فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عزیزانی که مدام اعتراض می کنید چرا دولت برای تورم کاری نمی کند، خواهشا این فیلم کوتاه را ببینید و واقعیت را عینا مشاهده کنید.
روحانی در ۶ ماه آخر دولتش، ۱۳۵ هزار میلیارد تومان از بانک مرکزی استقراض کرد/ معلوم است تورمی که امروز در جامعه وجود دارد، محصول چه اقداماتی است!
حجت الاسلام غلامرضا مصباحی مقدم، عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام:
🔹از بهمن پارسال تا پایان دولت دوازدهم، مجموعا آقای روحانی ۱۳۵ هزار میلیارد تومان از بانک مرکزی استقراض کرده است.
🔹با ضریب فزاینده ۸ میتوان گفت دولت روحانی فقط در شش ماه هزار میلیارد تومان پول چاپ کرد.
#سیاست
@ma_va_o
السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا اِبْنَ عَلِيٍّ اَلْمُرْتَضَى...
سلام بر تو ای یادگار امیرالمومنین .
سلام بر تو و بر روزی که زمین درد کشیده را، با عدالت علوی التیام خواهی داد.
#روزشمار_فاطمیه
3️⃣ روز تا شهادت فاطمه زهرا سلام الله علیها باقی مانده است...
با دل خسته و بشکسته مولا تنها ماند..
لَمَّا حَضَرَتْ فَاطِمَةَ الْوَفَاةُ بَكَتْ فَقَالَ لَهَا أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ يَا سَيِّدَتِي مَا يُبْكِيكِ قَالَتْ أَبْكِي لِمَا تَلْقَى بَعْدِي فَقَالَ لَهَا لَا تَبْكِي فَوَ اللَّهِ إِنَّ ذَلِكِ لَصَغِيرٌ عِنْدِي فِي ذَاتِ اللَّهِ قَالَ وَ أَوْصَتْهُ أَنْ لَا يُؤْذِنَ بِهَا الشَّيْخَيْنِ فَفَعَلَ.
موقعى كه وفات حضرت زهراى اطهر نزديك شد گريه كرد، حضرت امير به وى فرمود: اى سيده من! چرا گريه ميكنى؟ فرمود: براى آن مصيبتهائى كه تو بعد از من خواهى ديد.امير المؤمنين فرمود: گريان مباش، بخدا قسم آن مصائب نزد من براى رضاى خدا كوچك و ناچيزند، آنگاه به على وصيت كرد كه به آن دو نفر اجازه تشييع جنازه و نماز ندهد، حضرت وصيت آن بانو را اجرا نمود.
📚بحارالانوار، ج43، ص218
چادر سر میکردی...
وصلهدار و ساده!
مهربان بودی...
زلال و پاک!
و سَروَر زنان عالَم شدی!
تا همیشهی تاریخ...
کسی مثل تو را ندیده و نمیبیند!
دختر پادشاهان ایران و روم...
پارچههای زربافت تن میکردند و...
تو، نمیخواستی مثل همه باشی!
تو فاطمه بودی...
حبیبهی خدا!
و عالَم در بُهت فرورفت وقتی گفتی:
ای رسولخدا!
فرش خانهی ما، از پوست گوسفند است...
و بالشمان... از لیفِ خرما!
تو محبوب خدا بودی و...
گرگصفتان...
چشم دیدنت را نداشتند!
.
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_شبانہ❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين🕊
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
صالحین تنها مسیر
بهار نارنج: قسمت(۶۰) #دختربسیجی بدون توجه به پرهام، مقابل میز منشی وایستادم و رو به نازی گفتم: امر
قسمت(۶۱)
#دختربسیجی
پرهام چیزی نگفت و در عوض در سکوت پشت دیوار شیشه ای وایستاد و به
بیرون خیره شد.
*چند روزی از اون روز گذشته بود و من مشغول دیدن طرح هایی بودم که برای
تبلیغ محصولاتمون طراحی شده بودن و من می بایست در موردشون نظر می دادم تا اگه مشکل دارن برطرف بشه.
چشمم به مانیتور بود که آرام بعد در زدن وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست.
به چهره ی نگرانش خیره شدم و پرسیدم :مشکلی پیش اومده؟
با نگرانی جواب داد:نه! ..یعنی آره.
_بلاخره آره یا نه؟
_آره.
