یه نکته مهم اینکه ضعف مدیریت اینطور نیست که فقط توی کشور ما باشه
اتفاقا توی حتی کشورهای پیشرفته صنعتی هم ضعف مدیریت شدید وجود داره و اون ها هم به خاطر نبود مدیران قوی، دچار هزارن بدبختی و مصیبت هستند.
یه خبر خوب!
🌹 خیلی از بزرگواران فرمودند که تنهامسیرآرامش یه حرکته بزنه و برای کمک به ازدواج جوانان در موضوع واسطه گری وارد بشه
🔸 این چند وقت داشتیم مقدمات این کار رو آماده میکردیم و به لطف خدا کانال واسطه گری برای ازدواج آماده شد.
✅ کانال واسطه گری ازدواج تقدیم به همه تنهامسیری ها:👇🏼
http://eitaa.com/joinchat/800325663C1035767576
ان شالله بتونیم یه حرکت موفق در زمینه ازدواج جوانان برداریم.
فقط لطفا کسانی که اهل سخت گیری هستند اصلا وارد نشن. این کانال جایی برای سخت گیر ها نداره!😊
🔸 در مورد هزینه ای که گرفته میشه بیشتر به خاطر اینه که افرادی که واقعا میخوان ازدواج کنن بیان جلو. خیلی وقتا میشه که طرف ثبت نام میکنه و بعدا معلوم نیست کجا میره!
🔵 ولی وقتی آدم پول بده حتما پی گیر هست و ان شالله جواب هم میگیره.
ضمن اینکه گفتیم هر کسی نداشت اصلا سخت گیری نشه.🌹
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۲۲ رویش را به طرف شروین چرخاند: - به خاطر من؟ شروین بدون اینکه نگاهش کند گفت: - عادت
#رمان_هاد
پارت۲۳
- خب؟ خونه استاد چه جوریه؟
- تا حالا خونه استاد نرفتم. نباید با بقیه خونه ها فرقی کنه. البته اینجا یه کم ...
شاهرخ ادامه حرفش را گرفت.
- قدیمیه؟
- منظورم این نبود اما اینم هست !
- این خونه مرتب به ارث رسیده. هر چند من کسی رو ندارم که براش ارث بذارم
و بعد ساکت شد. شروین نگاهی به شاهرخ که داشت با حلقه ای که در انگشت دست چپش بود بازی
میکرد انداخت و بعد نگاهی به قاب عکس روی شومینه کرد. می خواست سوالی بپرسد اما منصرف شد.
شاهرخ که انگار یکدفعه به خودش آمده باشد شیرینی را به سمت شروین تعارف کرد.
- من خیلی پذیرایی بلد نیستم. خیلی کم کسی اینجا می آد
شروین پوزخند زد:
- در عوض هرچقدر دلت بخواد ما مهمون داریم. مهمون های تکراری!
صدای سوت کتری باعث شد تا شاهرخ از اتاق بیرون برود. چندتایی کتاب روی میز بود. کتاب های
درسی بود، گلستان سعدی و چند تا مجله. یکی از کتاب ها را ورق زد. کتاب قطوری بود. شاهرخ سینی
چایی به دست برگشت.
- هنوز درس می خونی؟
- همین جوری. تفننی
برای شروین چایی گذاشت و گفت:
- وقتی تنها باشی باید یه جوری خودت رو سرگرم کنی. فکر کنم تو هم درس خوندن رو دوست داری
شروین با لحن خاصی جواب داد:
- آره، خیلی
- اگر بخوای چند تا کتاب دارم فکر کنم به درت بخوره
شروین شانه ای بالا انداخت، چایی اش را برداشت، آرام آرام سر کشید و بلند شد.
- من دیگه باید برم
- عجله داری؟
اشاره ای به فنجانش کرد.
- چایی خورد
شاهرخ خندید. از در هال که بیرون رفتند شاهرخ برگشت داخل تا کتاب ها را که یادش رفته بود
بیاورد. شروین از پله ها پائین رفت و کنار حوض ایستاد. نگاهی به دور تا دور حیاط انداخت و به ماهی
های توی حوض خیره شد. وارد کوچه که شدند شاهرخ گفت:
- این کتاب ها به دردت می خوره. مال دوران دانشجوئیه خودمه. البته خیلی شلوغ پلوغه
شروین کتاب ها را گرفت و گفت:
- سعی می کنم بخونمشون
با هم دست دادند.
