🍃🌟🍃🌟🍃🌟🍃
🌟میآیی، ای تنها یادگار غدیر🌟
☀ پیامبر اکرم صلّیاللّهعلیهوآله:
آگاه باشید!
همانا او حجّت باقیمانده است،
و حجّتی پس از او نیست،
و حقّی نیست مگر با او،
و نوری نیست مگر نزد او.
✨ ألا إنّه الباقي حجّة و لا حجّة بعده
و لا حقّ إلا معه و لا نور إلا عنده.
📚 الاحتجاج، طبرسی، ج۱، ص۶۴
( فرازی از خطبه غدیریه )
🌿✨🌿✨🌿
*اصلاح جهان بدست فرزند علیست*
✨☘️✨☘️✨☘️
*با اعمال و رفتار و گفتار، زینب گونه زمینه ساز آمدنش باشیم*
☘️✨
بعد از نماز صبح تا طلوع آفتاب با دعای *الهی عظم البلا* دعاگوی آمدنش باشیم
و از سه مرتبه تا هفتاد مرتبه *اللهم عجل لولیک الفرج*
☘️✨☘️✨
*در هر حالی* بیادشان و یاورشان باشیم.
*اللهم عجل لولیک الفرج بحق الزینب الکبری سلام الله علیها*
🌹 *انتشار همین پیام ها خدمت به امام است ان شاءالله* 🌹
🌿راه تشرف به محضر امام زمان ﷺ:
💦امام زمان عج پاک و طاهر است .
باید پاک شوید
طاهر شوید
تا با او سنخیت پیدا شود.
هروقت متّقی شدید زمینه خدمت امام زمان عج رسیدن فراهم است.
#آیتاللهکشمیریره
#نشر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#غروبجمعه
باید فراق و سوختن باشد همیشه؟
بی سرپناهی سهم من باشد همیشه؟
اصلا میان ما دو تا باید همیشه
سوگند شاهِ بی کفن باشد همیشه؟
این شعر زیبا رو با حال مناسب گوش بدین دلتون لرزید برای فرج مولای غریبمون خیلی دعا کنید😭
💌برای عاشقان و منتظران #امام_زمان ارواحنا فداه ارسال کنید.
#عجللولیکالفرجبحقزینبکبری
#جمعه
🍃اَللّھُمَّ؏َـجِّللِوَلیِّڪَالفَࢪَج 🍃
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈
جان آقام (عج)
بخوان دعای فرج رادعااثردارد
دعاکبوترعشق است وبال وپردارد
🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
❤️برای سلامتی آقا❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
💖دعای فرج💖
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
آیت الله فروغی :
محاسبهٔ_نفس اینکه انسان هر شب دل خویش را محک بزند ، ببیند دلبند او کیست !؟ شب قبل از خواب چند دقیقه ای #محاسبه اعمال کن , که هم جایت بوی خدا می گیرد و هم خوابت
هر شب قبل از خواب اعمالمان را محاسبه کنیم.
این پست هر شب تکرار می شود
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (علیه السلام) و حضرت نرجس (سلام الله علیها) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (ارواحنا فداه)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
صالحین تنها مسیر
ناحلہ قسمت_صدوهفتاد لباسم رو عوض کردم. کتاب هام رو ریختم تو کولم که محمد اومد تو اتاق و گفت: +امر
ناحلہ
قسمت_صدوهفتادویک
ریحانه به سرعت کارت ها رو ازجلومون برداشت که گفتم :
_کجا به این زودی ؟
گفت:
+روح الله دم در منتظره.
میخوایم بریم کارت رو بدیم برامون تکثیر کنن یارو بیچاره به خاطر ما مغازشو باز کرده روز جمعه ای.
_الهی قربونت برم مبارک باشه
محمد گفت:
+همون تاریخ شد؟
ریحانه گفت:
_اره داداش
از هم خداحافظی کردیم که رفت.
محمد رفت سمت اتاق
لباس پوشیدکه گفتم:
_نماز جمعه بری؟
گفت:
+مگه تو نمیای؟
_نه
+اها
_میگم محمد جان یکم زودتر بیا بریم دور بزنیم پوسیدم تو خونه
+چشم.
_راستی نهار چی درست کنم برات؟
+تاس کباب
_شوخی میکنی دیگه؟
خندیدو گفت:
+هر چی درست کنی ما دوست داریم.
چه تاس کباب چه بادمجون.
اومده بودیم واسه عروسی ریحانه لباس بخریم.
بعد از ظهر پنج شنبه اماده شدیم و رفتیم خرید.
هوا ابری بود
از این پاساژ میرفتیم یه پاساژ دیگه
از این مغازه به اون مغازه
انقدر که راه رفته بودیم دیگه زانوهام درد گرفته بود
هر لباسی رو به یه علت رد میکردیم
اخرش هم چیزی نخریدیم
تو یکی ازپاساژ هامیگشتیم که پشت ویترین چشمم افتاد به یه لباس قشنگ
رنگش مشکی بود و خیلی بلند بود
منتهی اصلا پوشیده نبود.
سنگ کاری شده بود و طرح های قشنگی داشت رفتیم سمتش.
از پشت ویترین بهش نشون دادم
_نگاه محمد چقدر قشنگه!
+کدوم؟ اینو میگی؟
_عه اره دیگه.
+نه خوب نیست
پوکر نگاهش کردم و
_جدی میگی؟
+بله
_عه!
+ببین خیلی پوشیده نیست
بعد رنگشم مشکیه!خوب نیست دوس ندارم اینو بپوشی.
با تعجب نگاهش میکردم که ادامه داد
+بیا بیا بریم این اصلا خوب نیست.
_ولی خیلی قشنگه. ببین به دلم نشسته خب.
خیلی بدی بزار بپوشم حداقل بعد نظر بده.
خیلی جدی برگشت طرفم و گفت:
+من عزای بابام مشکی به زور پوشیدم حالا بزارم عروسی ابجیم مشکی بپوشی؟
عمرا.
در ضمن مشکلش فقط رنگش نیست
میگم خیلی پوشیده نیست
هر دقیقه باید حجاب کنی
اونا فیلم برداری میکنن
نمیتونی که همش چادر سرت کنی
_بیا بریم عزیزم.
باهاش هم قدم شدم و سعی کردم چیزی نگم
وارد یه مغازه شدیم.
یه پیراهن گلبهی نظرم رو جلب کرد
استینش سه ربع بود و بلند
روی دامن حریرش هم کلی گل های خوشگل کار شده بود لباس خیلی شیکی بود
زیاد باز هم نبود.
به محمد اشاره زدم که لباسه رو ببینه.
خیلی عصبی به نظر میرسید.
پشت به فروشنده ابروهاشو انداخت بالا.
گفتم
_برم بپوشمش؟
انگار که بهش فحش داده باشم گفت نمیدونم و مثل برق سریع از مغازه خارج شد.
دنبالش رفتم
رفتارش خیلی برام عجیب بود.
دم در مغازه منتظرم بود
کارتشو داد دستم و گفت
+فاطمه جان هرچی میخوای بخر
فقط من برم یه سر بیرون.
مات مونده بودم که بلا فاصله ازم دور شد.
به بیرون پاساژ نگاه کردم که بارون میزد
یعنی چی انقدر عصبیش کرده بود؟
شماره تلفنش رو گرفتم.
جواب نداد .
دنبالش رفتم تو خیابون.
بارون شدیدی میزد. اطراف پاساژ رو نگاه کردم
خبری ازش نبود.
به ناچار زیر بارون تو خیابون دنبالش گشتم.
اصلا آب شده بود رفته بود تو زمین.
خیلی بهم برخورده بود.
چند بار دیگه هم شمارش رو گرفتم ولی جواب نداد.خیس خالی شده بودم ناچارا برگشتم تو همون پاساژ قبلی.
