eitaa logo
صالحین تنها مسیر
243 دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
7.7هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
"رمان 💔 ⃣7⃣ _رسم خانواده ی ما نبود عروسمون رو به غریبه بدیم؛ پشت کردی به رسم و رسوم فخرالسادات. بی‌خبر عروستو عقد کردی؟شرمت نشد؟ فخرالسادات خواست حرفی بزند که صدای سیدمحمد آمد: _چرا شرم زن‌عمو؟ خلف شرع کردیم؟ _نه! خلاف عرف رفتار کردید. سید محمد: این عرف از کجا اومده؟ از رفتار غلط امثال شما! عرف شما باشرع در تضاده. کجای شرع گفته که زن بیوه حق زندگی نداره؟ عمویش مداخله کرد: _مگه گفتیم بی شوهر باشه! توی بی‌غیرت باید عقدش میکردی! _محمد: هر حرفی به ذهنتون میرسه به زبون نیارید زن عمو جان! بعضی حرفا هستن که حرمت میشکنن! عمو: حرمت؟! تو حرف از حرمت شکنی میزنی؟ تو که حرمت برادرت روشکستی؟ سیدمحمد: وسط مسجد جای این حرفا نیست! عمو: چرا؟ از خونه ی خدا خجالت میکشی؟ حاج علی: مردم دارن تماشا میکنن! حرمت این شهید رو نگهدارید. عمو: شما دخالت نکن حاجی! شما خودت ته بی‌غیرتی هستی! سید محمد: بس کن عمو! آیه خانوم زنداداشم بوده و هنوزم زنداداشمه... تا عمر دارم و عمر داره زن داداشم میمونه! با غریبه هم ازدواج نکرده، ارمیا برادر منه، از شما و پسرات به من نزدیکتره! عمو: اینجوری غیرتتو خواب کردی؟ سید محمد: بعضی چیزا گفتنی نیست! عمو: همه چیز گفتنیه؛ بگو چرا آبروی خانواده ما رو تو فامیل و دوست و آشنا بر باد دادی؟! سید محمد: چون مهدی قبل رفتنش گفت حق نداری چشمت دنبال آیه باشه؛ گفت اگه برنگشتم آیه تا ابد زن برادرته. همه ی نگاه ها متعجب شد. صدای هق هق آیه بلند شد و رها او را در آغوش گرفت. سایه به دنبال لیوانی آب به سمت گوشه حیاط دوید. سیدمحمد به یاد آورد: شب دیروقت بود که سیدمهدی صدایش کرد. فردا صبح عازم بود. شوق فراوانی داشت. فخرالسادات و سیدمحمد آن شب در خانه شان مهمان بودند که فردا بدرقه کنند مردی که شعارهایش همه عمل بود. مهدی: اگه از این سفر برنگردم... محمد: نگو مهدی! تو فقط برادر نیستی؛ تو پدری، تو همه کسی! مهدی: گفتم اگه... حالا چرا هندیش میکنی؟ اگه برنگردم، آیه دستت امانت! محمد: من امانت قبول نمیکنم. مهدی خندید: ِمیدونم، یک مدتی دستت امانت تا امین من برسه اینا بهت فشار بیارن و تو قبول کنی و آیه رو مجبور کنی! آیه تا آخر دنیا برات زن داداشه، باشه؟ محمد: اینجوری نگو، آیه برام خواهره! مهدی: میدونم، برات خواهره که میگم؛ اگه تو فشار گذاشتنت بگو مهدی گفته راضی نیستم؛ بگو وصیت برادرمه! محمد: چرا میری که مجبور بشی این حرفها رو بزنی... نگاه کن، سرخ شدی برادر من! مهدی: برای آیه نگرانم؛ اذیتش نکنید! آیه بعد از من... صدای عمو سیدمحمد را از خاطراتش بیرون آورد: _این حرفا چیه؟ توجیه مسخره تر ازاین؟مگه دست اونه؟ حاج علی: بی منطق نباشید! عمو: اون روز که این دو تا بچه قد علم کردن و گفتن نمیذاریم مادرمون رو عقد کنی، باید میزدم تو دهنشون تا این روز نرسه. سیدمحمد: پس از این داری میسوزی؟! جلز و ولزت برای خودته عمو؟ دست عمو که صورت سیدمحمد رانواخت، صدرا جلو آمد و عمو را عقب کشید: _خودتون رو کنترل کنید. عمو: یه الف بچه برای من زبون درآورده! فخرالسادات سکوت بیشتر از این را جایز ندانست... مردم تماشا میکردند؛ باید این قائله ختم میشد: _ اگه آیه شوهر کرد برای این بود که من ازش خواستم؛ چون من رفتم خواستگاریش؛ چون من بهش اجازه دادم. ارمیا پسر منه، بعد از مهدی،شد غمخوارم ادامه دارد... نویسنده:👇 🌷
