eitaa logo
صالحین تنها مسیر
245 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
7هزار ویدیو
273 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
﴾﷽﴿ ✍️ یک دقیقه مطالعه 🔷🔹هرگز نفرین نکنید زیرا این نفرین ها درست مانند مرغ و خروس هایی هستند که هنگام غروب به لانه باز می گردند، دامن خودتان را می گیرد انسان باید سه جا زبانش را به کار بیندازد، برای طلب شفا، آرزوی موفقیت و دعای خیر... چیزی که برای دیگران میخواهید، برای شما نیز اتفاق خواهد افتاد.. چرا که نتیجه گفتار انسان به صاحبش باز می‌گردد. برای همین است که باید همیشه برای کامیابی و سعادت دیگران دعا کنید تا خود نیز از آن بی بهره نمانید و اگر آرزوی بدبختی کسی را بکنید، بدانید که در این بدبختی نیز سهیم خواهید شد. 🔷🔹شاید باورتان نشود اگر بگویم که بهانه گیری و عیب‌جویی های بی‌مورد، باعث به وجود آمدن بیماری روماتیسم می‌شود. تفکرات انتقادی و ایرادگیری های بی‌شمار باعث غلظت خون شده و مفاصل را سفت و دردناک میکنند. همین طور که حسد، کینه، نفرت و ترس باعث به وجود آمدن غدد سرطانی در بدن میشود. تمام بیماری ها زاییده یک ذهن بیمار است. کینه ای که در ذهن و روح ما نقش کمی‌گیرد سر منشاء بسیاری از بیماری‌ها در جسم است. شریان را تنگ میکند، نارسایی کبد بوجود می آورد و دید چشم را کم می‌کند. کینه توزی مادر بیماری‌هاست. 📚 کتاب " چهار اثر " فلورانس اسکاول‌شین ┅┅✿🍃❀💚❤️❀🍃✿┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻ولادت باسعادت حضرت امام حسن عسکری علیه السلام بر امام زمان عجل الله فرجه و همه محبین ایشان مبارک باد. 🌺✨🌺 ‌ ‌
8.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوستان عزیز داخل این فیلم اونی که کنار ماشین وایساده فرد مسلح حمله کننده به ماموران انتظامی است. اونی هم که رو زمین افتاده و این شخص بهش شلیک کرده از عابرانی است که میخواسته جلوشو بگیره قبلشم مامور نیروی انتظامی رو به شهادت رسوند و توسط ماموران امنیتی زمین‌گیر و دستگیر شد. همدستش هم فرار کرد که به زودی دستگیر میشه ان شاء الله ✅ با بدون سانسور متفاوت بیاندیشید 👇 http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍نصیحت زیبای مولانا در این عمری که میدانـے فقط چندی تو مهمانـے به جان و دل تو عاشق باش رفیقان را مراقب باش مراقب باش ﺗﻮ به آنـے دل موری نرنجانـے که در آخر تو میمانی و مشتی خاک که از آنــے 💠: 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۲۶ - میری سر کلاسش؟ - آره - پس انصراف روبی خیال شدی؟ - مگه نگفتی یه مدت بی خیال شم؟
پارت۲۶ - میری سر کلاسش؟ - آره - پس انصراف روبی خیال شدی؟ - مگه نگفتی یه مدت بی خیال شم؟ - با این برگه انصراف هایی که تو گرفتی یه دانشکده می تونست انصراف بده شروین نشست. - دیشب بابات رو دیدی؟ - آره. وقتی رفتم تازه اومد - فهمید؟ چیزی نگفت؟ - بابای من؟! اگر بمیرم هم کاری نداره. می گفت رفیق باحالی داری - خوش به حالت. من که مجبور شدم اول بپرم تو دستشویی یه آبی به سر و صورتم بزنم که نفهمه. یه بسته آدامس تموم کردم! شروین که به دوردست خیره شده بود گفت: - حوصله سر و صدا نداشتم. خوشحالم که گیر نداد اما اگه یه چیزی گفت، حتی اگه می زد توی گوشم لااقل می تونستم فکر کنم یه کم براش اهمیت دارم سعید گفت: - دیوانه! تو انگار یه چیزیت می شه بعد همانظور که با چشم هایش یک نفر را دنبال می کرد گفت: - من برم. استاد اومد. می دونی که اگه پشت سرش برم کلاس بیچارم می کنه. پیرخرفت سرکلاس از ترس شاهرخ راست نشسته بود. استاد با حوصله به سوال دانشجوها پاسخ می داد. شروین دستش را بلند کرد تا سوالی بپرسد اما پشیمان شد. کلاس که تمام شد داشت از در بیرون می رفت که شاهرخ صدایش زد. همانجا دم در ایستاد. استاد جلو آمد و با دست اشاره کرد که راه بروند. - فکر کنم شما سوال داشتید ولی نپرسیدید، چرا؟ شروین نگاهی به چشم های استاد کرد اما نتوانست حرفی را که می خواست بزند به زبان بیاورد برای همین دهانش را بست. مکثی کرد، کیفش را جابه جا کرد و در حالی که نگاهش را به در خروجی سالن می دوخت گفت: - چون کار بیخودی بود - یعنی سوالتون اینقدر سخت بود که نمی تونستم جواب بدم؟ من می خوام انصراف بدم پس فرقی نداره که بدونم یا ندونم - می خوای انصراف بدی، هنوز که ندادی! استاد این را گفت و به شروین خیره شد. - درسته؟ شروین نگاهش کرد. - به اندازه کافی وقت داری، نیازی نیست جلوتر از زمان حرکت کنی این را گفت، خداحافظی کرد و رفت... توی سلف بود که سعید روبرویش نشست. - امروز بنایی نداشتید؟ - حالش رو می گیرم سعید در نوشابه اش را باز کرد و گفت: - شروین عصبانی می شود کمی از نوشابه اش را سر کشید و ادامه داد: - چی شد؟ باز زدین به تیپ هم؟ - فضول سوال پرسیدن آدم هم هست - سوال؟ مگه تو درس هم گوش میدی؟ - درس که میده از بچه ها سوال می کنه. نمی خوام کم بیارم. یه سوال کردنی نشونش بدم که حالش جا بیاد تا وقتی سوار ماشین شدند از عصبانیت عین کتری قل می خورد. سعید پاکت سیگار را به طرفش دراز کرد. - خب تو که به قول خودت می خوای انصراف بدی جوابشو می دادی که اینقدر خودتو نخوری. بگیر یکی بکش آروم شی نگاهی به سعید و بعد به پاکت سیگار کرد و یکی از سیگارها را برداشت. - می خواستم اما نشد. نگاهش عجیبه، انگار میتونه ذهنت رو کنترل کنه! سعید برایش فندک گرفت. چند تا پک زد و پرتش کرد. - یا نکش، یا خرابش نکن. بالاش پول دادم برادر! - دوست ندارم بو بگیرد ادامه دارد.... ✍ میم مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۲۶ - میری سر کلاسش؟ - آره - پس انصراف روبی خیال شدی؟ - مگه نگفتی یه مدت بی خیال شم؟
پارت۲۷ تو که بابات گیر نمیده - بابای من خیلی کارش حساب کتاب نداره. یهو تو معامله ضرر می کنه سر من خالی می کنه. حوصله بحث و سر و صدا ندارم، نمی خوام بهونه دستش بدم - میآی باشگاه؟ - پیش اون رفیق های احمقت؟! نه خیلی ممنون، ترجیح میدم برم بخوابم - پس من همین جا پیاده می شم - می رسونمت - ایول، دمت گرم دم باشگاه نگه داشت تا سعید پیاده شود. - مطمئنی نمیآی - حوصله خونه رو ندارم. همین طور رفیق های تورو - این دفعه مثل اون دفعه نیست. آرش رو خفه کردم. می خوام بابک رو ببینی بالاخره راضی شد. چند تا دختر که داشتند رد می شدند نگاهی به شروین کردند و خندیدند. سعید گفت: - صد بار گفتم درست لباس بپوش. اینجا منو میشناسن. آخرش از دستت دق می کنم - اگه می خوای ُغن ُغن کنی برمی گردم کنار میز که رسیدند بچه ها دست از بازی کشیدند. حال و احوال پرسی کردند و سعید به هم معرفی شان کرد. - پس کو بابک؟ امروز هم نمیاد؟ صدایی از پشت سرش آمد. - سعید؟ سعید برگشت و با چشم اشاره ای به شروین کرد که فقط بابک دید. - اینم آقا شروین که تعریفش رو کرده بودم هیکل بابک از تاریکی درآمد. مردی میان سال با موهای مشکی که تک و توکی نخ سفید در آن دیده می شد و برخلاف تصور شروین لباس رسمی داشت. خیلی شیک پوش به نظر می آمد. صورتی اصلاح شده و عطری که با هر تکانش در هوا پخش می شد. با هم دست دادند. شروین نفسی رضایتمندانه کشید. اقلا این یکی کمی شبیه قهرمان هایی بود که در فیلم ها دیده بود. خودش هم از این فکر خنده اش گرفت برای همین لبخندی زد و بابک که فکر می کرد این لبخند نشانه تاثیر گذاری خودش بوده متقابلا لبخند زد. بعضی مواقع دو فکر متضاد کاملا مشابه به نظر می رسند و این وقتی است که تنها ظاهر قضیه مالک قضاوت باشد. بابک گفت: - سعید حق داشت اینقدر ازت تعریف می کرد. از همون نگاه اول معلوم می شه که بچه با حالی هستی. مگه نه بچه ها؟ بچه ها نگاهی به هم انداختند. شروین به این تلاش مضحک بابک برای خودمانی شدن لبخند زد و بابک ادامه داد: - اینطور که معلومه دفعه پیش آشنایی جالبی نداشتید. خب گاهی از این اتفاقها می افته . نباید زیاد سخت گرفت. شروین که از شکل شش گوشه سنجاق سینه بابک تعجب کرده بود جواب داد: - اشکال نداره - حالا حاضری یه دست بازی کنیم؟ شروین نگاهی به سعید کرد و رو به بابک گفت: - ولی من بلد نیستم - اینکه چیز مهمی نیست. خیلی راحت می شه یاد گرفت پکی به سیگار برگش زد و به شروین تعارف کرد. - نه ممنون بابک َرک را تکان داد تا توپ ها مرتب شوند. بعد گچ را سر چوبش مالید و بریک را زد: - اوکی. حالا اینجا وایسا نگاه کن. ببین ما چه جوری بازی می کنیم سخت نیست. من مدل ضربه زدن رو یادت میدم خرت و پرت هاش رو از بچه ها بپرس. شروین گوشه ای ایستاد و بازی بابک و سعید را تماشا کرد. بابک توضیح می داد و گاهی چوب را به شروین می داد تا بزند. بعد از یک ساعت بابک پرسید: - چطوره؟ - داره خوشم میآد - حالا کو تا خوشت بیاد. وقتی شرط بندی کنی قضیه جالب تر هم میشه. البته برای اینکه بازی کن خوبی بشی باید زیاد بازی کنی سعید به شروین اشاره ای کرد. شروین منظورش را نفهمید. - پول می خوای؟ سعید می خواست حرفی بزند که بابک خنده ای کرد و گفت - نه آقا سعید، ما تو مراممون نیست پول میز رو مهمون بده. حالا می خوای یه دست بازی کنیم؟ شروین نگاهی به ساعت انداخت و گفت: ادامه دارد.... ✍ میم مشکات
🌸 هرچند که رسم است، بگویند تبریک پسر را به پدرها میلادِ پدر بر تو مبـارک ای آمدنت، رأسِ خبرها میلاد امام عسکری(ع)مبارک باد 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا