صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۳۹ - نترسید. نمی خوام جواب اشتباه بدم دختر هم لبخند زد و برگه ها را داد. - فکر کنم
#رمان_هاد
پارت۱۴۰
- چی می خوای بگی؟
- یه نگاه به جلد کتاب بنداز. اون پائین، نویسنده
- هادی حجت! خب که چی؟
شاهرخ دستش را زیر چانه اش گذاشت و به شروین خیره شد.
- به نظرت آشنا نیست؟
شروین همانطور که به شاهرخ زل زده بود فکر کرد. کم کم چهره اش تغییر کرد. گویا داشت چیزهای
جدیدی را کشف می کرد. یواش یواش ابروهایش از هم باز شد و چشمانش از تعجب گرد شد:
- غیرممکنه
شاهرخ که کار خودش را کرده بود برگه های روی میزش را جمع و جور کرد و گفت:
- می بینی که نیست
- اما... اما...
- اما چی؟
- ولی هادی ... چطور ممکنه؟
- من بهت گفتم اما باور نکردی
شروین نمی داست چه بگوید. یعنی هادی هم یک روز مثل او... باورش خیلی سخت بود اما به قول شاهرخ باید آنچه را می دید باور می کرد نه آنچه را که می خواست ببیند!
- خب حالا نظرت چیه؟به نظرت میشه این همه تغییر کرد؟
- نمی دونم ... الان اصلا مخم کار نمی کنه ...
تا چند روز ذهن شروین به شدت درگیر شده بود. از یک طرف پذیرش آنچه می دید سخت بود از طرفی از اینکه می دید هنوز راه برای او بن بست نشده است خوشحال بود. هزاران سئوال در ذهنش موج می زد که دوست داشت از هادی بپرسد...
آن شب، شب آخری بود که شاهرخ در تهران بود. هر کار کرد نتوانست خانه بماند. تازه آفتاب غروب کرده بود که رسید. قبل از اینکه وارد کوچه بشود نگاهی به کوچه تنگ قدیمی کرد. هیچ وقت اولین روزی را که پا به این کوچه گذاشته بود از یاد نمی برد. کوچه ای که از سر بیکاری و کنجکاوی پایش
به آن باز شده بود ولی بعد تبدیل به مهم ترین کوچه عمرش شد!
همینطور که قدم زنان جلو می رفت به دیوارهای قدیمی و دود گرفته نگاه می کرد. دیوارهائی که قبلا بعضا با برگ های مو پوشیده شده بود و حالا به خاطر نبودن آنها دیگر خیلی لخت و فقیرانه تر از قبل به نظر می رسید. چه کسی باور می کرد در این خانه های قدیمی هم می شود جوری زندگی کرد که حسادت صاحبان خانه های لوکس را بر انگیزد؟ خودش را جلوی در دید. زنگ زد .در باز شد. شاهرخ در لباس خانه و پالتوئی که روی دوشش انداخته بود پشت در ظاهر شد.
- توئی؟ فکر می کردم بیای. منتظرت بودم
تا وقتی که وارد خانه شد و شاهرخ برایش چائی ریخت ساکت بود. وقتی شاهرخ چائی را گذاشت و
نشست شروین گفت:
- هنوز معلوم نیست کجا می ری؟
- چرا
- خب؟
- جنوب ... باید برم اهواز ... اصلا مگه فرقی داره کجا میرم؟
شروین نفس عمیقی کشید.
- درسته... فرقی نداره. معلوم نیست کی بر می گردی؟
- هنوز نه ... شاید چند سالی نتونم برگردم تهران ...
نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت.
- حالا که میری اینجا رو چکار می کنی؟
- هیچی
- یعنی خونه رو همین طوری ول می کنی می ری؟
- راه بهتری داری؟
- اقلا بده کرایه. اینجوری خراب میشه
شاهرخ گفت:
- اینم فکر بدی نیست، اما دیگه وقتی نیست شاید سپردم به ...
صدای زنگ در حرفش را قطع کرد.
- منتظر کسی بودی؟
شاهرخ نگاهی به ساعت کرد.
- نه ولی فکر کنم علی
شاهرخ رفت تا در را باز کند و شروین پشت پنجره ایستاد. حدس شاهرخ درست بود. به محض اینکه در
باز شد علی سر و صدا کنان پرید داخل و پشت سرش هادی که جعبه کیکی در دست داشت وارد شد. با هم رو بوسی کردند.
- اومدیم برات گودبای پارتی بگیریم
- مگه اینکه موقع رفتن یکی ما رو تحویل بگیره
ادامه دارد....
✍ میم مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۴۰ - چی می خوای بگی؟ - یه نگاه به جلد کتاب بنداز. اون پائین، نویسنده - هادی حجت! خ
#رمان_هاد
پارت۱۴۱
- نه، این از اون جهت هست که از دستت خلاص می شیم
علی این را گفت و با آهنگ تولدت مبارک شروع کرد به خواندن:
- خلاص شدن مبـــــــااارررک ... خلاص شدن مبـــارک ... خلاص شدن مبــــــاااااارررررک
شاهرخ خندید و تعارفشان کرد که داخل بروند. وقتی وارد شدند علی با دیدن شروین گفت:
- به به، این هم که اینجاست. ببین فقط من از رفتنت خوشحال نیستم!
بعد گفت:
- من هنوز نمازم رو نخوندم. تا شما ترتیب کارها رو بدید من برگشتم
شاهرخ جعبه را برداشت و به آشپزخانه رفت. هادی و شروین هم منتظر نشستند. شروین برای اینکه
نکند یه وقت هادی چیزی بگوید وانمود کرد که در حال دیدن تلویزیون است ولی زیر چشمی هادی را
می پائید. تمام مدت مهمانی: سر شام، موقع بریدن کیک و حتی موقعی که علی با شوخی ها و جک های
بی مزه اش سر و صدا راه می انداخت شروین هادی را زیر نظر داشت. موجودی آرام که حرکاتش مخصوص خودش بودبرخلاف کسانی که شروین قبلا دیده بوداودرعین ارام بودن کاملااجتماعی و پرانرژی به نظر می رسید. اصلا منزوی یا بی سرو صدا نبود . گهگاه شوخی هائی می کرد و تکه هائی می پراند که جو را کاملا عوض می کرد اما در عین حال حرکاتش طوری نبود که کسی بتواند واردحریم خصوصی اش بشود و یا او را دلقکی لوده تصور کند. در عین شوخ طبعی ابهت و شخصیتی مجذوب کننده داشت که آدم را مجبور می کرد احترامش بگذاری و وقتی شروین همه این ها را می دید نمی توانست این شخصیت را با انچه قبلا دیده بودکنار هم قرار بدهد.
بعد از اینکه سر و صدا موقتا خوابید
و به علت خسته شدن و پریدن شربت در گلوی علی چند دقیقه ای آتش بس اعلام شد آرام و بی سر و صدا به حیاط خزید و روی پله های ورودی راهرو نشست. دست هایش را دور خودش گرفت تا کمی گرم شود. نگاهی به آسمان کرد و گفت:
-اوکی، قبول، می شه. تسلیم
آخر شب که بچه ها داشتند می رفتند علی گفت:
- من فردا یه عمل دارم. نمی تونم بیام ایستگاه وگرنه خیلی دلم می خواست با چشم های خودم اون لحظه شگفت انگیز خروجت رو ببینم. حیف!
شاهرخ خندید و گفت:
- امشب به اندازه کافی ما رو مورد لطف قرار دادی. دیگه نیاز نیست فردا بیای بدرقه. اگه به تو باشه
که اگر قطار خراب بشه، شده باشه با به خرج خودت با تاکسی منو بفرستی این کارو میکنی
هادی گفت:
- میشه حکایت اون یارو که رفته بود باباش رو دفن کنه. بهش گفتن چرا اینقدر لباست پاره پوره شده؟گفت بنده خدا نمی ذاشت خاکش کنیم
علی خندید. بعد همدیگر را بغل کردند و شروین دید که علی گرچه وانمود می کند شاد باشد اما نتوانست
جلوی اشکش را بگیرد. هادی هم شاهرخ را بغل کرد و گفت:
- منم فردا نمی تونم بیام. خودت میدونی چرا
شاهرخ سرتکان داد.
- آره. اشکالی نداره
بعد رو به هر دویشان گفت:
- خیلی ممنون که اومدید. دلم برای همتون تنگ می شه. برام دعا کنید. هوای این رفیق مارو هم داشته
باشید
علی گفت:
- خیالت تخت! .مطمئن باش آب و دونش یادمون نمیره
شاهرخ سر تکان داد. وقتی علی و هادی رفتند. شاهرخ رو به شروین گفت:
- تو که می مونی؟
- بمونم؟
- هرجور راحتی
- اگه بمونم نمی ذارم بخوابی صبح میام دنبالت
صبح ساعت 7 بود که رسید. در روی هم بود. در را هل داد و وارد شد. اولین باری که از این پله ها پائین آمده بود چقدر برایش احمقانه بود ولی حالا دل کندن از این خانه سخت بود. تصور اینکه دیگر
شاهرخی نخواهد بود که در را برویش باز کند زجرش می داد. کنار تخت که حالا بدون فرش رویش خیلی غم انگیز و رقت بار به نظر می رسید ایستاد و نگاهی به حوض خالی کرد. شاهرخ چمدان به دست از راهرو بیرون آمد.
- سلام، کی اومدی؟
- سلام، الان رسیدم، چرا حوض رو خالی کردی؟!
- اگه آبش مرتب تمیز و عوض نشه لجن می گیره
- اینجوری که درخت ها خشک می شه.
اقلا به باغبون پدرت می گفتی بیاد حواسش به درخت ها باشه.
