AUD-20200918-WA0057.
10.07M
▪️شاید الان به زائرای تشنه آب میدی... (زمینه اربعینی)
🎙 بانوای: #حاجمیثممطیعی
🏴 ویژه #اربعین_حسینی
.
دردهایی هست که نمی توان گفت
و گفتنی هایی هست
که هیچ قلبی محرم آن نیست
الهی
اشک هایی هست که با هیچ دوستی نمی توان ریخت
و زخم هایی هست که هیچ مرحمی آنرا التیام نمی بخشد
و تنهایی هایی هست که هیچ جمعی آنرا پر نمی کند...
| بخشی از صحیفه سجادیه |🌿
و من تو را دارم و همه چیز دارم
قلبِ من خالی از همه اما پر از تو است...
کلید علوّ و تعالی!
فی الکافی عن الصادق(ع): « إِذَا تَخَلَّی الْمُؤْمِنُ مِنَ الدُّنْیَا سَمَا وَ وَجَدَ حَلَاوَةَ حبّ اللَّهِ وَ کَانَ عِنْدَ أَهْلِ الدُّنْیَا کَأَنَّهُ قَدْ خُولِطَ وَ إِنَّمَا خَالَطَ الْقَوْمَ حَلَاوَةُ حبّ اللَّهِ فَلَمْ یَشْتَغِلُوا بِغَیْرِهِ»، الشافی صفحه 533
مؤمن وقتی از دنیا دامن خود را می تکاند، و از دنیا دست می شوید، نه به معنای اینکه آماده مرگ می شود، بلکه به معنای اینکه حرص دنیا و رغبت به دنیا و شوق دست یافتن به زخارف دنیا را از دل خود بیرون می راند، وقتی این حالت برای مؤمن به وجود می آید، علوّ پیدا می کند.تعالی پیدا می کند. این علوّ و تعالی که ما برای بندگان صالح خدا همیشه قائل هستیم، کلیدش همین است. که این زر و زیور دنیا،این لذّت های دنیا،آرایش های عالم ماده از نظر او کوچک، ناچیز و حقیر بشود.
🔵👈 وقتی این حالت برای مؤمن پیدا شد،دیگر اهمیّتی ندارد به این که کدام یک از زینت های دنیا و لذت های دنیا و زخارف دنیا را به دست بیاورد،روح او بالا می رود.
ما گاهی می شنویم از افراد باصفا،پاک می گویند دعا کنیم آدم بشویم.یعنی اعتلا پیدا کنیم.
🔵👈این راهش همین است.راهش این است که انسان برای این زخارف و زینت های دنیوی، برای این ارزش های حیات مادی اهمیتی قائل نباشد.همت او این نباشد که به این زخارف دنیا برسد. همین که این مسایل دنیوی براش بی اهمیت شد، خود این موجب می شود که انسان اعتلا پیدا کند. آن وقت است که انسان شیرینی عشق به خدا را می چشد. که این شیرینی اگر درکام بنده ای حاصل شد،بال و پر در می آورد،پرواز می کند. و همه شیرینی ها و لذت هایِ دیگر، به نظر انسان پست می شود.
[ شرح حدیث از حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای در مقدمه درس خارج ، 06/08/1387]
❤️ #مقام_معظم_رهبری ❤️
🔍 #درس_اخلاق
🍃🍃🍃➖➖➖🍃🍃🍃
5.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️پیشنهاد اربعینی امام جمعه مردم ساوجبلاغ، حجت الاسلام والمسلمین مختاری: امسال که خبری از پیاده روی اربعین نیست، با همون پای سفر اربعین برید بگردید ببینید کدام دانش آموز لوازم تحریر نداره! کی اجاره خونهاش عقب افتاده؟
🔹️ببینید کی برنج و روغن و گوشت نداره! ببینید کی برای تهیه جهیزیه دخترش مشکل داره!پولهای اربعینی را اینجا خرج کنید. اینطور اربعین را از نجف به کربلا بیارید به تمام کوچه های ایران.