چند دقیقه منتظر به مغازه ها زل زده بودم که دیدمش
با قیافه پر از تعجب نگام میکرد
با عصبانیت پرسیدم
_کجا بودی شما؟؟؟
+تو چرا خیسی؟
_محمد میگم کجا رفتی یهو؟
+ببخشید واقعا نمیتونستم دیگه بمونم.
_دقیقا چرا؟؟
+تو کلا تو باغ نیستیا.
هی بهت چشم و ابرو رفتم متوجه نشدی.
استغفرالله.....
_خب ادامه بده.؟؟؟؟
+ولش کن خانوم من از شما عذر میخوام .
ببخشید.
_نه خیر نمیبخشمت.
لبخند زد و
+خب چیزی نخریدی؟
نگفتی چرا خیس شدی؟
دلم میخواست گریه کنم
الان با اون وضع نه میشد لباس پرو کرد نه کار دیگه.
_بریم خونه لطفا
+چیزی نخریدی که.
_گفتم بریم خونه
+خب باشه بریم چرا عصبی میشی
گفتم:
_ماشین که اینجاس کجا میبری منو تو بارون؟
انقدر قدم زدیم که جفتمون خیس آب شده بودیم
دم یه گل فروشی ایستاد.
رفت داخل و بعدش با دوتا شاخه رز آبی برگشت و حسابی معذرت خواهی کرد.
گفتم:
_تو اصلا متوجه نمیشی ها.
من با اون یارو چیکار داشتم
اگه میگفتی باهات می اومدم
اینکه بدون اطلاع من رفتی گم و گور شدی حرصمو در اوردی
من نمیتونم تحمل کنم هستی و نیستی .
صدای خنده ی محمد بلند شد
+واییی ینی چی هستم و نیستم؟
_چه میدونم اه
گلا رو داد دستم
ناحلہ
قسمت_صدوهفتاد_ودو
محمد:
از پنجشنبه که برای خرید رفته بودیم،رفتار فاطمه با من تغییر کرده بود. میدونستم که چقدر به من وابسته است. به ریحانه گفتم بهش زنگ بزنه؛ گفت که حالش خوبه و خونه است. بهش پیام دادم و یادآوری کردم که شاید همایش امروز ما تا ساعت هفت زمان ببره. با اینکه خیلی عجیب بود حدس زدم که شاید از من دلخور باشه! دل تو دلم نبود. تا همایش تموم شد نشستم تو ماشین و حرکت کردم. دلمنمیخواست این رفتار فاطمه ادامه پیدا کنه. جلوی یه مغازه نگه داشتم.
یه کاسه ترشک آلبالو و چند ورق لواشک خریدم و به ماشین برگشتم. میخواستم اگه ازم ناراحته از دلش در بیارم. لواشک هارو لوله کردم و دورش و با ربان قرمزی که خریده بودم بستم .دور کاسه رو هم با ربان بستم و بینش یه شاخه گل گذاشتم. از ظرافتی که به خرج داده بودم خنده ام گرفت ،فکر کنم فاطمه روی من تاثیر گذاشته بود. بخاطر اینکه زودتر برم خونه و فاطمه رو ببینم پام رو روی گاز فشردم. چند دقیقه بعد جلوی در خونه امون نگه داشتم.
نایلون لواشک هارو برداشتم و در ماشین و بستم. میخواستم مثل همیشه دکمه آیفون رو فشار بدم ولی منصرف شدم و کلید و تو قفل چرخوندم. آسانسور طبقه ی پنجم بود. نمیتونستم صبر کنم تا به همکف برسه. از پله ها رفتم بالا و به طبقه ی سوم رسیدم. با لبخند در خونه رو باز کردم و آروم رفتم داخل. تاریکیه خونه برام دلگیر بود.رفتم آشپزخونه. برعکس همیشه،چیزی روی گاز نبود و بوی خوش غذا خونه رو پر نکرده بود .هیچ یادداشتی هم به در یخچال وصل نشده بود.
