با گریه سر تکون داد _من مادر خوبی براش نبودم ..هی بهش گفتم بیا اراک نیومد ..دو دستی چسبیده بود به تو ...وقتی فهمید حامله است من دعواش کردم اونم میگفت شاید خدا میخواد من از عطا جدا نشم ...تو تلفن هاش همیشه خوشحال و شاد بود به طرف عطا چرخید و به چشمای روشنش خیره شد... _دوستت داشت ..بهش حسودیم میشد ..که اینقدر تو رو دوست داره .. عطا لب گزید و چشم بست سرشو از عقب به دیوار می کوبید . حرف های صحرا تو گوشش مثل ناقوس میپچید ...خنده هاش ...نگاه هاش مادر صحرا بلند شد . عطا زیر لب گفت _منم دوسش دارم ...دوسش دارم .. مادر صحرا نگاهی کرد و به طرف راهروی زایشگاه  رفت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ صُبحدم دِل را مقیم خلوتِ جان یافتم ازنسیم صُبح؛ بوے زلفِ جانان یافتم...! ┄┅┄┅ ‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‌‎‌‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹 🍃🌹 سلام صبحتون بخیر ومهدوی 🌹پنجشنبه خود را معطر  می کنیم به عطر دل نشین صلوات🌹🍃 🌹اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلےٰمُحَمَّدٍ ♥️وَّ آلِ مُحَمَّد 🌹وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌹در پناه حضرت محمد(ص) ❤️و خاندان پاکش علیهم السلام 🌹آخر هـفته تون پر خیر و برکت در این روز آخر هفته دعا می کنم حاجات تون رو از دستان پر برکت و مهربان امام زمان عج علیه السلام بگیرید. و روز پر برکتی داشته باشید 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا