فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای کاش خدا شما را برساند ... مهدی جان
✅سرنوشت تمام گروه های انسانی در دوران غیبت طولانی
🌹 امام جواد (علیهالسلام) میفرمایند:.
.
او را غیبتی هست که زمانش زیاد است و پایانش به طول میانجامد.
.
پس #مخلصین، چشم انتظار قیام او میمانند.
.
و #شک کنندگان به انکار او بر میخیزند.
.
و #منکرین به استهزای او میپردازند.
.
و #تعیین کنندگان وقت ظهور، مورد تکذیب قرار میگیرند.
.
و #عجله کنندگان در آن هلاک میشوند.
.
🔸 و #تسلیم شدگان نجات مییابند.
بحارالانوار ج۵۱ص۱۵۸.
✅مخلصین و تسلیم شدگان امر الهی منتظران و نجات یافتگان دوران غیبتند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 #درس_اخـــلاق
🎬 کلیپ #استاد_پناهیان
" همه چیز امــتـــــحـــانـه! "
تفکری که مشکلات زندگی را آسان می کند...
#بازیچه_دنیا
═══✼🍃🔳🍃✼══
🌙شب جمعه و زیارتی امام حسین (ع)
🌙شب جمعه ست حریم حرمت یاد آمد
✨حالتی رفت دلم سخت به فریاد آمد
✋دست بر سینه سلامی به تو بفرستادم
✨بهر آرامش دل اشک به امداد آمد
✨مرغ دل را سوی شش گوشه تو پر دادم
✨باز کرده قفس سینه و آزاد آمد
✋یاحسین (ع)گو شدم و یاد محرم کردم
✨دل من غمزده از آن همه بیداد آمد
✨بر روی گنبد زیبای تو جا خوش کردم
✨شامه را عطر ابوالفضل (ع) فرحزاد آمد
✨عطر خوشبوی گل یاس در آنجا پیچید
✨گوییا مادر تو بر سر میعاد آمد
✋ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
✋ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
✋ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
✋ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بر حسین
شب جمعه شب زیارتی امام حسین علیه السلام. دلتنگ کربلا
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داخل گروه هایی که عضوین بذارین لطفا تا بر محمد و آل محمد 🌺🌸صلوات فرستاده شود
صالحین تنها مسیر
#هوالعشق❤️ #خانم_خبرنگار_واقای_طلبه فاطمه دوباره شروع کرد به حرف زدن: فائزه... من اون همه بازی
#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_واقای_طلبه
تا اینکه یه شب مهدی زنگ زد و گفت سریع زنگ بزنم به تو و خبر نامزدیمونو بدم چون تو میخوای به جواد زنگ بزنی و همه چیزو بگی... منم زنگ زدم بهت... بازم جلوتورفته بودم... مهدی گفت برای ضربه آخرم شده با گوشی جواد بهت اس بدم و نامزدی دعوتت کنم... فائزه من همه این کارارو کردم... ولی فقط روز به روز خودم داغون شدم با دیدن داغون شدن جواد از عشق زیادش به تو... فائزه این وسط فقط مهدی به هدفش رسید...😭
فاطمه سکوت کرد...😭
_باورم نمیشه... تمام مدت همه چیز بازی بود... تمام بدبختیام... تموم زجر کشیدنام...😭 چرا الان داری میگی لعنتی؟؟؟ چرا الان؟؟؟
فاطمه: طلبکار من نباش... تقصیر خودته که پا پس کشیدی... من همینم که الان دارم بهت میگم خودش خیلیه... میتونستم بعد عقدت بهت بگم که دیگه راه برگشتی نداری.... یا حتی بهت هیچ وقت نگم... ولی بهت گفتم قبل اینکه زندگیت کامل خراب شه... فائزه... این عقدو بهم بزن... آبرو اون مهدی عوضی رو جلوی همه ببر... تورو خدا دلت به حالش نسوزه... اون خیلی عوضیه... فائزه یه کاری کن... فائزه نباید امشب بشینی سر سفره عقد اون مرد...😭
_فعلا همه چیزو بزار کنار... فقط بگو محمدم الان کجاست؟ 😢
فاطمه: دیشب اومد کرمان... الانم اونجاست... نمیدونم کجا رفته... فائزه یه کاری کن... تورو خدا یه کاری کن😭
به خودم اومدم... خیلی دیر شده... غروب شده بود...😢
_من باید برم... باید برم جلوی این اتفاقو بگیرم....😭
فاطمه: برو تورو خدا... اینم بدون هر شاهدی که خواستی من هستم... فقط نزار زندگی دوتاتون بسوزه...😭
گوشی رو قطع کردم و خم شدم و گوشه چادر سفیدم که سرم بود رو بوسیدم... اینو شب اول خواستگاری برام آورده بود... 😭
از حیاط رد شدم و وارد خونه شدم.متعجب به چشمای سرخ و متورمم خیره شده بودن... به بابا نگاه کردم.
_بابا میشه بیاید اتاقم باید باهاتون حرف بزنم.
بابا: چرا صدات اینجوری شده؟ چرا گریه گردی؟
#قسمت_صد_و_یکم
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
نویسنده { #فائزه_وحی }
❤️
#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_واقای_طلبه
_شما بیاید من بهتون توضیح میدم.
وارد اتاقم شدم و بابا پشت سرم اومد تو و در رو بست🚪
_بابا... باید همین الان این مراسم عقد رو بهم بزنیم.
بابا با خشم فریاد کشید: چی داری میگی؟؟؟؟؟😡
_بابا...بابا...بابا بخدا این دفه دیگه الکی نیست... بابا به جون خودت... به جون مامان... به جون محمدجواد دارم راس میگم...😭
بابا: به جون محمدجواد؟؟؟ _آره بابا به جون محمدجواد... بابا مهدی یه آدم عوضیه.... بابا همه بدبختیامون این مدت زیر سر مهدی بود😭
بابا: دختر گریه نکن مثل آدم حرف بزن بگو چیشده😡
رو به روی بابا نشستم و با گریه همه چیزو براش تعریف کردم.... همه چیزو... از سفر قم تا همین الان... و همه حرفای فاطمه رو....😭
بابا با شک گفت: فائزه نکنه این حرفایی که این دختره زده دروغ باشه...😑
تا اومدم جواب بابارو بدم کل زنای فامیل ریختن توی اتاق😖
مامان: زود باش مادر این چادرو بپوش بیا بشین سر سفره عقد عاقد اومده😍
خاله ناهید: زود باش عروس گلم مهدی منتظره😍
عمه: دختر تو چرا چشمات این قدر قرمزه😱
به بابا نگاه کردم... اونم داشت نگاهم میکرد... نمیخواستم بازم با آبروش بازی کنم... با بغض صداش کردم: بابا😢
بابا: شماره اون دختره رو بده و خودتم برو بشین سر سفره عقد😒
گوشیم رو دادم به بابا و چادری که مامان داد و سر کردم و با خانوما از اتاق رفتیم بیرون روی صندلی کنار مهدی نشستم و به سفره عقد خیره شدم.
منتظر بودم... منتظر بابا بودم... مطمئن بودم اون نمیزاره من بدبخت شم... 😭
نم نم اشکام روی صورتم می بارید و سعی داشتم چادر رو تا آخرین حد ممکن پایین بکشم... برخلاف تصورم بابا بعد یه رب اومد و کنار عاقد روی صندلی نشست و گفت شروع کنید حاج آقا.
همه امیدم ذره ذره با اشکام ریخت😭
عاقد: دوشیزه مکرمه منوره عروس خانوم خانم فائزه جاهد بنده وکیلم شمارو به عقد دائمی آقا داماد مهدی ترابی در بیارم؟ آیا بنده وکلیم؟
فاطمه با خنده گفت: عروس رفته گل بچینه😍
همه شروع کردن به کف زدن و کل کشیدن👏
عاقد بار دومم گفت و این بار با جواب که گفتن عروس رفته گلاب بیاره رو به رو شد... عاقد درحال خوندن خطبه برای بار سوم بود و من درحال جون دادن که نگاهم به قرآن توی دست مهدی افتاد... بدون اینکه نگاهش کنم قرآن رو از دستش گرفتم توی دستم و باز کردم📗
عاقد گفت: برای بار سوم عروس خانم بنده وکلیم؟
از پشت چشمای تر و پر از اشک سعی کردم یه خط از قرآن رو بخونم.