+فاطمه جان،کجایی؟
گفتم شاید جایی قایم شده.
منتظر ایستادم و صداش زدم
رفتم تو اتاق ولی نبود. همه جای خونه رو گشتم. امشب هیچ چیزی مثل قبل نبود. فاطمه هم نبود. امکان نداشت بدون اینکه بهم اطلاع بده جایی بره ،حتی مغازه سر کوچه !
یکدفعه کلی حس بد باهم به قلبم هجوم آورد. ترس و نگرانی تمام وجودم رو گرفته بود. آب دهنم رو به زور قورت دادم و شمارش رو گرفتم.
اونقدر بوق خورد که قطع شد. صدای بوق های ممتدی که از موبایل میومد
اون لحظه وحشتناک ترین صدایی بود که میتونستم بشنوم.
شماره ی مادرش و گرفتم که گفت : محمد جان پسرم من بیمارستانم نمیتونم صحبت کنم ،بعد تماس میگیرم.
اجازه نداد چیزی بپرسم. به بابای فاطمه زنگ زدم که گفت :
+به به سلام چه عجب شما یادی از ما کردین!
حالت چطوره ؟کجایین؟ فاطمه خوبه ؟
باشنیدن آخرین جمله اش احساس کردم زانو هام شل شد. نفهمیدم چجوری جواب بابا رو دادم. تماس رو قطع کردم و دوباره شماره ی فاطمه رو گرفتم. دعا میکردم اینبار صدای فاطمه رو بشنوم. حس میکردم خیلی دلم براش تنگ شده. باز هم جواب نداد. دوباره زنگ زدم ودوباره...!
نگاهم به ساعت بود که ۷ و نیم رو نشون میداد. از شدت اضطراب عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود. دیگه داشتم نا امید میشدم که صدای ضعیفش و شنیدم.
+بله؟
با اینکه صداش خیلی سرد بود قلبم دوباره گرم شد. میخواستم سرش داد بزنم و بگمکه چقدر نگرانش شدم. کلی سوال داشتم که میخواستم جوابشون رو بدونم،ولی به جاش چند ثانیه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
سلام فاطمه کجایی بیام دنبالت؟
+محمد
(حس کردم دوباره جون گرفتم)
_جانم؟
+من میخواستم باهات حرف بزنم!
_بگو کجایی،میام دنبالت تا صبح حرف میزنیم.
+رو در رو نمیشه،واسه همین اومدم خیابون!
(سرم سوت کشید)
_فاطمه تو الان تو خیابونی؟ کدوم خیابون؟بگو بیام...
+محمد لطفا اجازه بده حرفم رو بزنم.
با اینکه داشتم آتیش میگرفتم نشستم روی مبل و سکوت کردم.
+ببین محمد،گفتن این حرف ها برام خیلی سخته!شاید شنیدنشون برای تو هم سخت باشه. ولی باید بگم و بشنوی!
اون حس بدِ ترس دوباره به سراغم اومده بود. تمام وجودمگوش شد و منتظر ادامه ی حرفش موندم
+محمد،تو این چند وقتی که با تو زندگی کردم،خیلی چیزا رو فهمیدم.
(صدای گرفته اش به ترسم اضافه کرد)
+محمد تو آدم خیلی خوبی هستی ولی ...
_فاطمه جان من نمیفهمم چی میگی، واضح تر حرف بزن.
+محمد حق با بقیه بود
(شوکه شده بودم و حس میکردم قدرت تکلمم رو از دست دادم)
_تو هیچ حق انتخابی به من نمیدی! بیشتر وقت ها تنهام میزاری و نیستی.
با هزار زحمت زبون وا کردم و گفتم : تو الان از من دلخوری اینطوری میگی .بگو کجایی همو ببینیم میشینیم حرف میزنیم.
