eitaa logo
صالحین تنها مسیر
241 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
7هزار ویدیو
271 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
اون و بغل گرفت دکتر لبخندی زد _این شازده کوچولوی شما اسمش چیه؟ عطا نیم نگاهی به صحرا کرد _باراد زرنگار ! صحرا مات نگاهش کرد . دکتر سر تکون داد _مشکلی نداره همه چیز خوبه برید طبقه پایین مرکز بهداشت واکسن رو بزنید ! عطا زودتر از مطب دکتر بیرون امد صحرا هنوز گیج و مات تو این فکر بود چرا فامیل باراد زرنگاره ..صدتا فکر تو ذهنش امد که از همه پررنگتر این بود شاید عطی جون خواسته فامیل خودش باشه . عطا زودتر به طرف متصدی  رسید و برگه رو دستش داد ..اونم بلند گفت _باراد زرنگار فرزند عطا قدپنجاه دو  و وزن تولد  سه کیلو تو هفته سی و پنجم بارداری بخاطر شرایط خاص مادر سزارین شده .. عطا به معنی آره سر تکون داد پرستار پرسشگرانه نگاهش کرد _شیر مادر میخوره؟ عطا نه ای گفت دوباره پرستار برگه رو نگاه کرد _دکتر براش قطره اهن نوشته حتما بدید احتمالا از این ماه هم دندون هاش در بیاد مواظب باشید . رو به صحرا کرد _خانم بیا نزدیک .. صحرا اینقدر توی سرش سئوال بود که بی اختیار قدم برداشت... پرستار به رنگ پریده صحرا لبخندی زد _مامان باراد یک واکسن چیزی نیست ..دکمه های لباسش رو باز کن عطا نزدیک صحرا شد _بده بغل من ! صحرا نفس نفس میزد و بچه رو محکمتر گرفت عطا بهش خیره شد و نفس کلافه ای کشید دکتر سرنگ کوچیکی رو تو پای بچه فرو کرد.. وقتی جیغ بچه بلند شد صحرا روی صندلی وار رفته نشست .. عطا کلافه نزدیک شد بچه رو بغل گرفت و اونو تکونش میداد تا آروم شه . پرستار با خنده گفت _تو که آمپول نخوردی اینجوری رنگ و روت پریده .. عطا نزدیک صحرا شد زیر بازوی صحرا رو گرفت _پاشو بریم .. صحرا ترسیده اخم کرد _به من دست نزن .. عطا نوچی کرد _بیا تو ماشین .. و خودش جلوتر رفت صحرا مثل ادم برگشته از جنگ دنبالش راه افتاد .. وقتی نزدیک ماشین شد دید عطا شیشه ی شیر رو  توی دهن بچه داده .. از اینکه این بچه ای که اینقدر بهش وابسته هست پسر این مرد باشه تنش لرزید . انگار همه چی براش مثل  یک خواب عمیقی اشنا و در عین حال غریبه بود . صحرا به باراد نگاه کرد که با ولع شیشه شیر رو میخورد . _من ..من نمیدونستم بچه شماست ..گفتن بچه عمو محسنه ! عطا پوزخندی زد صحرا چشم از باراد برنمیداشت .. عطا با اخم گفت _میتونی بگیریش میخوام رانندگی کنم ! صحرا سریع دست دراز کرد گرفتش دلش میخواست بپرسه مادرش کجاست ولی حتی نمیخواست فکر کنه این بچه مادر داره انگار اون مطلق به خانواده خودش میدونست . و اینقدر غرق فکر بود که نفهمید کی به خونه رسیدن . زیر چشمی دید عطا داره شماره میگیره ... با همون اخم گفت _عطی بیا صحرا و بچه رو ببر بالا .. صحرا با خودش فکر کرد چه راحت با اول شخص اسمش خطاب میکنه .. بعد پر اخم تر گفت _کی مهمونته؟ با صدای بلندی پر از عصبانیت گفت _کی؟ در ماشین باز کرد ..صحرا با ترس بچه رو به خودش چسبوند _واسه چه غلطی امده اینجا .. صحرا از ماشین پیاده شد .. مادرش با چادر رنگی  در رو باز کرد . عطا با عصبانیت به طرفش رفت با انگشت اشاره تهدید وار گفت _قرارمون این نبود ؟ طوبی خانم هول زده هی چش و ابرو میومد _بیاین حالا تو ...چیزی نشده که ! همون لحظه باراد ترسیده جیغ کشید شروع به گریه کرد . محسن پله هارو تند تند پایین امد _چیه؟چه خبره؟ عطا به طرفش براق شد با دندون های کلید شده و حرص گفت _خبرا پیش شماست ...کیه مهمونت ؟ طوبی خانم مداخله کرد _حالا که چیزی نشده ؟ عطا به تخت سینه محسن زد _من که میدونم چی تو کله ات هست که پای رفیقت رو به این خونه باز کردی !..