"رمان 💔 ⃣7⃣ وقتی این پسر هر روز هر روز بیشتر از من مادر، سر خاک مهدی بود شما کجا بودید؟ بیشتر اشک ریخت! بیشتر دلتنگی کرد؛ اگه حرفی هست، من خونه در خدمتم، وگرنه به سلامت! عمو به حالت قهر رفت و دقایقی بعدجمعیت درون مسجد کم شد. آیه گریه میکرد... حرفهایی که زده شد بخشی از همان هایی بود که او را میترساند. ارمیا که نزدیکش شد، رها و سایه دور شدند، شاید ارمیا بهتر میتوانست همسرش را آرام کند. ارمیا: گریه چرا خانوم؟ آیه: دیدی گفتم؟ ارمیا: میگن و تموم میشه. آیه: درد داره. ارمیا: میدونم. آیه: میخوام برم؛ از این مردم دور شم! ارمیا: میریم. آیه: حرفا میمونه. ارمیا: خدا ازت راضی باشه؛ به رضایت مردم که بود، ما هنوز بت پرست بودیم! آیه: الان من یکی از هنجارشکنائم؟ ارمیا: ناهنجارشکنی! آیه: چرا دردها تموم نمیشن؟ ارمیا: درد همیشه هست، بهشون عادت کن! آیه: یتیمی درد داره؟ ارمیا: یه درد عمیق و همیشگی. آیه: زینب هم همین‌قدر درد میکشه که تو کشیدی؟ ارمیا: نه. اون تو رو داره، خونه داره، حاج علی رو داره، منو داره! آیه: میخوام برم خونه. ارمیا: میریم خونه. آیه: دلم چند روز فرار میخواد. ارمیا: با فرار تموم نمیشه... بساز آیه. دیدی مامان فخرالسادات چطور ایستاده؟ دیدی دوتا شهید داده و هنوز داره لبخند میزنه؟ اسطوره نباش آیه! اسطوره ساز باش؛ گاهی خم شو، اما نشکن! گاهی بشین اما پاشو! گاهی برو، اما برگرد؛ گاهی بشکن اما جوونه بزن و از نو متولد شو! آیه: بیا بریم یک جای دیگه. دور از این آدمها! ارمیا: میریم. جایی که یادت بیاد تو کی هستی... تو کی بودی! آیه: همه ی آیه مهدی بود... من بدون مهدی هیچی نیستم. ارمیا: اشتباه نکن آیه! تو بودی. همه چیز تو بودی! چرا فکر میکنی یعد از سیدمهدی چیزی نداری؟ ایمان مال تو بود! چادر مال خودت بود! نماز مال خودت بود! کمک به مردم مال خودت بود. سید مهدی راه رو بهت نشون داد و تو رفتی. تو من و ما رو تو راه آوردی. آیه ایمانه... آیه اعتقاده! تو راه سید مهدی رو برای خدمت به مردم ادامه بده. آیه: نمیدونم. ارمیا: با هم ادامه بدیم؟ هم قدم بشیم؟ آیه: یا علی... ************* ادامه دارد... نویسنده:👇 🌷
صالحین تنها مسیر
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔 #قسمت3⃣7⃣ وقتی این پسر هر روز هر روز بیشتر از من مادر، سر خاک مهدی بود ش
🦋فصل‌سوم "رمان 🦋 ⃣ آخرین گل را پرپر کرد و بر مزار تازه و بدون سنگ قبر ریخت. زینب سادات به مادرش نگاه کرد که اشکهایش را با پر چادرش پاک کرد. هنوز ساقه ی خالی از گلبرگ را نگاه میکرد. _مامان، بریم دیگه؛ همه رفتن. آیه نفس عمیقی کشید و نگاهش را به دخترک نوجوانش انداخت و او که توجه مادرش را به خود جلب کرده بود، ادامه داد: _ایلیا تنهاست. او نگاهی به دور و برش انداخت: _بریم سر خاک بابات، بعد میریم. زینب بعد از چند روز لبخند زد: _آره، کلی حرف با بابا مهدی دارم. آیه بوسهای بر ترمه ی روی مزار زد ودختر هم مانند مادر، خاک را بوسید. آیه که برمی‌خاست زیر لب زمزمه کرد: _گلچین روزگار عجب خوش سلیقه است! زینب کنار مادر آمد، دستش را گرفت: _دلم براش تنگ شده. آیه فشار ملایمی به دستهای دخترکش آورد: _منم دلم تنگ شده؛ باید بریم. _الان کجا میریم. خونه ی بابا حاجی؟ _آره دیگه؛ مگه دلت شور زد؟ زینب سادات اخم کرد: _نخیرم. کی دلش واسه اون نق نقو شور میزنه. خرس گنده است دیگه! دل شور زدن نداره. آیه نگاه به خاک سید مهدی دوخت. یار سفر کرده مرا یادت هست؟ نکند آنجا دور و برت را شلوغ کرده و مرا از یاد برده ای؟ مهمانت را دیدی؟ به استقبالش رفتی؟ آیه بانوی تو این روزها درد روی درد دارد. آیه بانوی تو این روزها دلتنگ است. آیه بانوی تو این روزها جانان است... حواست هست؟ به آیه ات، به زینبت، به همه ی آنها که به تو چشم دوخته اند، حواست هست؟ زینب بوسه ای بر سنگ قبر پدر زد. تمام سهم دختری اش از پدر را با همین بوسه ها به یاد داشت. تمام بی پدریهایش را لبخند کرد و به صورت مادر پاشید: _دلم برای بابا مهدی تنگ شده بود! آیه لبخند زد... مادر که باشی عاشقانه های پدر دختری را خوب حس میکنی و دوست میداری! _زودتر حرفاتو با بابات بزن باید بریم عزیزم! او شروع به حرف زدن کرد... برای حرف زدن با پدر به هیچ چیز جز پدر فکر نمیکرد. برای پدر از همه ی روزهایش گفت وگفت.... ادامه دارد... نویسنده:👇 🌷
