🔴دلیل التماس اخیر #ظریف برای مذاکره را در این تحلیل بیبیسی باید فهمید.
✅نه تنها ظریف بلکه تمام غربگرایان وطنی از صحنه سیاست حذف خواهند شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببخشید چند لحظه...
🔻سخنی با شما همراهان عزیز
🔴 #نه_مرسی!
🔻پاسخ ترامپ به ظریف بسیار تحقیرانه بود و بعنوان یک ایرانی احساس شرم کردم! آنگاه که ظریف بعد از شهادت افتخارگونه #حاج_قاسم_سلیمانی بدستور رئیس جمهور تروریست آمریکا، به خبرنگار میگوید: احتمال مذاکره وجود دارد به شرط رفع تحریمها؛ ترامپ در پاسخ میگوید: نه مرسی!
🔹میرزاجوادآقا ملکی تبریزی در کتاب "لقاءالله"، حدیث قدسی از امام صادق علیه السلام نقل میکند که خواندنش و عمل کردنش هم برای زندگی شخصی ما، هم اجتماعی، هم سیاسی ما واجب است. توصیه میشود این حدیث را کامل بخوانید:
🔹طبق این حدیث، خداوند متعال می فرماید: "قسم به عزت و جلال و مجد و ارتفاع من بر عرشم بلاشک امید هر کسی را که به غیر من امیدوار شود حتما امیدش را قطع می کنم و بدون تردید و حتما لباس خواری نزد مردم به او می پوشانم و یقینا و به طور قطع او را از قرب خود کنار می زنم و بی تردید و بلاشک او را از پیوستن به خود دور می کنم.
🔸در حالی که سختی ها در دست من است، او در سختی ها به دیگران و به دیگران امیدوار است. در دیگران را می کوبد، در حالی که کلید درها در دست من بوده و درها هم بسته است و درِ من برای کسی که ما را بخواند باز است.
🔹کیست که در حوادث ناگوار به من امید بسته و من امید او را برای برطرف شدن ناگواری هایش قطع کرده باشم. کیست که برای کار مورد علاقه اش به من امیدوار شده و من امید او را از خود قطع نموده باشم. تمام آرزوهای بندگان نزد من محفوظ است ولی آنان به حفظ من راضی نشدند.
🔸آسمان های خود را پر از کسانی نمودم که از تسبیح من خسته نمی شوند و به آنان دستور دادم درها را بین من و بندگانم نبندید ولی بندگان به سخن من اعتماد نکردند.
🔹آیا نمی دانید اگر حادثه ای از حوادث ناگوار من به او برسد کسی جز من نمی تواند آن را بر طرف کند؟ آیا من که قبل از درخواست عطا می کنم فکر می کند اگر از من درخواست شود، خواسته او را نمی دهم؟ آیا من بخیلم که بنده ام مرا بخیل می داند؟ آیا جود و کرم، مال من نیست؟ آیا عفو و رحمت به دست من نیست؟ آیا محل آرزوها نیستم؟ چه کسی غیر من آرزوها را قطع می کند؟ آیا امیدواران نمی ترسند که به غیر من امیدوار می شوند؟
🔸اگر اهل آسمان ها و زمین هایم همگی آرزو کنند و به هر کدام از آنان به اندازه تمام آنچه همگی آرزو کرده اند بدهم، جز ذره ای از دارایی هایم کم نمی شود و چگونه مالی که من سرپرست اویم کم می شود. چه بیچاره اند کسانی که از رحمتم مأیوس هستند. چه بدبختند کسانی که از دستوراتم سرپیچی کرده و مرا در نظر ندارند."
✍ «داود مدرسییان»
مادری بین دود گفت بیا؛ یا ابن الحسن! با صدایی کبود گفت بیا...پدرت زیر ضربت شمشیر؛ زیر لب در سجود گفت بیا...
سر نیزه، حسین لب وا کرد؛ در محل یهود گفت بیا...دور و اطراف عمه ات زینب؛ چون که محرم نبود گفت بیا...
یا ربَّ الزَّهرا! بِحَقِّ الزَُهرا، اِشفَ صَدرِ الزَّهرا، بِظُهورِ الحُجَّهِ؛ اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 پاسخ حاج قاسم به صحبت جدید ظریف در خصوص مذاکره با آمریکا...
🔹میگویند رهبری هم مثل امام جام زهر را بنوشد!
این جام زهر آن جام زهر نیست
🔹این جام؛ جان ایران را میگیرد
#نه_مرسی!
#دیپلماسی_ذلیلانه #ظریف_ترامپ
👇سخنرانی های کوتاه و شنیدنی 👇
🏴 #بمناسبت_ایام_فاطمیه 🏴
🎙رهبر معظم انقلاب
🎙حجت الاسلام رفیعی
🎙حجت الاسلام میرباقری
🎙حجت الاسلام انصاریان
🎙حجت الاسلام پناهیان
🎙حجت الاسلام مومنی
🎙حجت الاسلام هاشمی نژاد
🎙حجت الاسلام میرزامحمدی
🎙حجت الاسلام عالی
🎙حجت الاسلام فرحزاد
و.....