ولی کور خوندی! بعد به طرف صحرا که هی بچه رو تکون میداد وحشت زده اونا رو نگاه میکرد  با عصبانیت غرید _برو خونه .. صحرا به مادرش نگاه کرد و خواست پله هارو بره بالا که عطا در سویت رو باز کرد با داد گفت _کجا داری میری ...بیا اینجا ،! طوبی خانم با حرص عطا رو نگاه کرد _وای وای عطا الانم بچم سکته میکنه ؟ عطا به در مشت کوبید _اونی که داره سکته میکنه فعلا منم .. مادر صحرا نفس گرفت به طرف صحرا رفت _برو مامان جون خونه عطا خان تا مهمونمون بره ...خودم میام صدات میزنم .. صحرا گیج و وحشت زده مظلوم وار گفت _اینجا چه خبره؟؟؟؟
🌷 _اینجا چه خبره؟؟ طوبی خانم نگاه عاقل اندر سفیه به عطا کرد _هیچی مامان جان ...برو قربونت بشم . دستان صحرا به رعشه افتاده بود . _مهمونمون کیه مگه؟ محسن کلافه پوفی کشید _یکی از دوستان منه! عمو جان شما برو داخل، بعدا صحبت میکنیم ! صحرا سری تکون داد..... _من میخوام الان بدونم چرا مهمون عمو محسن داداش عطی جون رو عصبانی کرده .. عطا چشم ریز کرد و گردنش رو کج کرد تا امد حرفی بزنه طوبی خانم تو حرفش پرید _نه مامان ..نه مامان ...اینا به هم دیگه بدهکارن .. عطا چپ چپ نگاهش کرد _بهتره بری تو ...حالت خوب نیست صحرا چادر مامانش رو گرفت _بریم خونه خودمون .. عطا از کوره در رفت _غلط میکنی بری اونجا بهت میگم برو تو .. چشای صحرا گرد شده بود فکش میلرزید بریده بریده گفت _به ..به تو ..به تو چه مربوطه .. محسن عصبانی غرید _بس کن عطا داری گندش رو در میاری ! عطا با عصبانیت دوباره به تخت سینه محسن زد _زر نزن گند رو شماها زدین ..معلوم نیست چه غلطی دارین میکنین ... صحرا از شدت سردرد و ترس با ضعف تکیه به دیوار زد . مامانش سریع بچه رو بغل گرفت _عطا بگیرش بچه م از دست رفت ..ای وای ..ای وای .. عطا زیر بغل صحرا رو گرفت اونو بالا کشید .. صحرا ترسیده تو خودش جمع شده بود و گوله گوله اشک میریخت .. _به من ..دست نزن ! عطا بی حوصله با یک حرکت اون بغل گرفت وارد سوییت شد .. صحرا حس میکرد دنیا دور سرش میچرخه ..‌ عطا اون رو تخت گذاشت .. طوبی خانم هم وارد اتاق شد _بمیرم مامان جان .. عطا تند تند شماره گرفت صحرا بخاطر سر گیجه و سردرد صداهارو بم و مبهم می شنید ولی نگاهش به عطا بود که با عصبانیت طول اتاق راه میرفت میگفت _بهت میگم شوک عصبی شده سرگیجه داره و بی حاله ..الان برسون خودتو .. مامانش یک قرص تو دهنش گذاشت و لیوان اب به زور به خوردش داد هنوز نگاهش به عطا بود که با عمو محسن حرف میزد و کلافه به موهاش چنگ میزد ..همه رو تار میدید حتی عطی جون رو با بچه بغل . و چشاش بسته شد ... از سوزش فرو رفتن سوزن به دستش چشم باز کرد به چشم های عطا خیره شد که سفیدی چشش سرخ سرخ بود ...با عصبانیت نگاهش میکرد . زیر لب گفت _مامانم کجاست ؟ دکتر تو سرم اش امپولی خالی کرد _حالش خوبه نگران نباشید فعلا تو تنش نباشه .. عطا سر تکون داد دکتر رفت صحرا دوباره گیج چشاشو بست اینقدر بین خواب بیداری بود که حس میکرد لب های داغ یک نفر داره جای جای صورتش رو میبوسه ولی پلک های سنگینش حتی توان باز شدن نداشت صدای نفس های یکی تو گوشش بود حس میکرد خوابه ولی انگار تو خواب بیدار بود وقتی نجواهای صدای آشنایی تو گوشش تکرار میشد که میگفت عشق من ..زندگی من ...خواب بچگی هاش رو میدید که توی یک روستا و داخل یک باغ گیلاس در حال بازی کردنه خواب میدید باراد هم همش مثل عروسک بغلش بود عطی جونو میدید شبیه یک دختر کوچولو، که با گیلاس گوشواره درست کرده ...و صدای آشنای یکی که هی تکرار میکرد عشق من ..زندگی من ..و نگاهش به بالای درخت افتادکه پسر بچه ای از اون بالا گیلاس های درشت ابدار براش میچید و مینداخت تو دامنش که صحرا دو طرفش گرفته بود توش کلی گیلاس های سرخ بود ...