نگاهم روی خط اول صفحه خیره موند.
*و توکلت الی الله و کفی بالله وکیلا*
#قسمت_صد_و_دوم
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
❤️
#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_واقای_طلبه
توی دلم آرامش عجیبی سرازیر شد... مطمئنم تصمیمم درسته و خدا مدافع و پشتیبانه منه... دلمو از یاد خدا پر کردم و قرآن رو بستم و سرمو گرفتم بالا و به آینه جلوم خیره شدم که صورت خندون مهدی توش افتاده بود😄
به یاد آوردم تمام بدبختی هایی که توی این مدت خودم و خانوادم کشیدیم... محمدمو بیاد آوردم... محکم و باصدای بلندی گفتم:
_نه😑
*چییییی؟
صدای همه همزمان بلند شد و گفتن : چی؟؟؟ چیشده دختر؟؟؟ فائزه دیوونه شدی؟؟؟
قبل اینکه کسی چیزی بگه از جام بلند شدم و به صورت متعجب همه و مبهوت مهدی خیره شدم.
_تو مکر آخر شیطان بودی مهدی😡 ولی حتما نشنیدی که میگن والله خیر الماکرین😏
از وسط سفره عقد رد شدم و داشتم از اتاق میرفتم بیرون.
بابا: فائزه صبرکن😐
به طرف بابا برگشتم و با شرمندگی نگاهش کردم😔
بابا به طرف مهدی رفت و بین اون همه صدای پچ پچ که بلند شده بود یه سیلی محکم به مهدی زد👋
خاله ناهید یه جیغ خفیف کشید و مامانم گفت: چیکار میکنی؟؟؟😱
مات و مبهوت نگاهش کردم... باورم نمیشد...😢
بابا بهم نزدیک شد و سوییچ ماشین رو گذاشت توی دستم و سرمو بوسید😘
بابا: برو دنبالش فائزه... برو پیداش کن😑
علی: اینجا چه خبره فائزه؟
بابا: تو برو دختر من به همه توضیح میدم.
با گریه دست بابارو بوسیدم و سریع رفتم توی حیاط و از خونه اومدم بیرون با چادر رنگی سفید😭
پشت ماشین نشستم و با یه یاعلی ماشین رو روشن کردم🚗
ضبط ماشین رو روشن کردم و صدای آهنگ لشگر فرشتگان حامد پخش شد... شدت گریه ام بیشتر شد... یاد اون روز روی کوه افتادم که محمد اینو برام خوند😭
باید پیداش کنم... باید برم پیشش... خدایا ازت ممنونم... خدایا محمدمو بهم پس دادی... حضرت زهرا ممنونم... 😭
سرگردون توی خیابونای شهر میگشتم و گریه میکردم😭
به خودم که اومدم دیدم نزدیک مزارشهدام... 😢
نمیدونم چه نیرویی ناخداگاه منو کشیده بود اینجا😭
یه حسی بهم گفت محمد اینجاست... اره... قلبم دروغ نمیگفت... قلبم منو تا اینجا کشونده بود...😢
ماشین و پارک کردم و پیاده شدم.
از پله های گلزار پایین رفتم و مردی رو دیدم که کنار مزار شهید مغفوری نشسته بود...😭
آره خودشه... اون مرده منه... اون محمده منه....😭
#قسمت_صد_و_سوم
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
❤️
#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_واقای_طلبه
بقیه پله هارو با دو اومدم پایین و به طرف قبر شهید مغفوری رفتم.
محمد پشت به من نشسته بود... همه جا تاریک بود و صدای دعای کمیلی که از مهدیه مصلی میومد سکوت شب رو میشکست... چند قدم به طرف جلو برداشتم و ایستادم.