فصل‌سوم "رمان 🦋 ⃣ کلید را به دست گرفت و در را باز کرد. از صدای باز شدن ایلیا به سمتش آمد: _چقدر دیر کردی مامان. بابا حاجی چندبار زنگ زد که بیاد دنبالمون، گفتم قراره بیایید خونه. آیه دستی روی سر پسرکش کشید: _سلام یادت رفت؟ ایلیا نیش تا بناگوش در رفته اش را نمایش داد: _سلام. زینب سادات گفت: _کی میخوای یاد بگیری برادر جان؟ _هر وقت تو یاد گرفتی! زینب اخم کرد: _من از تو بزرگترم؛ تو باید به من سلام کنی! ایلیا خواست حرفی بزند اما صدایی هر دو را ساکت کرد: باز شروع کردین شما دوتا؟ زینب خندان به سمت ارمیا رفت: _ببینش بابا! ارمیا صورت دخترکش را بوسید: _به خواهرت احترام بذار ایلیا! ِ ایلیا به آیه نگاه کرد. دست مادر به سمت او دراز شد و دستهای پسر تازه جوش بلوغ زده اش را گرفت. او را بوسید و به جانبداری از او گفت: _انگار یادتون رفته که پیامبر همیشه اول سلام میکرد! از این به بعد شصت و نه تا ثواب مال من و پسرم، اون یه دونه ش مال شما پدر و دختر! زینب سادات دستهایش را به هم کوبید: دو به دو مساوی شدیم. بعد پشت سر ارمیا قرار گرفت، دستش را پشت ویلچر او گذاشت: _بیا بریم به بابا کمک کنیم حاضر شه؛ دیره، عمو محمد ناراحت میشه. ارمیا نگاه غمگین آیه را شکار کرد. غصه داری جانانم؟! غصه هایت را بر جان من بیاویز و سبک بال بخند... بال پروازم!میدانم زمین گیرت کرده ام! آیه روی مبل نشست. چقدر آن روزها دور به نظر میرسید. روزهای جدالش با ارمیا، روزهای دلواپسی، روزهای بیقراری و ندانمها. چه شد که روزگار اینگونه شد؟ ارمیایی که با همه ی عشق و آرزوهایش، با همه ی رضا بودنهایش، با همه ی ارمیا بودنش قصد رفتن کرد. آیه ای که باز هم، درد هم‌خانه ی دلش شد. ارمیا و شرمندگی هایش... آیه و شکرگزاری هایش از بودن او...دستی روی شانه اش قرار گرفت. آیه هشیار شد... چشم باز کرد. چطور صدای حرکت ویلچر را متوجه نشده بود؟ ارمیا کنارش بود. _به بچه ها گفتم چند دقیقه تو اتاق بمونن. ببخش امروز کنارت نبودم؛ قراربود تکیه گاهت باشم، اما الان یه بار روی شونه هات شدم. بازم تنها موندی! آیه دستهای او را گرفت: _اینجوری نگو... خدا رو شکر که هستی! همینکه میدونم یه نفر اینجا منتظر منه خداروشکر! اگه تو هم میرفتی... اصلا نمیخوام به نبودنت فکر کنم. _اذیت شدی؟! _مردم همیشه حرف میزنن. من و تو براشون قدیمی نمیشیم. _سوژه ی اینبارشون چی بود؟ نبودن من؟ ادامه دارد... نویسنده:👇 🌷
صالحین تنها مسیر
فصل‌سوم "رمان #پرواز_شاپرک‌ها 🦋 #قسمت2⃣ کلید را به دست گرفت و در را باز کرد. از صدای باز شدن ایل
"رمان 🦋 ⃣ آیه لبخند خسته ای زد و سرش را به تایید تکان داد: _میگفتن گذاشتمت آسایشگاه؛ تازه...انگار خواستگارم دارم! ارمیا اخم کرد: _خواستگار؟! آیه بلند خندید: _اخم نکن؛ دوست ندارم اخم کنیا! شایعه شده میخوام شوهر کنم، تو رو گذاشتم آسایشگاه، ایلیا هم قهر کرده و از خونه زده بیرون. شاهدشونم اینه که بعد از سیدمهدی با تو ازدواج کردم. ارمیا لبخندی به صورت جانانش زد: _پس پاشو منو از آسایشگاه ببر بیرون ببینم چه خبره. بعد صدایش را بلند کرد: _بچه ها بیایید بریم. زینب سادات سرش را از لای در اتاق داخل آورد: _دل و قلوه دادناتون تموم شد؟ آیه گفت: _دعواهای تو با ایلیا تموم شد؟ زینب از اتاق خارج شد و لب ور چید: _نخیر؛ این پسر شما لوسه! ایلیا که پشت سر زینب از اتاق بیرون آمده بود، گفت: _توئم قلدری! مهدی همه ش میگه وقتی بچه بودید به زور آب‌نباتاشو میگرفتی! زینب پشت چشمی برای برادرش نازک کرد: _اینا از زرنگیمه! ایلیا خواست حرفش را بی‌جواب نگذارد، اما مجبور به سکوت شد، چون آیه گفت: _بجنبید دیر شد! تو راه انقدر ادامه بدید تا خسته شید! کمک کنید بابا رو ببریم سوار ماشین کنیم! آیه ماشین را سر کوچه پارک کرد. زینب سادات و ایلیا از ماشین پیاده شدند. آیه چشم به ارمیا دوخت. این روز ها ضعیف تر از همیشه شده بود. دیگر از آن هیکل ورزیده چیزی نمانده بود. دلش غم داشت. اندازه تمام نداشته های ارمیایش غم داشت. ارمیا: غم چشمات برای چیه؟ آیه: برای تمام چیزایی که از دست دادم! ارمیا: منم جزء اونام؟ آیه: تو جزء اونایی هستن که برام موندن! ایلیا ضربه ای به شیشه زد. ارمیا در را باز کرد و به کمک پسر و دخترش روی صندلی چرخدار نشست. آیه و زینب در دو طرفش و ایلیا پشت سر، صندلی راهُل میداد. حاج علی در کنار سیدمحمد ایستاده بود. هوا گرگ و میش بود. حاج علی چشمش به ارمیا و آیه افتاد. دستش را روی شانه سیدمحمد گذاشت و آنها را نشانش داد. هر دو به سمتشان رفتند. سیدمحمد مقابل ارمیا روی زمین نشست. اشک چشمانش را پر کرد: مادرم رفت ارمیا! سرش را روی پاهای برادرانه ی ارمیا گذاشت و هق هق کرد. ارمیا هم اشک چشمانش روان شد. آیه رو برگرداند و گریه ی بی صدایش فقط تکان خوردن شانه هایش را گواه داشت. زینب سادات به آغوش حاج علی رفت و ایلیا بغضش را مردانه نگه داشت. ارمیا نفس گرفت، شانه های سیدمحمد را دست کشید: باورم نمیشه رفته!باورم نمیشه بازم بی مادر شدم. برادارانه برای مادر اشک ریختند. کمی که سبک شدند سیدمحمد گفت: عمو اومده! این خبر اخم را مهمان چشمان خیس آیه کرد: بعد از این همه سال؟ سیدمحمد: بازم مثل همون وقتها طلب کار و با توپ پر اومده! ارمیا دست آیه را گرفت: قدم سر دو تاچشم چرا اینجوری میکنید؟ حاج علی: بالاخره زن برادرش از دنیا رفته. نمیشد راهش نداد که!بی احترامی نکنید بهش! ادامه دارد... نویسنده:👇 🌷
"رمان 🦋 ⃣ آیه: بعد از اون روز تو مسجد که معرکه گرفت... حاج علی حرف آیه را برید: خیلی سال از اون روزها گذشته. خیلی چیزا عوض شده. آیه به یاد آورد.... سیدمحمد: وسط مسجد جای این حرفا نیست! عمو: چرا؟ از خونه ی خدا خجالت میکشی؟ حاج علی: مردم دارن تماشا میکنن! حرمت این شهید رو نگهدارید. عمو: شما دخالت نکن حاجی! شما خودت ته بی‌غیرتی هستی! سید محمد: بس کن عمو! آیه خانوم زنداداشم بوده و هنوزم زنداداشمه... تا عمر دارم و عمر داره زن داداشم میمونه! با غریبه هم ازدواج نکرده، ارمیا برادر منه، از شما و پسرات به من نزدیکتره! عمو: اینجوری غیرتتو خواب کردی؟ سید محمد: بعضی چیزا گفتنی نیست! عمو: همه چیز گفتنیه؛ بگو چرا آبروی خانواده ما رو تو فامیل و دوست و آشنا بر باد دادی؟! سید محمد: چون مهدی قبل رفتنش گفت حق نداری چشمت دنبال آیه باشه؛ گفت اگه برنگشتم آیه تا ابد زن برادرته. ارمیا دست آیه را گرفت و افکارش را برید: به حرفاش فکر نکن. اینقدر خودتو بخاطر حرفای نابخردانه مردم سرزنش نکن. اون روزا تموم شد.هر کس هر چی میخواد بگه.از اون روزا پونزده سال گذشته. ِحاج علی بوسه ای به صورت زینب سادات و ایلیا زد، پشت ویلچر ارمیا قرار گرفت و گفت: خوب نیست این همه معطل میکنید اینجا! آیه به همراه زینبش به سمت داخل خانه رفت و ارمیا و ایلیا را در حیاط با مرد های فامیل و آشنا، تنها گذاشت. ادامه دارد... نویسنده:👇 🌷
صالحین تنها مسیر
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋 #قسمت4⃣ آیه: بعد از اون روز تو مسجد که معرکه گرفت... حاج علی حرف آیه را بر
"رمان 🦋 ⃣ دلش پیش همسرش بود. همسرش که همیشه مظلوم بود و از آن روز که مهمان این ویلچر شده بود، مظلوم تر هم شده بود... بعد از نشستن کنار رها، آن روزها را به یاد آورد... _ آیه خانوم!درست شد. بالاخره این انتقالی گرفتم. دیگه خیالت راحت! آیه لبخندی زد و از آشپزخانه بیرون آمد: سلام!راست میگی؟درست شد؟ ارمیا به پهنای صورتش لبخند زد: سلام جانان!خسته نباشی!درست شد عزیزم! آیه: خداروشکر! ارمیا روی مبل نشست و آیه یک لیوان شربت بهارنارنج برایش آورد، کنارش نشست. ارمیا لیوان را گرفت و یک نفس سر کشید. آیه اعتراض کرد: یک نفس نخور! ارمیا چشمکی زد: اینجوری بیشترمیچسبه جانان! آیه به جانان گفتن ارمیا لبخند زد. چقدر خوب که مثل سیدمهدی صدایش نمیکرد. چقدر خوب بود که ارمیا بود... ارمیا: چند ماهی طول میکشه تا خونه سازمانی بدن. اینجا میمونی یا خونه اجاره کنم؟ آیه دستی به موهایش کشید و آنها را به پشت گوشش برد: رفت و آمد برات سخت نمیشه؟ ارمیا پشت گردنش دست کشید: خب چرا!خیلی سخته! آیه: پس میریم دنبال خونه؟ ارمیا: تو مشکلی نداری؟اگه بخوای من رفت و آمد میکنم. چشمم کور، دندم نرم، زن و بچم تو راحتی باشن! آیه: نگو اینجوری. بریم دنبال خونه؟ ارمیا: بعدظهر اگه کار نداری بریم! دختر بابا کجاست؟ آیه: نه کاری ندارم. با مهدی و زهرا پایین دارن بازی میکنن. صداش کن بیاد بالا نهار بخوریم! ارمیا: عجله نکن.بذار لباسامو عوض کنم، میرم دنبالش. ارمیا هنوز وارد اتاق نشده بود که صدای در آمد. دستهای کوچک زینب سادات بود و ارمیا پدرانه آن صدا را میشناخت. آمدم جان پدر ِدستهای کوچکت را این گونه به چوب سخت نکوب! ِقلب پدر از خیالِ درد دستانت درد میگیرد! ارمیا در را باز کرد. زینب سادات خود را به پاهای پدر چسباند. ارمیا خم شد و دخترکش را در آغوش گرفت و بوسید: دختر بابا کجا بود؟نمیگی باباتنهاست؟ زینب سادات صورتش را روی صورت پدر گذاشت: مامانی که بود!تنها نبودی باباجونم! آیه یک کمی حسادت کرد. اشکالی که ندارد؟ کمی حسادت چاشنی روابط شود تا رقابت بیافریند؟ از همان رقابت هایی که دخترها با مادر، سرعشق پدر دارند. همان غیرتی شدن های پسرانه، که پدر را عقب میراند!فروید چه گفته بود؟ عقده ی ادیپ؟ عقده ی الکترا؟ هر چه نامش را میخواهند بگذارند. من که میگویم خوب است که دوست داشتن را یاد میگیرند. خوب است که رقابت را یاد میگیرند. آیه هم کمی حسادت کرد. دلش میخواست. حال اینکه چه میخواست را خودش هم نمیدانست. در کش مکش بود با خودش که این کش مکش حسادت پنهانی شد در جمله اش:پدر و دختر برید دست و صورتتون رو بشورید بیاید کمک کنید سفره بندازید!چقدر شما لوسید! ارمیا حسادت زیر پوستی را در شناخت و بلند خندید. دل خوش همین هابود. دلش خوش بود که این حسادت شاید از عشق تازه جوانه زده در دل جانانش باشد... دل است دیگر، گاهی زود خوش میشود...صدای رها، آیه را از آن روزها بیرون آورد: چقدر دیر کردی!نمیدونی این آدما منتظرن برات حرف در بیارن؟ آیه: چی شده مگه؟ سایه کجاست؟ ادامه دارد... نویسنده:👇 🌷
"رمان 🦋 ⃣ رها صدایش را پایین آورد: حالش بد شد، شوهر جانش بردش اتاق استراحت کنه. وضعش خوب نیست. میگفت بچه خیلی پایینه و نگران بودش! آیه: الان چطوره؟بهش سر زدی؟ رها: قبل از اومدنت پیشش بودم. تازه خوابش برده. آیه: وروجکاش کجان؟ رها: مهدی بردشون پارک سر خیابون. آیه: مامان زهرا رو ندیدم! رها: تو آشپزخونه داره حلوا درست میکنه. آیه: خیلی خسته شد این روزا! رها: این سالها خیلی با هم رفیق شده بودن. خیلی بهم ریخته. بابام که مرد، حس کردم راحت شد. اما الان که فخرالسادات رفت، خیلی تو روحیه اش تاثیر منفی گذاشت! آیه: باورم نمیشه که مامان فخری رفت! ارمیا خیلی داغون شد. صبح ازبیمارستان مرخصش کردیم. شوک بدی بود براش. رها: الان چطوره؟ آیه: بهتره خداروشکر. بیرونه. پیش بابا ایناست. رها: ایلیا چطوره؟ آیه: هنوز باهاش گرفتاریم! وابستگی زیادش به ارمیا و زمینگیر شدنش این چند ساله، روحیه ی ایلیا رو به هم ریخته. ارمیا هم با دیدن بهم ریختگی ایلیا، روز به روز سرخورده تر میشه. یادته اون روزا که میخواست بره؟ رها خوب به یاد داشت. اشک های آیه. دعواهای سید محمد و صدرا با ارمیا. سکوت و در خود خمودگی ارمیا. زینبی که چشمانش همیشه برق اشک داشت و از ارمیا جدا نمیشد.ایلیا و دعواهای هر روزه اش در مدرسه و افت تحصیلی. رها: بهتر نشده؟ آیه: بهتر شده!اما وقتی که با باباشه. ارمیا هر دوشونو آروم میکنه. رها: هر سه تونو! آیه خجالت زده لب گزید: ارمیا خیلی خوبه رها! وقتی یاد اون روزا و اذیتایی که کردم میوفتم، دلم براش میسوزه!چطور تحملم کرد؟ ِ گوش آیه بُرد: عاشقت بود!هنوزم عاشقته که بخاطرت میخواست بره آسایشگاه! باورم نمیشه میخواست از تو بگذره تا تو اذیت نشی! آیه: همین که هست راضیم!میدونی که دیگه طاقت از دست دادن ندارم! آیه به آن روزها رفت.... صدای تلفن همراهش بلند شد. مشغول نوشتن مقاله اش بود که حواسش پرت شد. نفسش را با شدت بیرون آورد و زینب سادات را صدا کرد: زینب جان مامان!گوشی منو بیار. فکر کنم تو آشپزخونه گذاشتمش. خانه جدیدشان که یک آپارتمان پنج طبقه ی بدون آسانسور بود. خانه ای که قدمتش هفتاد هشتاد سال بود. تازه ساکن این ساختمان شده بودند. قبلا هیچ وقت در خانه های سازمانی زندگی نکرده بود. آن روز که ارمیا آمد و گفت انتقالی گرفته و به مرکز آموزش تکاور نیروی زمینی در پرندک خواهد رفت، آیه خوشحال بود. دوری از این همه هیاهو را نیاز داشت. یک سال مستاجری در حوالی شهریار و حالا در منازل سازمانی. آیه که قید کار را در مرکز صدر زد و خانه نشین شد و بیشتر روی تحقیقات تمرکز کرد. زینب که دوستان جدیدی در این شهرک پیدا کرد ولی هنوز بهانه ی مهدی و محسن و زهرا و محمدصادق را میگرفت. ادامه دارد... نویسنده:👇 🌷
صالحین تنها مسیر
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋 #قسمت6⃣ رها صدایش را پایین آورد: حالش بد شد، شوهر جانش بردش اتاق استراحت کن
"رمان 🦋 ⃣ زینب سادات تلفن را مقابلش گرفت و نگاه آیه را متوجه خود کرد: بابا جونه! آیه تلفن را زیر گوشش گذاشت: جانم؟ ارمیا: دارم میرم ماموریت! آیه ابرو در هم کشید: برای چند وقت؟ ارمیا: معلوم نیست. آیه: کجا میری؟ ارمیا: معلوم نیست! آیه: جمع کنم بریم قم؟ ارمیا: این جوری خیالم راحت تره! آیه: چقدر وقت دارم؟ ارمیا: فردا صبح میریم. آیه: فردا صبح ماهم میریم قم! ارمیا: میخوای امشب ببرمتون؟ آیه لبخند روی لبهایش نشست: نه!میتونم!نگران نباش. میرم وسایل رو جمع کنم. آیه چمدان خود و زینب سادات را برای مدت نامعلومی بست. کوله پشتی و وسایل ارمیا را آماده کرد. تمام تعطیلات عید را برای کمک به سیل زدگان در آق قلا بودند. تازه دو روز بود که به خانه برگشته بودند و حالا دوباره از خانه میرفتند. صبح زود بود که ارمیا رفت. آیه نگاه غم بارش را بدرقه ی راهش کرد. چقدر دوست داشت ارمیا یک امروز را هم خانه بود. دو دل بود برای گفتن یا نگفتن. ساعت ده صبح بود که زینب سادات را روی صندلی عقب نشاند و استارت زد. حدود دو ساعت بعد زنگ خانه ی پدرش را زد و با استقبال گرم زهرا خانم مواجه شد. رها و صدرا به همراه مهدی و محسن پسرانشان آنجا بودند. ساعتی به خوش و بش گذشت تا آیه توانست با رها تنها شود. رها: پکری آیه بانو! آیه: بهش نگفتم هنوز. الانم که رفته ماموریت و معلوم نیست کی بیاد. ادامه دارد... نویسنده:👇 🌷
"رمان 🦋 ⃣ رها: چرا دست دست میکنی آیه؟ تو الان سه ماهته!ارمیا هم حق داره بدونه!حق داره از این روزا لذت ببره! آیه: من خودم هنوز تو شوک هستم!هشت سال بچه دار نشدیم!کلی دوا و درمون کردیم. تو که میدونی چقدر دارو خوردیم و دکتر رفتیم تا خدا زینب رو بهمون داد! حالا الان یکهو. حقیقتا اصلا آمادگیشو ندارم. هنوز سر ازدواجم دوست و آشنا پشت سرم حرف میزنن، این بچه هم که دیگه هیچی. رها: نگران چی هستی؟ آیه: نگران زینب وقتی بفهمه. من اصلا نمیدونم ارمیا بچه میخواد یا نه!اگه ناراحت بشه؟ رها متعجب گفت: دیوونه شدی آیه؟چرا بچه نخواد؟اون عاشقته! شما بیشتر از دوساله ازدواج کردین و ارمیا‌مرد جا افتاده ایه!اگه حرفی نمیزنه واسه اینه که تو رو تحت فشار نذاره!اون عاشق زینبه. یادم نمیره روزی که دنیا اومد. برق خاصی با دیدن زینب تو چشماش نشست. وقتی هم محسن دنیا اومد، با یک حسرتی نگاهش میکرد. این روزا رو ازش دریغ نکن. اون حق داره لحظه لحظه رشد و شکوفایی بچشو حس کنه. آیه: این روزا بیشتر یاد سیدمهدی میوفتم. خودم تو برزخم. رها: نذار ارمیا بفهمه!اون بخاطر تو خیلی صبر کرده!