🔹️امسال که خبری از پیاده روی اربعین نیست، با هموم پای سفر اربعین ببین کدام دانش آموز لوازم تحریر نداره! کی اجاره خونهاش عقب افتاده، ببینید کی برنج و روغن و گوشت نداره! ببینید کی برای تهیه جهیزیه دخترش مشکل داره!اینطور اربعین را از نجف و کربلا بیارید به تمام کوچه های ایران
#اربعین
🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
۴ روز مانده تا اربعین حسینی
🔺گریه گریه،فقط برا حسین
4_6030638398643897894.mp3
1.94M
شماره عمود ۴۲۰
صدای پیرزنی با لهجهی عربی توجهم رو جلب کرد:
- «سیدی! سیدی! شکرا. شکرا...»
و همینطور پشتِ سرهم تشکر میکرد و کلماتی میگفت که متوجه نمیشدم. خدای من! او داشت با همسفر من صحبت میکرد؟!
🚰آقا سید همینطور که آب دستش بود و به زائرها تعارف میکرد، با لهجهی عربیِ فصیحی با پیرزن صحبت کرد. دلم ریخت. چه لهجهی قشنگی! چه صوتِ دلنشینی! تا حالا اینقدر از زبانِ عربی خوشم نیومده بود. از دخترِ جوانی که به نظر میرسید همراه پیرزنه پرسیدم: «چی شده که اینقدر تشکر میکنن؟ اصلأ شما فارسی بلدین؟»
دخترِ جوان جواب داد: «بله. من و مادرم اهلِ یکی از روستاهای خوزستانیم. وضع مالیمون خوب نیست، اما مادرم به عشقِ زیارتِ آقا، تنها گوسالهای رو که داشتیم فروخت تا بیایم زیارت. به مرز که رسیدیم، متوجه شدم کیفِ مدارک، پاسپورت، پول و هر چی که دار و ندارمون بود، گم شده. مادرم داشت از شدتِ ناراحتی سکته میکرد. هیج جوری آروم نمیشد.»
در حالی که با دستش به آقاسید اشاره میکرد گفت: «خدا انشاءالله این آقا رو خیر بده. انگار که از غیب رسیده باشن، شدن فرشتهی نجات ما!»
#همسفر_با_خورشید ؛ قسمت پنجم
عمود شماره ۵۶۰
...اون آقا رو به مادرم کرد و گفت: «اینقدر بیقراری نکنین. شما همین الانم زیارتتون قبول شده. مطمئن باشین.» مادر که تقریبا به هقهق افتاده بود گفت: «آقاجان! قربون جدتون، این اتفاق یعنی امامم ما رو خونهاش راه نداده.»
🔆 چهرهی آقا عوض شد. انگار بدجوری ناراحت شد. دست کرد توی جیبش و یک مقدار پول به مادرم داد و گفت: «برین سمت ایست بازرسی. توکل به خدا. انشاءالله رد میشین.» با این جمله، فکر کردیم حتما ایشون خودش از همین رئیس و رؤسای پاسگاه مرزیه که اینقدر محکم میگه برین.
ته دلمون قرص شد. راه افتادیم. باید از پنج گیتِ بازرسی رد میشدیم. برامون جالب بود. توی هیچ گیتی ازمون پاسپورت نخواستن. و جالبتر اینکه وقتی پولی رو که آقا به ما داده بود، شمردیم؛ دیدیم دقیقا همون مقداری بود که گم شده بود!
بعد از مدت کوتاهی، دوباره این آقا رو پیدا کردیم. مادرم با خوشحالی به سمت آقا دوید و دعایش کرد. سید هم با حوصله به حرفهای مادرم گوش میکرد و لبخند رضایت بخشی بر روی لبهایش نقش بست.
نگاهی به سر تا پای سید انداختم. شال زیبای مشکی که روی دوشش انداخته بود خودنمایی میکرد. توی دلم گفتم :«چقدر این شال عزا، به سیدِ ما میاد!»
#همسفر_با_خورشید ؛ قسمت ششم