مردد بودم برای صدا کردنش... میترسیدم... بعد شیش ماه میخواستم اسمشو صدا بزنم...😢
محمددستاشوروزانوش گذاشته بودوسرش وگرفته بود
_محمد...😭
محمد مثل فنر از جاش پرید و به طرف من برگشت... نگاهش توی نگاهم گره خورد...
خیره شده بود به چشمام و من مست چشماش بودم... شاید این تاریکی شب باعث شد بهتر ببینم... چشماش قهوه ای روشن بود نه عسلی... خدای من... چه رنگ فوق العاده ای... یه قدم به محمد نزدیک شدم و اون ثابت سرجاش وایساده بود... چشمام پر از اشک بود و گلوم پر از بغض... فقط یه تلنگر کافی بود تا مثل بارون ببارم... صدای محمد شد همون تلنگر...😭
محمد: فائزه...😢
با صدایی که میلرزید گفتم: جانِ فائزه😢
محمد با صدایی پر از بغض: باهاش ازدواج...😭 _نهههه😣 نهههه محمد😣
محمد: پس چی...؟
_محمد باید بهت توضیح بدم... خیلی چیزا هست که نمیدونی...😔
محمد پشت کرد بهم و نشست سرمزار شهیدگمنامی که کنار شهیدمغفوری بود... با فاصله کنارش نشستم و میون گریه هام شروع به حرف زدن کردم...😭
_یکی بود... یکی نبود.... 😢
و شروع کردم به گفتن همه چیز...😭
#قسمت_صد_و_چهارم
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_واقای_طلبه
همه چیزو براش تعریف کرده بودم و یه نفس راحت کشیدم...سرم رو بالا آوردم و به چشمای غرق اشک محمد خیره شدم😢
محمد: چرا... مگه این دنیا چقدر ارزش داره... لعنت به من که نفهمیدم چرا فاطمه این قدر دور و برم میچرخه این چندوقت... لعنت به من که اون مهدی عوضی میخواست زنمو ازم بگیره... آخه خدایا چرا... اونا همه به کنار... تو چرا فائزه...چرا بهم نگفتی فائزه... چرا.... فائزه چطور تونستی با یه حرف دروغ قضاوت کنی و حکم بدی... فائره چرا بهم اعتماد نداشتی...😔
با صدایی لرزون و کلماتی مقطع گفتم: محمد... من شرمنده ام... من... و... ببخش... محمد... من...بد...کردم😭 ولی... ولی تو چرا... چرا بهم دروغ گفتی اون روز توی پارک... چرا توی حرم به اسم کوچیک صداش کردی... چرا...😭 محمد: فائزه بخدا اون روز من بهت دروغ نگفتم... اون من نبودم... فائزه بخدا اون شیطان بود که بهت دروغ گفت... فائزه فقط ترسیدم ناراحت شی... زودرنج بودی فائزه... ترسیدم😔 فاطمه از بچگی برام خواهر بود... هیچ حسی بهش نداشتم... اگه گفتم فاطمه هیچ قصدو غرضی نداشتم... باورم کن...😭
_باورت دارم محمدم😢
محمد گوشه چادرمو گرفت و سرشو گذاشت روش و شروع به گریه کرد... با صدای بلند...😭
گریه هاش داشت قلبمو له میکرد😢
_محمد... تورو خدا... گریه نکن😢
هردو ایستادیم... این بار با کفش پاشنه بلند تا وسط گردنش بودم... محمد سرشو بالا گرفت و خیره شد به چشمام... قرص ماه کامل بود و نورش افتاده بود روی صورت محمد... نور ماه خدا صورت ماه منور کرده بود... محمد جلوی گوشم
زمزمه کرد: دوست دارم فائزه...❤️
دیوونتم محمدم..❤️
#قسمت_صد_و_پنجم
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
❤️😍
#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_واقای_طلبه
امروز بیست و پنجم فروردینه و قشنگ ترین روز زندگیه من و محمدم😍