شاهرخ کنار شروین ایستاد. چمدان را زمین گذاشت.
- چی شد تغییر عقیده دادی؟
- خب درخت ها گناه دارن
شاهرخ کلید را از جیبش در آورد و جلوی شروین گرفت.
- خب خودت بیا بهشون آب بده
ادامه دارد....
✍ میم مشکات
حضرت فاطمه ام البنین سلام الله علیها...
تمامِ هَمش، امام زمانش بود!
تمام فرزندانش را امام زمانی تربیت کرد...
هر چه داشت در راه حجت زمانش ایثار کرد
اگر امروز بود
مهدیِ حسین علیهما السلام را یاری میکرد..
و تمام پیام ام البنین سلام الله علیها به ما این است
فرزندانتان را برای یاری امام زمان تربیت کنید که عبادت و افتخاری از این بالاتر در عالم هستی نیست
4_5902049577472624429.mp3
4.99M
🏴 #وفات_حضرت_ام_البنین(س)
♨️ام البنین (س) حقیقت ادب
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #دارستانی
📡حداقل برای یک☝️نفر ارسال کنید.
صالحین تنها مسیر
حضرت فاطمه ام البنین سلام الله علیها... تمامِ هَمش، امام زمانش بود! تمام فرزندانش را امام زمانی تربی
🏴❤️
مادری که شجاعت و دلاوری را به پسرانش همراه با شیر نوشاند تا در رگهایشان جریان یابد و خلق و خوی همیشگیشان شود...
آری ..امالبنین! هم او که مادر پسران نام گرفت و پسرانی پروراند که شجاعت و دلاوري را در کربلا به زیباترین وجهی به تصویر کشیدند.
مادری که عباسش از زیبایی به ماه بنیهاشم شهره بود؛ عباسی که ادب و متانت و عزت نفس در زندگاني 34 سالهاش به وضوح ديده میشود.
بزرگ بانویی که هنر و ادبيات را از دایی خويش «لبيد» شاعر به ارث برده بود و فرزند عزيزش عباس(عليه السلام) از مادر اديبه خود.
حق است گفتن و تبیین جایگاه زنی چون امالبنین برای زنان اهل عالم همانطور که علی محمدعلی دُخَيل، نويسنده معاصر عرب در وصف امالبنین مینويسد«عظمت اين زن در آنجا آشکار میشود که وقتی خبر شهادت فرزندانش را به او میدهند، به آن توجه نمیکند، بلکه از سلامت امام حسين(ع) میپرسد؛ گویی حسین(ع) فرزنداوست نه آنان» [1]
بانویی که همواره به دفاع از ولایت پرداخت و توجه به رویدادهای سیاسی زمان و مسائل مربوط به آن از دیگر ویژگیهای مهم ایشان است.
امالبنین پس از واقعه عاشورا، از مرثيه خوانی و نوحه سرايی استفاده کرده تا ندای مظلوميت کربلائيان را به گوش نسلهای آينده برساند و در این راه از هیچ کوششی فروگذار نکرد.
امالبنین آنقدر صبور بود که پسرانش یک به یک فدای امام زمانشان حسین بن علی(ع) شدند اما خم به ابرو نیاورد ...
ازین باب است این روز تکریم مادران شهدانام گرفت و اعتبار یافت ...
ایشان نمود بارزی از ولایتمداری و صبر و شجاعت بود که الگوی بارزی برای زنان و مادران در طول تاریخ شد.
زهرا مرادوند
🏴❤️
#راه_روشن
🌹 امام علی علیهالسلام فرمودند:
🔺 الدَّاعِی بِلَا عَمَلٍ کَالرَّامِی بِلَا وَتَرٍ
🔻 آنکس که مردم را (به نیکى ها) فرا مىخواند ولى خود به آن عمل نمىکند مانند کماندارى است که با کمان بدون زه مىخواهد تیراندازى کند.
📚 نهجالبلاغه ، حکمت ۳۳۷
#راه_روشن
🌹 امام خمینی (ره):
🔺 مردم کوشش کنند که وکلای صالح متدین در مجلس بفرستند. تمام گرفتاری ها و تمام چیزهائی که بر خلاف موازین عمل میشود آنجا حل میشود.
🔻 دیگر نه دولت می تواند خودش یک کاری بکند، یک برنامه ای بدهد تا یک وقت خلاف باشد .... وقتی بنا شد وکلای متدین باشند و مقید به احکام شرع باشند که انشاءالله هستند، آنوقت این مسائل همهاش حل شود.
📚 صحیفه نور؛ ج۸؛ ص۲۸۲
#راه_روشن
🌹 امام خامنهای:
🔺 اگر #مجلس ...دنبال حاکمیّت جریان اشرافیگری باشد، ریلگذاری او در این جهتها خواهد بود؛ کشور را #بدبخت خواهند کرد. اهمّیّت مجلس اینها است؛ اینها چیز کمی است؟
۱۳۹۴/۱۱/۲۸