ناحلہ
قسمت_صدوهفتاد_وسه
تو بخاطر یه لباس اینطور دلخور شدی؟
بیا بریم اصلا هرچی که دلت خواست و برات میخرم ،دیگه هیچی نمیگم!
!ببخش من و باشه ؟ اصلا دیگه جایی نمیرم، یک دقیقه هم تنهات نمیزارم. بزار ببینمت...!
(نزدیک بود گریم بگیره، باورم نمیشد این حرف هارو فاطمه میزنه نمیدونستم چی میگم فقط میخواستم ببینمش و نزارم که از کنارم تکون بخوره. حتی فکر کردن به نبودش آزار دهنده بود)
با صدایی بغض دار گفت:
+ نه نمیشه
تو انقدر دلت ازم پر بود و چیزی نگفتی؟ خواهش میکنم بگو کجایی تا بیام جواب همه ی حرفات رو بدم
+خداحافظ
بهت زده به تماسی که قطع شده بود نگاه کردم . چند بار زنگ زدم. موبایلش و خاموش کرده بود.
حس میکردم فضای خونه کوچیک تر شده و نمیتونم نفس بکشم.
رفتم و لباس سپاه رو با پیراهن سرمه ای و شلوار مشکی عوض کردم.
نمیدونستم باید کجا برم ،تنها چیزی که میدونستم این بود که نیاز داشتم به رفتن!
☀️ حدیث_مهدوی ☀️
❤️حضرت محمد مصطفی(ص):
هرڪس دوست دارد خدا را ملاقات
ڪند در حالی ڪه ایمانش ڪامل و
اسلامش نیڪو باشد پس #ولایــت
حضــرت حـــــجت صاحب الـــزمان
منتظـــــر را بپذیـــرد.
📚بحارالانوار ج ۳۶ ص ۲۹۶
🌱اللہمعجللولیڪالفرج 🌱
••●❥💐✧💐❥●••
🌸 #سلام_صبح_زیباتون_بخیر
🌸 الهی
عاقبتمان را ختم بخیر کن
به حرمت حضرت محمد(ص)
و خاندان پاک و مطهرش
🌸 شروع هفته ای خوب و
پر برکت با ذکر صلوات
بر محمد و آل محمد
🌸 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
🌸 وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شنبه های ام البنینی🥀
شنبه های ام البنینی از چه قرار است...؟
👌دیدن کلیپ رو از دست ندید....
اگر حاجتمندی دست به دامان مادر باب الحوائج ابوالفضل عباس ع خانم ام البنین س شو ....🙏
💚✨💚✨
ام البنین دخــــــــیلم🤲
درمانده و ذلیـــــــلم🤲
تا ندهی مُـــــــرادم🤲
دست از تو بـــرندارم🤲
تورا به جان عـــــــباس😭
مکن تو ناامــــــــیدم😭
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کعبه را که از نگاه آسمان ببینی نقطهای است در مرکز میان حلقه های دایره طواف کنندگان.
همه در گردش بر این مرکز دایره هستی رو به سوی نقطه آغاز و پایانِ خویش میکنند و با لسانِ حقیقتِ نقطهی کعبه در زبان مولا علی (علیه السلام) میگویند: "خویشتن را از خدا و به سوی خدا میبینیم"، که «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُون».
(اشاره به شأن نزول آیه)
مولا علی (علیه السلام) هم نقطهی اولینِ وجود ماست، و هم نقطهی آخرین و کمالِ نامتناهی ماست.
هم نقطهی ظاهرِ کعبه است و کعبه برای ظهور او در زمین است، که کعبه مظهر است و او ظاهر. و هم نقطهی باطن کعبه است برای هدایت ما به سوی باطن هستی
(سیر به باطن از کعبه به بیت المعمور در آسمان چهارم، و از آن به ارکان عرش الهی، و از آن به ارکان توحید در عالم اسماءالله، و از آن به مقام عندالله).
او تجلّیِ خدای اول و آخر و ظاهر و باطن است.