توی صحن حرم حضرت معصومه نشسته بودیم و باباجون(بابای محمد) داشت خطبه عقد مارو میخوند... همه چشم ها گریون بود و لبا خندون... همه میدونستن که ما برای به هم رسیدن چقدر سختی کشیدیم... چقدر اتفاق برامون افتاده و چجوری طوفان حوادث رو سر کردیم... من و همه آدمای اون جمع به این باور رسیده بودیم که تا خدا نخواد حتی یه برگم از درخت کنده نمیشه... خلق خدا هرکاری کردن برای کنارهم قرار نگرفتن من و محمد... ولی عشق من و اون آسمونی بود... دست خدا مارو بهم رسوند... رسوند تا به همه بفهمونه نگاه خدا روی تک تک بنده هاش به یه اندازس و اگه اون مقدر کنه هیچ نیرویی نمیتونه باهاش مقابله کنه... من امروز بودنمو کنار محمد مدیون دستا و نگاه اونیم که شاهد گریه های دوتامون بوده...❤️
باباجون برای بار سوم خطبه رو خوند:
برای بار سوم دوشیزه مکرمه منوره عروس خانم فائره السادات جاهد آیا بنده وکلیم شما را با مهریه چهارده سکه تمام بهار آزادی ، چهارده شاخه گل نرگس ، یک سفر کربلا به عقد آقاداماد سیدمحمدجواد حسینی در بیارم بنده وکیلم؟
قلبم گوشه سینه میکوبید و تموم بدنم از گرمای عشق میسوخت... دستم رو روی دست محمد گذاشتم و آروم زمزمه کردم:
*❤️...الهی به امید تو...❤️*
_با اجازه از محضر آقا امام زمان و بی بی حضرت معصومه... بله😍
صدای صلوات همه بلند شد و من و محمد به چشمای هم خیره شدیم💑
محمد دست منو توی دستش گرفت و رینگ ساده نقره ای رو به انگشت حلقم کرد✋
سرشو به سرم نزدیک کرد و از روی چادر سرمو بوسید😘
بعد زیارت بی بی سوار ماشین شدیم و بی خبر از همه مهمونا زدیم به دل خیابونای شلوغ قم... و حرکت کردیم به سمت جمکران بی کران انتظار... تا زندگیمونو امام زمانی شروع کنیم❤️ضبط ماشین روشن شد و صدای حامد کل فضا رو پر کرد😍
*چه صاف و ساده شروع صد
چه عاشقونه و زیبا
حکایت دوتا عاشق
حکایت دوتا دریا
میباره نقل ستاره
از آسمون شبستون
ستاره ریسه میبنده
تو کوچه و تو خیابون
زلال آیینه نور نگین آیه نوره
همون که مهریه اش آبه
همون که سنگ صبوره
برکت این زندگی تا ابد موندگاره
آیه به آیه محبت تو سفره میباره
آسمون خونه امشب عجب نوری داره
بابارون بابارون ستاره
دامن خورشیدو ماه و گرفته فرشته
دست خدا این دویارو برا هم سرشته
ساقی و کوثر که باشن همونجا بهشته
این بهترین سرنوشته❤️*
#قسمت_صد_و_ششم
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_واقای_طلبه
همونجور که با عجله داشتم بند کفشامو میبستم یه جیغ بنفش کشیدم و گفتم: محمدددددد😁 دیر شد بیا😣
محمد کفشاشو پوشید و گفت: الهی فدات شم خانومم اومدم چرا این قدر عجله میکنی آخه😬
_محمد مراسم تموم شد زود باااااش بیااااااا😡
محمد با خنده دستمو گرفت و بوسید و گفت: بشین بریم فرمانده😊
وقتی به محل اجرا رسیدیم فوق العاده شلوغ بود😬
_وای محمد... بنظرت میتونیم حامدو ببینیم😔
محمد: معلومه که میتونیم ببینیم عزیزدلِ محمد😍
_آخه تو این شلوغی چجوری ببینیم...😔
محمد: من حتی بهت قول میدم باهاش عکسم بگیریم. خوبه زندگیم؟
_راس میگی محمدم😍
محمد: معلومه که راس میگم خانمم😘
_ممنون آقایی❤️
از ماشین پیاده شدیم و به بدبختی از بین جمعیت عبور کردیم و رفتیم داخل تا مراسم شروع شه... جمعیت فوق العاده زیاد بود... حامد روی سن اومد من و محمد همزمان لبخند زدیم😊
یکی یکی آهنگ هایی که میخوند برای من و محمد پر از خاطره بود و باهاش همخونی میکردیم... به خودم که اومدم چشمام خیس اشک بود😭
محمد چشمامو بوسید و باهم از سالن بیرون رفتیم.