- من تنهام. اگه دوست داشتی بازم بیا
سری تکان داد و رفت. آخر کوچه که رسید. نگاهی به عقب انداخت. شاهرخ که دم در ایستاده بود دستی
تکان داد. شروین هم لبخندی زورکی زد و پیچید. سوار ماشین شد، کتابها را روی صندلی کنارش
گذاشت. لبخند تمسخرآمیزی زد و راه افتاد. تلفنش زنگ زد.
- بله؟ نه، بیرونم ... باشه
جلوی کافی شاپ سعید را دید. دختری همراهش بود. جلویش ترمز کرد. سعید سلام کرد. دختر همراهش هم. البته با لحنی خاص. لحنی که شروین از ان متنفر بود. شروین به جای جواب سری از روی اجبار تکان داد و به جلو خیره شد و با انگشتش روی فرمان ضرب گرفت. بعد از چند دقیقه دختر
از سعید خداحافظی کرد.
- خداحافظ آقا شروین
شروین بدون اینکه سر برگرداند جواب داد. دختر رفت و سعید همچنان ایستاده بود و با حالتی خاص
دست تکان می داد.
- میآی سعید یا نه؟
- چه خبر؟
شروین توی آینه نگاهی کرد.
- فعلاً که تو خبرهات بیشتره
- حالا زوده. تو بعد از کلاس کجا غیبت زد؟
- حوصله موندن سرکلاس جعفری رو نداشتم. نمی دونی از کجا سر درآوردم!
- خونه خالت؟
- خونه استاد. همون استاد جدیده
- دهه ! تو که خیلی ازش شاکی بودی
- تو پیاده رو دیدمش. گفتم هم فال هم تماشا. سوارش کردم. یه کم عجیبه، خوش اخلاقه.
کلا ادم خوشحالیه. هنوز توی اون عالم های قدیمیه. تریپ مهمون نوازی. صمیمیت، صلح، صفا، دوستی
ادامه دارد...
✍ میم مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۲۳ - خب؟ خونه استاد چه جوریه؟ - تا حالا خونه استاد نرفتم. نباید با بقیه خونه ها فرق
#رمان_هاد
پارت۲۴
شروین این را گفت و خندید.
- چی گفت؟ نصیحتت نکرد؟ پسر جون بشین درست رو بخون، انصراف نده، اینقدر با این سعید نگرد
- چند تا کتاب بهم داد. فکر کنم رو دستش باد کرده بود. عقبه، اونجا
- چه کتابهایی، همه اینارو خونده؟
- خودش اینطوری می گفت. مال دوران دانشجوئیشه
سعید یکیش را برداشت.
- چقدر داغونه. اینارو نخونده، جویده! چقدرم خط خطیه. اینجا رو ببین
و با لحنی مثالا ادبی خواند!
- مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید که زانفاس خوشش بوی کسی می آید
- معلومه از اون رمانتیک های بی عقله. نمی فهمم چرا ریاضی خونده
بعد کتاب را بست و عقب گذاشت و گفت:
- کاری که نداری؟
- چطور؟
- هوس دیزی کردم، پایه ای؟
- تو هم چه چیزایی هوس می کنی
*
سعید دو تا نون سنگکی را که از نانوایی قبل از میدان دربند گرفته بود روی میز انداخت و در حالیکه از
پیش خدمت خواست تا سفره ای بیاورد تا نانها خشک نشوند گفت:
- سه تا دیزی مشت با تمام مخلفاتش بعدش هم دو تا قلیون
پیش خدمت رفت و سعید لم داد:
- جای با صفائیه، نه؟ هفته پیش پیداش کردم. تا حالا ندیده بودم دخترها هم از دیزی خوششون بیاد و
قلیون بکشن
- از دختر جماعت هرچی بگی برمیاد
- سیگاریش رو زیاد دیده بودم اما قلیونی نه. اونم برازجونی. باورت نمیشه چطوری می کشید. روی
منو کم کرده بود. می گفت باباش قلیونیه. اونم عادت کرده. همین که امروز دیدش
شروین با تمسخر گفت:
- رفیق تازت؟ فکر کنم خودش رو هم هفته پیش پیدا کردی. اینا چی ان باهاشون می گردی سعید. اقلا می
خوای با کسی باشی یدونه آدم حسابیش رو پیدا کن. قیافش زار می زد. اگر آرایش نداشت می فهمیدی
چه کثافتیه!