🔰👇آماده دانلود 👇🔰
http://eitaa.com/joinchat/1138622480Cf5fccc6f06
سخنرانی های کوتاه جذاب☝️
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۲۲ شروین گفت: - ما هم که دیگه کاری نداریم! هم بازی کردیم هم غذا خوردیم دیگه امیدی
#رمان_هاد
پارت۱۲۳
- ارزش ریسک رو داره. حداقل این تنها راه نجاته
- اما تو اون خونه پر از مصیبت چطوری میشه آروم گرفت. منم نخوام دست و پا بزنم مجبورم می کنن
- اینجا دیگه باید توانت رو نشون بدی. فکر کنم یاد گرفتی چطور آروم باشی
شروین مدتی به چشم های شاهرخ خیره ماند.
- انگار راه دیگه ای نیست. امیدوارم حداقل برای ورود به خونه مشکلی نباشه
بعد با لحنی فیلسوفانه گفت:
- آخه چرا یکی با اشتباهاتش بقیه رو آزار میده؟
و نفسش را بیرون داد. شاهرخ لبخندی زد و گفت:
- بدون نیروی اصطکاک هیچ جسمی حرکت نمی کنه. تو که فیزیک بلدی
بعد نگاهی به ساعت کرد.
- تلویزیون رو روشن کن فیلم داره...
شروین تلویزین را روشن کرد و شاهرخ گفت:
- تا پیام بازرگانی داره من برم یه چائی بذارم و بیام
*
شروین در حالیکه کله اش را خشک می کرد وارد اتاق شد. کلاه حوله روی سرش بود و داشت حرف می زد.
- اون روز که رفتم لباس بیارم اینقدر هول بودم که حوله یادم رفت! همش می ترسیدم مامان برگرده.
حالا خودم...
وقتی سرش را بلند کرد شاهرخ را دید که کنار دیوار اتاقش ایستاده و به کاغذ نقاشی که به دیوار چسبیده
بود خیره شده بود. نقاشی ریحانه بود. شاهرخ طوری نقاشی را لمس می کرد که انگار موجود زنده ای را نوازش می کند.
- چیزی شده؟
شاهرخ جوابی نداد. جلو آمد و دستش را روی شانه شاهرخ گذاشت.
- شاهرخ؟ حالت خوبه؟
شاهرخ یکدفعه از جا پرید و برگشت.
- می گم حالت خوبه؟
- آره ... آره خوبم...
- من برم لباسمو بپوشم بریم. آخرش منو از خونت انداختي بیرون...
- من نمي تونم باهات بیام. باید یه سر برم بیمارستان!
- بیمارستان؟ بیمارستان برا چي؟
شاهرخ نگاهي به شروین كرد و نفس عمیقي كشید :
- ریحانه ...
شروین كه گیج تر شده بود گفت:
- ریحانه چي؟حالش بد شده؟
شاهرخ سري تكان داد
- دیشب حالش بد شده و دم صبح ...
حرفش را خورد ،كلمات را به سختي ادا مي كرد. شروین منظورش را فهمید.
- واقعا متاسفم. میرم لباسمو بپوشم و بیام تا بریم بیمارستان ...
در طول مسیر شاهرخ ساكت بود. حتي وقتي جنازه ریحانه را دید، وقتي بالاي قبرش ایستاده بود و حتی وقتي
براي آخرین بار رویش را كنار زدند تا صورتش را ببیند بازهم نتوانست از شر بغضش رها شود. نفس كشیدن
برایش سخت شده بود. شروین كه كنارش ایستاده بود از زیر عینك آفتابي اش او را مي پائید. .وقتي آخرین بیل
خاك را روي قبرش ریختند علي كنار شاهرخ آمد و گفت :
- دیگه باید بریم
بعد عینکش را برداشت، چشم هایش را خشک کرد و گفت:
- سنگ قبر رو پس فردا میارن
شاهرخ آرام سر تکان داد. موبایلش زنگ زد. کمی از جمع فاصله گرفت.
علی نگاهی به شاهرخ که در میان قبرها راه می رفت و با تلفن حرف می زد کرد و رو به شروین گفت:
- خبر رو که شنید گریه نکرد؟
- فکر نکنم. من حموم بودم ولی وقتی اومدم بیرون حالتش به آدم گریه کرده نمی خورد. بیشتر شبیه آدم
شوکه بود
- همیشه همین جوریه. گریه نکرده بود
وقتی خانمش فوت کرد تا روز سوم اصلا گریه نکرداخرش هم با داد و
فریادها و اذیت های هادی بغضش شکست
- یعنی سرش داد و فریاد کنم؟
علی خندید:
- نه، اونجوری ممکنه اوضاع خراب تر بشه. یهو به هم می ریزه یه چیزی بهت میگه
- مگه نمی گی سر وصدای هادی باعث شد گریه کنه؟
ادامه دارد....
✍ میم مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۲۳ - ارزش ریسک رو داره. حداقل این تنها راه نجاته - اما تو اون خونه پر از مصیبت چطور
#رمان_هاد
پارت۱۲۴
- حساب هادی جداست. سرش رو هم ببره هیچی نمی گه. تو تنها کاری که می کنی یه کاری کن تنها باشه
شروین سری به نشانه تأیید تکان داد. همراهش زنگ خورد. شاهرخ بود. شروین نگاهی به شاهرخ که
دورتر ایستاده بود کرد و جواب داد:
- بله؟
شاهرخ با دست اشاره ای کرد و گفت:
- من می رم پیش ماشین. شما هم بیاید
از بین قبرها که می گذشتند شروین پرسید:
- چرا این دختر این همه براش مهم بود؟
- ریحانه فقط یه دختر بچه نبود. یه جورائی اونو به همسرش وصل می کرد. شاید چون زیر دست اون
بزرگ شده بود. یه نقطه اشتراک! حالا دیگه خیلی تنها میشه. تنها تر از قبل
به ماشین رسیدند. شاهرخ عقب نشسته بود. خیلی دوست داشت آن عینک سیاه روی چشمان شاهرخ نبود
تا می فهمید کجا را نگاه می کند. علی را که دم بیمارستان پیاده کردند توی آینه به شاهرخ نگاه کرد و پرسید:
- میری خونه؟
شاهرخ سر تکان داد.
- آره، ممنون ...
روی مبل نشسته بود و سرش را به تکیه گاه تکیه داده بود و چشم هایش را بسته بود که شروین با لیوان
آب بالای سرش ایستاد:
- بیا بخور بهتر بشی
لیوان را گرفت و تشکر کرد. بعد همانطور که به لیوان آب خیره شده بود گفت:
- کی باورش میشه زندگی به این راحتی تموم میشه؟ درست توی لحظه ای که اصلا فکرشو نمی کنی
شروین برای اینکه جو را عوض کند گفت:
- شام چی می خوری؟
- اصلا میل ندارم
- اما صبحونه و ناهار هم نخوردی
- میدونم ولی اصلا میل ندارم
- ذخیره هم که نداری!
شاهرخ لبخند زد و شروین که بلند می شد ادامه داد:
- باشه هر جور راحتی فعلاکاری نداری؟
- کجا می ری؟
- خونه! فردا دانشکده می بینمت. البته اگر به فردا رسیدم!
- مطمئنی می خوای بری؟
- راه رفتنی رو باید رفت. اگه دیگه همو ندیدیم حلال کن. نه، نمی خواد تو بیای خودم میرم راحت باش
- می خوام مطمئن شم که رفتی بیرون
- مطمئن باش ترجیح می دم برم خونه تا امشب این قیافه تو رو تحمل کنم
شاهرخ لبخندی زد و راضی شد که همراه شروین نرود.
- هر وقت احساس کردی خیلی عصبانی هستی سکوت کن. فقط سکوت
از پشت پنجره برای شروین که از در کوچه خارج می شد دست تکان داد و وقتی شروین رفت توی اتاق
خودش رفت و دراز کشید...
*
دم خانه که رسید کلید انداخت و در حالیکه آرام اطراف را می پائید وارد خانه شد. همه جا به نظر امن
و امان می آمد. پاورچین پاورچین وارد هال شد. داشت از پله های هال بالا می رفت تا به اتاقش برسد
که صدائی از پشت سرش آمد.
- آهای!
صدای مادرش بود. ایستاد و برگشت.
- بیا پائین ببینم!
دو پله ای را که بالا رفته بود پائین آمد.
- خب، چه عجب برگشتی خونه. کدوم گوری بودی تا حالا؟ با توام
شروین چیزی نگفت.
- رفتی پیش اون استاد فضولت هرچی دلت خواست گفتی؟ حالا دیگه واسه من واسطه می فرستی؟
شروین سعی کرد آرام باشد زیر لب گفت:
- ببخشید، معذرت می خوام
مادرش می خواست حرفی بزند که هانیه تلفن به دست سررسید.
- خانم؟ تلفن با شما کار داره
ادامه دارد....
✍ میم مشکات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شبنشینی_با_مقام_معظم_رهبری
سخنرانی جدید امام خامنه ای بهمناسبت آغاز ایام فاطمیه درباره آخرین گفتگوی پیامبر و حضرت زهرا
#سلامتی_فرمانده_صلوات
#روضه_مادر
خانه زهراست اینجا، قتلگاه محسن است
آشیان قهرمان بدر و خیبر سوخته
سینه زهرا شکسته، چهرهاش نیلی شده
مرتضی، خونین جگر قلب پیمبر، سوخته!
خیمهگاه کربلا را آتش از اینجا زدند
شد ز داغ محسن آخر کام اصغر، سوخته
#براتبمــیرممادر😭
#الـسلامعلیڪیاصدیقهالشهیده
#حبیب_چایچیان