🌷 *** صحرا از صدای پچ پچ چشاشو باز کرد. مامانش رو دید که چادرش روی شونه هاش افتاده بود وبا عطا پچ پچوار صحبت میکرد .. صحرا گوش تیز کرد که صدای مامانش رو بشنوه.. _اون بابای گور به گوریش اصلا زنگ نمیزنه ببینه بچه م مرده ست یا زنده ! صدای عطا رو شنید که با تمسخر میگفت : _همینکه طلاق و مهریه تون رو گرفتین دو هیچ ازش جلو هستین  ...مهمتر از همه اینکه دیگه پاش تو زندگی ما نیست . صحرا ته دلش خالی شد!!!!!!  زندگی ما؟؟؟؟ .. عطا چه صنمی با مامانم داره؟؟؟؟ .. حضور یک نفر رو در نزدیکی خودش حس کرد.... _صحرا مامان جان بیدار شدی؟ صحرا چشم هاشو کامل باز کرد... حس نفرت از دیدن مادرش داشت از اینکه بخاطر یک پسره جوون از باباش طلاق گرفته . با اخم رو برگردوند.. عطا هم بالا سرش آمد وقتی نگاهش می‌کرد احساس کرد انگار با این چشم های روشن آشناست ‌. اروم تو جاش جابه جا شد... _میخوام برم خونمون .‌ عطا کلافه نوچی کرد... مامانش چش غره ای به عطا رفت... _میریم مامان جان .‌حالت بد بود گفتیم این همه پله رو نریم بالا ...مزاحم عطا خان شدیم .. عطا با یک کاسه سوپ نزدیکش شد.... _یک چیزی بخور میری خونتون ...عجله ای نداریم... اینجام خونه شماست فرقی نداره .. صحرا منزجر نگاهش کرد تو دلش گفت چه جوری  مامانم رو گول زده چجوری برای عمو محسن نقش بازی میکنه و یادش می‌آمد  که عمو محسن اش زیاد چشم دیدنش رو نداره . طوبی خانم کاسه سوپ رو از عطا گرفت.... قاشق اول که نزدیک دهن صحرا آورد، صدای در آمد . عطی و بچه وارد اتاق میشن . صحرا لب های ترک خوردش و با زبون خیس کرد به باراد که تو بغل عطی و دستش تو دهنش بود خیره شد . فکر وحشتناکی توی ذهنش اومد ..باراد بچه عطا ... وجودش از چیزی که به فکرش می‌آمد  یخ کرد.. ...ناباور به باراد خیره شد یکدفعه از زبون عطی جون شنید که به باراد گفت برو بغل مامانی ..مامانی کسی نبود جز مامان خودش ...ناباور به مامانش خیره شد..یعنی یک بچه داره از عطا . عطی دستش رو گرفت با اخم بهش زل زد _تو چرا اینقدر پریشون و مضطربی ؟ عطا هول زده مچ دست صحرا رو گرفت.... صحرا جیغ کشید.... _به من دست نزن عوضی .. دستش رو از دست عطا بیرون کشید.... طوبی خانم ارومش کرد _مامان چیزی نیست ..چیزی نیست .. صحرا جیغ می‌کشید... _به من دست نزنین ...نمیخوام ببینم تون .. سعی میکرد از روی تخت بلند بشه که تعادلش بهم خورد .. عطا جلو اومد و صحرا رو گرفت .. صحرا اینقدر فکر وحشتناک توی ذهنش می چرخید که با مشت به سینه عطا کوبید.... _برو گمشو عوضی ...برو گمشو .. از صدای جیغ صحرا باراد به گریه افتاد.. طوبی خانم در حالیکه به صورت خودش چنگ میزد  وبازوی صحرا رو  گرفت.. _چی شده مامان جان .. صحرا بلاخره از عطا جدا شد . موهای پریشونش دورش ریخته بود ..نفس نفس میزد .. طوبی خانم با وحشت گفت: _نکنه همه چی یادش امده ؟
🌷 طوبی خانم با وحشت گفت: _نکنه همه چی یادش امده ؟ عطا با اخم نزدیکش شد... _صحرا به من نگاه کن .. صحرا عقب رفت.... _حالم ازتون بهم میخوره کثافت ها ...میترسیدن من چیزی یادم بیاد آره .. عطا قلبش تند میزد باورش نمیشد این حجم تنفر از جانب صحرا رو. حتی بعد اون کار وحشتناکی که باهاش کرد اینجوری ندیده بودش . صحرا اشکاش تند تند می‌چکید : _بابام کجاست .. طوبی خانم سعی میکرد اوضاع رو کنترل کنه لبخند نیم بندی زد... _مامان جان قربونت برم ...