به پیشنهاد محمد توی ماشین نشستیم تا دور حامد خلوت شه و سوار ماشین شه که بره😁
تقریبا یک ساعت طول کشید و حامد سوار ماشین شد و حرکت کرد.
محمد پشت ماشینش راه افتاد.
یکم که دور شدیم حامد با صدای بوق ممتد محمد بغل پارک کرد و ماهم پشت سرش😍
با هیجان هردو از ماشین پایین اومدیم و به طرف ماشینش رفتیم.
_سلام آقای زمانی
محمد: سلام آقا حامد
حامد: سلام وای سکته کردم گفتم معلوم نیس چیشده یه ماشین از موقع حرکت دنبالمه😁 داشتم اشهد میخوندم گفتم الانه که ترورم کنن😄
من و محمد خندیدیم و از قرار عاشقونمون به حامد گفتیم.
حامد: خب زوج عاشق افتخار یه عکس به ما میدید؟
محمد: بابا شما بخدا مردمی ترین خواننده دنیایی داداش 😍
من و محمد کنار حامد وایسادیم و یه رهگذر ازمون عکس گرفت📸
حامد با کلی شوخی و خنده روی یه برگه نوشت:
*تقدیم به زوج عاشق ایستاده
آقامحمدجواد و فائزه خانم
~ حامد زمانی*
#قسمت_صد_و_هفتم
#قسمت_آخر
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#پایان❤
سلام دوستان امیدارم خوشتون اومده باشه وبابت تاخیر رمان حلال کنید عاقبتتون بخیر 🌹🌹🌾🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 سلام روزتان معطر به ذکرصلوات برمحمدوآل محمد (علیهم السلام)
🤲🏻اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
💚السلام علیک یابقیة الله
(عجل الله تعالی فرجه الشریف)
💚السلام علیک یااباعبدالله
الحسین (علیه السلام)
💚السلام علیک یا علی ابن
موسی الرضا(علیه السلام)
💚السلام علیکم یا اهل البیت النبوه
🌸جمیعا" ورحمة الله وبرکاته
💠💦💠دوستان حتما بخوانید 💦💠
دعای بعد از نماز صبح
💝زیارت امام عصر(عج) در هر صبح گاه
🌺🌺بسم الله الرحمن الرحیم 🌺🌺
اَللّـهُمَّ بَلِّغْ مَوْلاىَ صاحِبَ الزَّمانِ
صَلَواتُ اللهِ عَلَيْهِ
عَنْ جَميعِ الْمُؤْمِنينَ وَالْمُؤْمِناتِ
في مَشارِقِ الاَْرْضِ وَمَغارِبِها،
وَبَرِّها وَبَحْرِها وَسَهْلِها وَجَبَلِها،
حَيِّهِمْ وَمَيِّتِهِمْ،
وَعَنْ والِدِيَّ وَوَُلَْدي
وَعَنّي مِنَ الصَّلَواتِ وَالتَّحِيّاتِ زِنَةَ عَرْشِ اللهِ وَمِدادَ كَلِماتِهِ،
وَمُنْتَهى رِضاهُ وَعَدَدَ ما اَحْصاهُ كِتابُهُ وأحاط بِهِ عِلْمُهُ،
اَللّـهُمَّ اِنّي اُجَدِّدُ لَهُ في هذَا الْيَوْمِ وَفي كُلِّ يَوْم عَهْداً وَعَقْداً
وَبَيْعَةً في رَقَبَتي اَللّـهُمَّ كَما شَرَّفْتَني بِهذَا التَّشْريفِ
وَفَضَّلْتَنى بِهذِهِ الْفَضيلَةِ
وَخَصَصْتَنى بِهذِهِ النِّعْمَةِ،
فَصَلِّ عَلى مَوْلايَ وَسَيِّدي صاحِبِ الزَّمانِ،