حقش نیست این روزا همش نگران خاطرات تو هم باشه. حالا کجا رفت یکهویی؟ آیه: احتمالا مناطق سیل زده رفته! هیچی نگفت. گفتش هر وقت تونستم بهت زنگ میزنم میگم کجا هستم. رها: آیه!خوشحال باش. داری مادر میشی!به قول خودت، تو الان خودخودِ معجزه ی خدایی! آیه سرش را روی شانه ی رها گذاشت: دوسش دارم رها!این روزا خیلی عوض شدم. رها: کی رو دوست داری؟ بچتون رو؟ آیه: اونو که دوست دارم اما ارمیا! با اون چیزی که فکر میکردم فرق داره. با اینکه هیچ چیز شبیه زندگی با مهدی نیست اما انگار با این زندگی بیشتر عجین شدم! این روزها همش به حرف محمد فکر میکنم. اون روز که باهام دعوا کرد. یادته؟ گفت اگه ارمیا هم مثل مهدی بره و دیگه نیاد!دلم شور میزنه. من دیگه طاقت نمیارم! رها: هیچ اتفاقی برای ارمیا نمیوفته!چرا اینقدر میترسی؟ یک روزی خودت گفتی بهترین محافظ آدم عجلشه!نگران نباش. اگه روز پرواز شاپرک ها برسه، پرواز میکنن! آیه آهی کشید: من طاقت یک پرواز دیگه رو ندارم! رها: ارمیا هم نمیره. آیه: خدا کنه. این روزا بیشتر از همیشه دلتنگشم... رها: عاشق شدی بالاخره؟ آیه لبخند زد... غروب روز بعد بود که ارمیا زنگ زد. ارمیا: سلام! خوبی؟ آیه: سلام. خوبم. تو خوبی؟کجایی؟چرا دیر زنگ زدی؟ ارمیا خنده آرامی کرد: باور کنم که آیه خانوم دل نگران شده؟ آیه: باور کردنی نیست؟ ارمیا: خودت چی فکر میکنی خانومم؟ آیه: کجایی؟ ارمیا: پلدختر. آیه: اوضاع چطوره؟ ارمیا: افتضاحه آیه: بیایم؟ ارمیا: نه. نشنیدی میگن ((ارتش فدای ملت؟)) ما که هستیم، شما آسوده باشید! آیه: نگرانم. عادت ندارم به اینکه دور از حادثه باشم! ارمیا: عادت کن عزیزم!تا من هستم دیگه نمیذارم بری تو دل خطر! آیه: بالاخره که یکی باید بره کمک! ما خانه به دوشان غم سیلاب نداریم،موجیم که آسودگی ما عدم ماست میخوای منو به عدم برسونی؟ ارمیا: نه! میخوام آسایش داشته باشی. آیه: همه با هم کمک میکنیم تا همه با هم به آسایش برسیم. ارمیا: الان میخوای بگم بیا؟ آیه: هر جا،هر وقت به من نیازباشه،دوست دارم باشم!منو کنار نذار. ارمیا: شما نقطه ی پرگار ی!مگه میشه کنار گذاشته بشی؟ شرایط اینجا سخته. آیه: سخت تر از کرمانشاه؟سخت تر از آق قلا؟ ارمیا: سختی اینجا خیلی فرق داره. آیه: بچه اونجا نیست؟ ارمیا: هست آیه: پس ما هم میتونیم تحمل کنیم! بیایم؟ ارمیا: نیروهای کمکی هست. اگه نیاز بود میگم بیا. آیه: تو کی میای؟ ارمیا: هر وقت تموم بشه. آیه: چکار میکنید اونجا؟ ارمیا: خونه ها تا سقف توی گِل هستن. تا ِگل ها خشک نشده باید خونه هارو تخلیه کنیم. آیه: چیزی از وسایل مردم سالم مونده؟ ارمیا: باید میدیدی اینجا رو. قابلمه،سماور، لپ تاپ، همه چیز مچاله شده از فشار گِلها. یک فرش دوازده متری رو بیست، بیست و پنج نفره بلند میکنن میبرن بیرون. براشون هیچی نمونده جز همین چهار دیواری که اگه دست نجنبونیم و گِل ها خشک بشه، همونم ندارن. آیه: خدا خیرتون بده...مواظب خودت باش. ارمیا:تو هم مواظب خودت و دخترم باش. آیه: باشه.خداحافظ ارمیا:خداحافظت عزیزم. ادامه دارد... نویسنده:👇 🌷
صالحین تنها مسیر
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋 #قسمت8⃣ رها: چرا دست دست میکنی آیه؟ تو الان سه ماهته!ارمیا هم حق داره بدونه
"رمان 🦋 ⃣ چهارده روز بعد بود که ارمیا بازگشت. حاج علی دستانش را فشرد و درآغوشش گرفت : خسته نباشی مومن خدا! ارمیا خندید: مونده نباشی مرد خدا! زینب سادات به آغوشش رفت و آیه به یاِد ارمیای از سوریه برگشته افتاد. همان شبی که زینب سادات از خواب بیدار شد و بابا بابا میکرد. همان شب که اولین بار بود که در خانه ماند... زینب سادات که در آغوش پدر به خواب رفت. ارمیا از جمع عذرخواهی کرد و به اتاق رفت. خیلی بیشتر از خیلی خسته بود. خدارا شکر کرد که ، پنجشنبه و جمعه است و می تواند استراحت کند. پاهایش دو روزاز بس داخل پوتین و چکمه بود، ورم کرده و دردناک بود. فشاری که راه