آروم باش زنگ میزنم بابات بیاد .. صحرا جیغ می‌کشید. : _ازش طلاق گرفتی آره ؟ عطا چشم بست و با مکث نفس عمیقی کشید: _ببین صحرا تو بهتر میدونی چه اتفاق هایی افتاده و مامانت چقدر زجر کشیده ! صحرا دوباره به عطا حمله کرد: _کثافت عوضی تو چی توی گوشش خوندی که طلاق گرفت؟؟ .. عطا اون محکم بغل کرد دستاش رو چفت کرد .. موهای پریشون صحرا با هر دم و بازدم عصبانی عطا تکون میخورد . _آروم باش حرف میزنیم ..چرا اینجوری میکنی؟؟ .. صحرا ناتوان از تکون خوردن بلاخره از اون حالت تهاجمی در اومد و زیر گریه زد: _از همتون بدم میاد ...تو مامانم رو مجبور کردی طلاق بگیره .. طوبی خانم هم پا به پاش اشک می ریخت ... _مامان جان ...دیدی که چقدر اذیت بودم ..دیدی چقدر سختی کشیدم ..حقم اون نوع زندگی کردن نبود ..عطا هم کمک نمیکرد اول و اخرش من و بابات از هم جدا میشدیم . عطا روی موهای صحرا رو بوسید... _عزیزم من دوست دارم ...همه این کارها بخاطر تو بود .. صحرا با عصبانیت لگدی به پای عطا کوبید : _من عزیزم تو نیستم ... بلاخره از حصار دست های تنومند عطا خودش رو بیرون کشید نفس نفس میزد به طرف مامانش رفت _دلت شوهر جوون میخواست ..براش بچه آوردی؟؟ ...گند زدی به همه زندگی و آبروی ما ...بعد دیدی من چیزی یادم نیست نقشه کشیدید ماست مالی کنید.. ..میرم پیش بابام تا با خیال راحت با این ادم زندگی کنی .. و دستش رو به طرف عطا بالا و پایین برد . همه با چشای گرد به صحرا نگاه میکردن ایندفعه عطی زودتر از همه از بُهت در امد _صحرا جان مگه تو فکر کردی عطا شوهر مامان هستش ..؟ صحرا بغض کرد و فقط نگاهش کرد _میبینی چه بدبختیه صحرا که زندگیش اینجوریه ؟ طوبی خانم محکم به صورتش زد _خاک به سرم ...دیوانه شدی مادر جان .. عطا کلافه نفس کشید به طرف کاناپه رفت و سیگاری روشن کرد . عطی مردد به طوبی خانم نگاه کرد _میخواین بگم محسن بیاد .. طوبی خانم دست به سرش گرفت تکیه
به دیوار زد _آره آره بگو بیاد ... عطی بچه به بغل به طرف پله ها دوید عطا پک محکمی به سیگارش زد و به صحرا که گیج نگاهش هی به عطا و مامانش میرفت خیره شد _پس تو چیزی یادت نیومده؟ صحرا دوباره به مامانش نگاه کرد _میخواین کارتون رو توجیه کنین؟؟ . مامانش بی حرف فقط با تاسف سر تکون داد همون لحظه عمو محسن یاالله گویان در زد . مامانش دید که چادرش رو به سر کشید و روشو گرفت .. صحرا اخم کرد چرا واسه عطا رو نمیگرفت ... حتی اعتراضی هم واسه پوشیدن روسری جلوی عطا به خودش نکرده بود . محسن به طرف عطا رفت _چی شده ؟ عطا پوزخندی زد _یک آش شله قلمکار ...صحرا فکر میکنه طوبی خانم طلاق گرفته تا من بشم ناپدریش .. محسن جفت ابرو هاش بالا پرید عطا عصبانی ته سیگارش رو توی ظرف کریستالی فشار داد _اگه میذاشتین بهش همه چیز رو بگم اینجوری از هر کی هر چی میشنید نصفه نصفه نشخوار نمیکرد ! محسن با غیض گفت _امدنت اینجا اشتباه بود کارها رو خراب کرد ! عطا قهقه خندید _نیومده بودم که زنم رو عروس کرده بودین  . محسن به طرف صحرابرگشت _خوبی  ؟ صحرا گیج به عطا نگاه کرد _زنت کیه؟؟؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹السَّلامُ عَلَیکَ أیُّها الإمامُ الهادِمُ لِبُنیانِ الشِّرکِ وَالنِّفاقِ... 🔸آمدنت نزدیک است... 🔸و صدای قدم‌هایت لرزه بر جان طاغوت‌ها انداخته! 🔸سلام بر تو و بر روزی که بُت‌های روزگار یکی یکی به دستان ابراهیمی تو سقوط کنند!