وَاجْعَلْني مِنْ اَنْصارِهِ وأشياعه وَالذّابّينَ عَنْهُ،
وَاجْعَلْني مِنَ الْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْهِ
طائِعاً غَيْرَ مُكْرَه فِي الصَّفِّ الَّذي نَعَتَّ اَهْلَهُ في كِتابِكَ فَقُلْتَ: (صَفّاً كَاَنَّهُمْ بُنْيانٌ مَرْصوُصٌ)
عَلى طاعَتِكَ وَطاعَةِ رَسُولِكَ وَآلِهِ عليهم السلام،
اَللّـهُمَّ هذِهِ بَيْعَةٌ لَهُ في عُنُقي
اِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ
💝💝اللهم عجل لولیک الفرج 💐💐
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
منتظران ظهور اقا امام زمان عجل الله
#صبحتبخیرمولایمن
🏝آدینه که میدمد،
هوا ناگهان
عطری از جنس یاس میگیرد
آمیخته در
شمیم دلربای نرگسزارها
آدینه عجیب بوی شما را میدهد
یاد شما در تک تک سلول هایش
پر شده
و آسمانش پر از پرواز مرغان سپیدِ انتظار است
آدینهها بیشتر یادم هست که
دوستتان دارم
بیشتر یادم هست که
چشم بهراهتان باشم
بیشتر یادم هست که
با شما درددل کنم
بیشتر یادم هست که
نگاهم میکنید
دوستتان دارم
هربار بسیارتر🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#آدینهتونمهدوی
4_5895407054067073732.mp3
2.6M
مناجات_با_امام_زمان
یا صاحب الزمان...
تو جان جهانی، فدایت شوم.
تو بهتر ز جانی، فدایت شوم.
نه مهری، نه ماهی، برویت قسم
بِه از این و آنی، فدایت شوم.
زمان: ٧ دقیقه
🌸#شرح_دعای_عهد ۱۷
🕊️وَ عَنِّي وَ عَنْ وَالِدَيَّ مِنَ الصَّلَوَاتِ زِنَهَ عَرْشِ اللَّهِ
🔸و از طرف من و پدر و مادرم، از درودها به گراني عرش خدا، و كشش كلماتش
🌸در اول هر صبح از طرف همهی پدرانمان تا حضرت آدم و مادرانمان تا حضرت حوا
🤎نکتهی مهمی که غافلیم 👇
👨🦳بین اجدادمان انسانهای بسیار پاکی بودند که امروز هیچ کس به یاد آنها نیست و اگر از جانب آنها سلام بدهیم خشنود میشوند و برای ما دعا میکنند و دعای آنها سبب برکت در زندگی میشود.
🌸یک عددی که هیچ کس توانایی حساب کردنش را ندارد.⁉️
🌟سلامی به اندازهی عرش خداوند
تمام زمین و هفت آسمان در کرسی قرار دارد و کرسی در عرش خداوند و ما نمیدانیم حقیقت عرش چیست فقط میدانیم قابل حساب و فهمیدن نیست.
🏷️امام صادق علیه السلام فرمود:
عرش و کرسی، از بزرگ ترین درهای عالم غیب هستند. التوحید صدوق، ص۳۲۱
💞سلامی با محبت و عشق
🌸سلامی به امام زمانعج که سبب زینت عرش خداوند باشد.
═❁๑🍃๑🌹๑🍃๑ ❁
🌺 هدی حجازی فرزند شهید و مادر ۳دخترشهید و تنها بازمانده حمله پهپادی چندروز پیش اسرائیل:
سلام مرا به مردم ایران و رهبرانقلاب وخانواده شهدا برسانید... 🌷
@IslamlifeStyles