رفتن و ایستادن طولانی مدت آن هم در گِل و لای، به کمرش آورده بود،آن را دردناک کرده بود. آنقدر خسته بود که به دقیقه نکشیده روی زمین بدون زیر انداز خوابش برد. آیه که به اتاق آمد، دلش لرزید از این مظلومیت خاموش. آیه این مرد را دیگر خوب میشناخت. مظلوم بود و آرام. اهل خانه و زندگی. همسر وفرزندش همیشه اولویت اولش بودند. تمام زندگی اش در آن دو خالصه َ میشد. آیه این مرد راخوب میفهمید این مرد، مرد این روزهای آیه بود. دوستت دارم با همه سختی ها. دوستت دارم با همه اختلاف نظر ها. دوستت دارم با همه نداشته ها. دوستت دارم... آیه پتوی سبکی روی همسرش انداخت. لبخندی به پدرانه های ارمیا زد که دخترش را روی رختخواب خوابانده وخودش روی زمین بدون حتی بالشی زیر سر خوابیده. از اتاق خارج شد و رو به حاج علی گفت: خوابش برد. فخرالسادات که برای دیدن او آمده بود بلند شد و گفت: خیلی خسته است. من فردا صبح میام دوباره. اگه مزاحم‌نیستم! زهرا خانوم بلند شد و دست فخرالسادات را گرفت: مزاحم چیه؟شب اینجا بمون. کجا میخوای بری؟ فخرالسادات: محمد و سایه میخوان بیان. برم خونه بهتره! حاج علی: آقا سید هم میاد همین جا. تعارف نکنید سیده خانوم! آیه: بمونید دیگه مامان. زینب و ارمیا خوشحال میشن صبح شمارو ببینن! همین دورهمی ها بود که حال و هوای فخرالسادات همیشه تنها را عوض میکرد. ادامه دارد... نویسنده:👇 🌷
"رمان 🦋 ⃣1⃣ سید محمد کنار ارمیا نشست و اشک چشمانش را پاک کرد :خیلی مامان رو تنها گذاشتم. اگه اون روز خونه بودم،این اتفاق نمی افتاد. اشک چشمان ارمیا را پر کرده بود: مرگ حقه پسر!تو چرا این حرف رو میزنی؟عمر دست خداست. ایلیا که سعی میکرد مردانه، اشک هایش را پنهان کند با دیدن اشک چشمان پدر و عمو، اشک از چشمانش راه پیدا کرد و هق هقش را در سینه ی حاج علی خاموش کرد. مرد هم که باشی، بعضی وقت ها دلت زار زدن میخواهد.مرد که باشی،مردانه زار زدن را بلدی. مرد که باشی،مردانه تکیه گاه میشوی واشک هایت بی صدا میشود و تکان شانه هایت همان زار زدن دلت میشود... سید محمد: دیگه تنها شدم. دیگه هیچ کس برام نمونده. چطور بی کسی رو طاقت بیارم؟چطور طاقت آوردی ارمیا؟ ارمیا: تو زن داری، بچه داری، زینب رو داری، ما رو داری. بی کسی یعنی هیچ کس منتظرت نباشه. یعنی شبا که میترسی، کسی نباشه بغلت کنه و بهت بگه نترس، من هستم!تو بی کس نیستی. سید محمد: اگه پیشش بودم اینجوری نمیشد. تو تنهایی رفت. حداقل نبودم که دستش رو بگیرم. نبودم که تلاشمو بکنم. نبودم. ارمیا من خیلی وقته نیستم و اون خیلی وقته تنهاست. اگه آیه نمیومد بهش سر بزنه، معلوم نیست چند ساعت و چند روز جنازه ی مادرم تو خونه میموند. ارمیا خواست چیزی بگوید که صدایی مانع از حرف زدنش شد: روزی که گفتم زنم بشه، همتون گفتین عمو دنبال هوا و هوسه. اون روز همتون منو با چشم بد دیدین. اگه ازدواج کرده بود، تو تنهایی نمیمرد. سید محمد ابرو در هم کشید: ما با ازدواجش مشکلی نداشتیم. عمو غرید: پس چرا نذاشتین زنم بشه؟ سیدمحمد: چون زن داشتین. عمو متعجب گفت: یعنی چی؟ سیدمحمد: چطور اجازه میدادیم مادرمون زن دوم بشه؟مادرمم راضی نبود بره سر زندگی جاریش خراب بشه. بهش گفتیم ازدواج کنه، گفت با غریبه نمیتونه چون براش حرف در میارن. با شما هم نمیتونه ازدواج کنه چون زن داشتین. اینها به کنار، مامان میگفت براش غیر قابل قبوله که بخادبا برادرِ شوهرش زندگی کنه. سالها برادر بودید، نمیتونست با این موضوع کنار بیاد. عمو: باورم نمیشه. با این فکرای احمقانه یک عمر تنها زندگی کرد؟ سیدمحمد: احمقانه نبود عمو!اعتقاد بود. حرف دل و باور عقلش بود مامان تنها موند چون تنها راهی بود که داشت. ارمیا دست سیدمحمد را گرفت: خدا رحمتش کنه.مادر خیلی خوبی بود. عمو پوزخندی زد: چه عجب شما تشریف آوردید. این قدر فخرالسادات سنگ تو رو به سینه زد، حتی تو خاک سپاریشم نبودی؟ ادامه دارد... نویسنده:👇 🌷