- هرچی می خواد باشه. پول داره، کافیه
- یعنی به خاطر پول هر کاری می کنی؟
سعید سر جایش راست شد،گویی می خواست حرف مهمی بزند:
- ببین آقا شروین، تو این جامعه، تو همه دنیا بدون پول یه ذره هم ارزش نداری. آره، تو می تونی بشینی
اینجا و بگی برای پول نباید هرکاری کرد ولی من بحثم فرق می کنه. تو شکمت سیره از بوی غذا بدت
می آد. همیشه چیزهایی رو که خواستی داشتی برای همین می تونی فیلسوفانه حرف بزنی. دوران آدم
بودن گذشت برادر من. درثانی بده آدم چهار روز دل یه بیچاره رو شاد کنه؟ بذار فکر کنه من کشته مرده
اون لبخند های احمقانش یا سیگار کشیدنش هستم
- من از دخترا خوشم نمیاد اما دوست ندارم کسی رو بذارم سرکار
- وقتی خودش اینجوری دوست داره. وقتی خودش می دونه همه چیز دو روز بیشتر نیست اما باور می
کنه دیگه به من چه ربطی داره؟
- تو ُخلی
- نه به اندازه تو. اگر من پول تو رو داشتم غوغا می کردم
- قیافه که داری، الانم که چشم های عسلی مده
- پوف! کی کار قیافه داره؟ باید پول خرج کنی تا حرفت برو داشته باشه. با دختر دبیرستانی که نمی خوام رفیق شم
شروین متعجبانه گفت:
- توواقعاً از اینکه دخترها ازت خوششون بیاد خوشحال می شی؟
سعید دوباره لم داد و در حالیکه تکه چوبی را که از درخت بالای سرش کنده بود مثل گوسفند می جوید
گفت:
- کی دوست داره تنها باشه؟ اینجوری هم از تنهایی در میای هم هیچ مسئولیتی گردنت نیست. هر وقت
هم که مشکل پیش اومد با یه بای بای همه چیز تموم میشه. می تونی هر وقت دلت خواست مدلشو عوض
کنی.دست طرف هم به هیچ جا بند نیست! میبینی؟خیلی راحت میشه حال کرد. در ثانی من بیشتر از اون
فیش موبایلم که پرداخت میشه خوشم میاد. یه بار به یکیشون گفتم شبیه رز
همین دختره که توی تایتانیک بازی می کنه. اونقدر خوشحال شد که پول موبایلم رو داد. باورت میشه؟
شروین که گویی چندشش شده بود گفت:
- همین حماقت هاشون حال آدم رو به هم می زنه. عاشق اینن که یکی از زیبایی شون تعریف کنه. سطح
فکرشون اندازه بچه است
- تند نرو چپ می کنی. یادت رفته خودت چه کار می کردی؟
ادامه دارد....
✍ میم مشکات
به اندازه ای که می توانیم در
احساس شکرگزاری بمانیم، برکت های بیشتری به زندگی مان دعوت می کنیم زیرا سپاس گزاری، نزدیک ترین فرکانس به فرکانس خداوند است. لحظه ای که با تمام وجود سپاس گزار هستیم، خداگونه تر از همیشه هستیم.
وقتی شروع هر روزمان تمرکز بر نعمت هایی باشد که در آن لحظه می توانیم به خاطر آنها سپاس گزار باشیم، از همان ابتدای روز، هدایت سکّان زندگی را به عهده فرکانس های خداگونه مان گذاشته ایم تا ما را وارد مسیر ایده ها، راهکارها و خواسته های بیشتر نماید.
#معجزه_شکرگزاری
❤️🍃
شبتان نورانی
🌿🌻🌿🌻