سئوالی نگاهش کردم که ادامه داد:راستش از حساب شرکت پول برداشت شده ولی
این که به کدوم شماره حساب ریخته شده مشخص نیست.
_یعنی چی که مشخص نیست؟
_یعنی اینکه شماره حساب مقصد از حافظه ی سیستم پاک شده.
_مگه می شه؟ حالا مبلغش چقدره؟
_۱۰۰......میلیون!.....تومن. ....
از صبحه دارم بررسی می کنم و هر حسابی رو هم که به نظرم رسیده گشتم ولی بی فایده بود.
نفسم رو بیرون دادم و گفتم : باشه خودم بررسی می کنم ببینم چی شده تو برو
به کارت برس.
آرام با تردید و اضطراب از اتاق خارج شد و من با رفتنش پیش اکبری رفتم و ازش
خواستم ته و توی ماجرا رو در بیاره و خبرش رو بهم بده.
اون روز پرهام به شرکت نیومده بود و خبری هم ازش نداشتم و هر چی هم که بهش
زنگ میزدم بی فایده بود و گوشیش در دسترس نبود.
به خیال اینکه این مشکل یه مشکل جزئی توی جابه جایی پول بوده به اتاقم
برگشتم و به ادامه ی کارم مشغول شدم که مد تی نگذشت که اکبری با یه کاغذ توی دستش وارد اتاق شد و کاغذ رو رو ی میز و جلو ی من گذاشت .
با تعجب نگاهش کردم و پر سیدم: این چیه؟
_من سیستم اتاق آقای سهرا بی که سیست م های اتاق حسابداری بهش متصلن
رو برر سی کردم و شماره حسابی رو که پول بهش واریز شده رو در آوردم.
کاغذ رو به دست گرفتم و نگاهی به شماره حساب انداختم و گفتم:خب این برای
کدوم بخشه؟
قسمت(۶۲)
#دختربسیجی
بهتره خودتون ببینید، این یه شمار ه ی جدیده و برای اولین بار وارد سیستم شده.
برای اینکه بفهمم شماره حساب متعلق به کیه گوشیم رو در آوردم و از طریق
همراه بانک، مبلغی رو به همون شماره پول واریز کردم که با دیدن اسم آرام محمدی به عنوان نام صاحب شماره حساب چشمام تا آخرین حد ممکن باز شد و با
تعجب به اسمش خیره شدم.
برای اینکه مطمعن بشم اشتباه نشده چند بار دیگر هم این کار رو تکرار کردم و با
تعجب رو به اکبری که روبه روم وایستاده بود گفتم:این غیر ممکنه!
_راستش من هم اول که اسمش رو دیدم باورم نشد و برای همین هم فقط شماره
حساب رو بهتون دادم تا خودتون ببینید.
با عصبانیت میز رو دور زدم و به سمت اتاق پرهام پاتند کردم و وارد اتاقش شدم و
پشت سیستم نشستم و خودم همه چی رو چک کردم.
با تعجب و عصبانیت به اسم آرام توی مانیتور کامپیوتر روی میز پرهام خیره
بودم و باورم نمی کردم که آرام همچین کاری رو کرده باشه.
روبه اکبری که به دنبالم به اتاق پرهام اومده بود گفتم:تو مطمعنی این درسته.
_من نمی دونم آقا!
داد زدم:پس تو چی می دونی؟
_من سیستم خانم محمدی رو هم بررسی کردم، تاریخ وساعت انتقال پول یکیه
فقط توی سیستم ایشون شماره حساب مقصد و اسم دارندهی حساب مشخص
نیست.
_یعنی می خوای بگی خودش شماره حساب رو پاک کرده.
_ممکنه! به نظر میاد خبر نداشته همه ی سیستما به این سیستم اصلی متصلن.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:صداش کن بیاد اینجا.
_ولی آقا ممکنه اشتباه...
سرش داد زدم: گفتم صداش بزن بیاد.
اکبری بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد و چند دقیقه بعد آرام با نگرانی وارد
اتاق شد و روبه روم وایستاد.
به قدری عصبانی بودم که دلم میخواست با دست خودم خفه اش کنم ولی
سعی کردم عصبانیتم رو کنترل کنم و بهش نگاه کردم وگفتم: بیا جلوتر.
با تعلل دو قدم جلو اومد که گفتم:چرا شماره حساب مقصد از روی سیستمت پاک
شده ؟
_ن....نمی دونم.
به چشمای نگرانش خیره شدم و گفتم:بیا اینجا تا بفهمی چرا!