پیوند معنوی با ساحت قدس مهدوی   🌹 هنگام بیدار شدن! چون شب را از خواب بیدار شدی، اول سجده‏ی شکر به جا بیاور؛ زیرا خداوند تعالی از روی مرحمت و مکرمت و به برکت وجود مقدّس امام عصر علیه السلام، روح تو را برگردانید و تو را زنده کرد و در خواب، قبضِ روح تو را نفرمود و بیدار شدی در حالتی که بر  محبّت و وِلای موالیان خود ثابت و مستقر هستی؛ و نیّت تو این است که روز را به شام و شام را به روز برسانی با محبّت و ولایت اهل بیت علیهم السلام؛ و همه‏ی این تفضّلات از برکت وجود اقدس امام عصر ارواحنا فداه است ، پس از سجدهء شکر، متذکّر ایشان گردیده و سه مرتبه بگو: صلّي اللّهُ عَلَيكَ يا صاحِبَ الزَّمانِ وَ رَحمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ، ألحَمدُلِلّهِ الَّذي أحْياني بِوِلايَتِكَ وَ وِلايَةِ آبائِكَ الطّاهِرينَ. 📚 پیوند معنوی با ساحت قدس مهدوی, صدرالاسلام همدانی, تکلیف ۱۱ آماده شدن به خاطر آمدنت شد افضل اعمال همه منتظران 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز سالروز شهادت مظلوم ترین و گمنام ترین شهید هسته ای کشورمان دکتر ‎اردشیر حسین‌پور است که در سال ۱۳۸۵ توسط عوامل موساد در خوابگاه اساتید دانشگاه شیراز با گاز سمی ترور شد. متاسفانه همان ابتدا سرماخوردگی و گازگرفتگی عامل فوت ایشان معرفی شده بود اما بعدها موسسه استرارفور و نشریه ساندی تایمز به نقل از منابع آگاه خود موساد را عامل این ترور اعلام کردند. رونن برگمن در کتاب برخیز و تو زودتر بکش؛ تاریخ سری ترورهای هدفمند اسرائیل را نوشته است، وی در این باره می‌نویسد: دلیل رسمی جان باختن وی خفگی ناشی از گاز گرفتگی اعلام شد ولی مقامات اطلاعاتی ایران به این نتیجه رسیدند که وی قربانی اقدامات اسرائیل شده است. ‌
5.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 از این فیلسوف معاصر ما قرن‌ها بعد یاد خواهد شد! پیام تسلیت رهبر انقلاب در پی درگذشت فیلسوف غرب‌شناس دکتر کریم مجتهدی بسم الله الرحمن الرحیم 🔹درگذشت استاد دانشمند جناب آقای دکتر کریم مجتهدی رحمةالله‌علیه را به جامعه‌ی دانشگاهی کشور و شاگردان فرزانه‌ی ایشان و خاندان مجتهدی تبریز تسلیت عرض میکنم. 🔹دانش عمیق، نگاه انتقادی به فرهنگ غرب که خاستگاه تحصیلیِ او بود و تربیت شاگردان فراوان، از ویژگیهای این فیلسوف غرب‌شناس بود. مغفرت الهی را برای او مسألت میکنم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاه ۲۶ مرداد ۵۷ : یه عده ترسو سروصدا شنیدند دارند تند تند خون هاشون رو می‌فروشند و از این مملکت فرار می‌کنند میرن بیرون!!😂 شاه ۲۶ دی ۵۷ : احساس خستگی میکنم و احتیاج به استراحت دارم😂