صالحین تنها مسیر
🔹 #او_را ... ۵۰ طبق عادت این روزا دم دمای ظهر چشمامو باز کردم! خداروشکر که دو هفته ی آخر اسفند کلا
💟فصل دوم💟
🔹 #او_را ... ۵۳
افتادم رو زمین
و دیگه هیچی نفهمیدم ـــــــــ !
نیم ساعت بعد،
صداهای مبهمی میشنیدم...
نمیفهمیدم چی به چیه!
جون باز کردن چشمامو نداشتم.
تمام بدنم سِر شده بود!
دوباره بیهوش شدم...
احساس کردم زخمم داره میسوزه...
به زور لای چشمامو باز کردم،
داشتم دوباره به خواب عمیقی میرفتم
که درد شدیدی احساس کردم😣
شلنگی که به زور داشتن از توی بینیم رد میکردن ، باعث شد چشمامو باز کنم!
خیلی درد داشت...
از دردش بدنمو چنگ میزدم😭
تمام وجودم از درد جمع شد😖
دوباره چشمامو بستم
و بیهوش شدم...
دفعه ی بعد که چشمامو باز کردم
هنوز گیج و منگ بودم!
به دستم سرم وصل کرده بودن...
مامان و بابا...
وای...
تازه دارم میفهمم ...
من زنده ام😭
اه...
چرا تموم نشد؟؟😩
چرا نمردم؟؟!!
با این فکر اطرافمو نگاه کردم...
خبری از اون موجود سرتاپا سیاه نبود!
مامان اومد جلو،
به چشمام زل زد
-حیف اونهمه زحمت که برات کشیدیم...
بی لیاقت!!
بابا کشیدش عقب،
هیچی نمیگفت اما اخمی که رو صورتش بود پر از حرف بود...!
چشمامو بستم...
وای ...
اونی که نباید میشد،شد...!
کاش مرده بودم😭
در اتاق باز شد و یه نفر با روپوش سفید وارد شد!
قبل اینکه بیاد بالای سرم،
نگاهش چرخید سمت مامان و بابا...
چندثانیه با تعجب نگاه کرد!
-سلام آقای سمیعی!!!😳
بابا هم هاج و واج نگاه میکرد!
-سلام آقای رفیعی😒
وای...همکار بابا بود😭
منو میکشه...
آبروشو بردم!!
-شما؟اینجا؟
برای ویزیت بیمار تشریف آوردین؟؟😳
بابا نگاهشو انداخت پایین!
-نه!
دکتر یکم مِن و مِن کرد و وقتی دوهزاریش افتاد،
سعی کرد مثلا جو رو عوض کنه و شروع به احوال پرسی و خوش و بش کرد...!
آخه کدوم احمقی منو رسونده بود بیمارستان؟؟😭
دکتر اومد بالای سرم...!
-سلام دخترم😊
بهتری؟
جوابشو ندادم و صورتمو برگردوندم...
-آخه چرا این کارو کردی؟؟
باز هیچی نگفتم
اما تو دلم جوابشو دادم!
اخه به تو چه؟؟
مگه تو از درد من خبر داری؟؟😒
-خودت قرصا رو خوردی یا به زور بهت خوروندن؟؟
این چه سوالی بود!!؟؟😒😏
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم
-خودم 😒
-پس این زخم رو صورتت برای چیه؟؟
این که دیگه فکرنکنم کار خودت باشه!!
وااااای تازه یاد زخم صورتم افتادم😣
اگه سالمم پام برسه خونه،
بی برو برگرد بابا خودش خفم میکنه😭
خدا لعنتت کنه عرشیا😭
"محدثه افشاری"
❤️
🔹 #او_را ... ۵۴
دستمو بردم سمت زخمم،
بخیه شده بود😢
ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم و چشمامو ببندم...
دکتر یکم معاینم کرد و مامان و بابا رو نگاه کرد...
-جسارت نباشه دکتر!
شما خودتون استاد مایید!
حتما حالشو بهتر از من میدونید،
اما با اجازتون بنظرمن باید فعلا اینجا بمونه.
بابا یکم مکث کرد و با صدای آروم گفت
-ایرادی نداره
بمونه!
بعدم به همراه دکتر از اتاق خارج شدن.
لعنت به این زندگی...!
نگاهمو تو اتاق چرخوندم،
خبری از کیف و گوشیم نبود!
تازه یادم افتاد که همشون تو ماشین بودن!
وای ماشینم!!
درش باز بود😣
یعنی اون احمق وظیفه شناس،حواسش به ماشینمم بوده یا فقط منو آورده تا بیشتر گند بزنه به زندگیم؟😒
ساعتو نگاه کردم،
عقربه ی کوچیک روی شماره ی نُه بود!
یعنی صبح شده؟؟😳
یعنی دوازده ساعت گذشت؟؟
اگر اون احمق منو نمیرسوند الان دوازده ساعت بود که همه چی تموم شده بود!!
چشمامو بستم و یه قطره ی گرم از گوشه ی چشمم سر خورد و رفت تو موهام...
هنوز سرم درد میکرد...
این بار باید کاری کنم که هیچکس نتونه برم گردونه!
هیچ فضولی نتونه تو این زندگی مسخرم دخالت کنه!
اما اگر پام به خونه برسه،
نمیدونم چه اتفاقی بیفته!
باید قبل از اون یه کاری کنم!
چشمامو باز کردم
و به در نگاه کردم!
فکر نکنم فرار از اینجا خیلی سخت باشه!
اما باید صبر کنم تا مامان و بابا خوب دور بشن!
تو همین فکر بودم که یه پرستار اومد تو اتاق،
یه آمپول به سرمم زد و رفت بیرون!
چشمام سنگین شد...
و پلکام مثل اهن ربا چسبید به هم...😴
ساعت سه چشمامو باز کردم.
گشنم بود...
اما معدم بعد از شست و شو اونقدر میسوخت که حتی فکر غذا خوردنو از کلم میپروند!
دیگه سِرم تو دستم نبود.
سر و صدایی از بیرون نمیومد!
معلوم بود خلوته!
الان!
همین الان وقتش بود!
آروم از جام بلند شدم.
سرم به شدت گیج میرفت...
درو باز کردم و داخل راهرو رو نگاه کردم.
خبری از دکتر و پرستار نبود...
سریع رفتم بیرون و با سرعت تا انتهای راهرو رفتم.
سرگیجه امونمو بریده بود😣
داخل سالن شلوغ بود،
قاطی آدما شدم و تا حیاط بیمارستان خودمو رسوندم.
احساس پیروزی بهم دست داده بود!
داشتم میرفتم سمت خروجی بیمارستان که یهو وایسادم!!
لباسام!!😣
با این لباسا نمیذاشتن خارج بشم!!
لعنتی😭
چجوری باید برمیگشتم داخل و لباسامو میاوردم؟!
بازم چشمام شروع به باریدن کردن...
چشمام سیاهی رفت و یدفعه نشستم رو زمین!
-خانوم😳
چیشد؟؟
سرمو گرفتم بالا...
نور آفتاب نمیذاشت د
صالحین تنها مسیر
🔹 #او_را ... ۵۰ طبق عادت این روزا دم دمای ظهر چشمامو باز کردم! خداروشکر که دو هفته ی آخر اسفند کلا
رست ببینم!
چشمامو بستم
-تورو خدا کمکم کن😭😭
"محدثه افشاری"
✨❤️
صالحین تنها مسیر
@saLhintanhamasir
✍ نیایش شبانه
ﺧـــــــــــــــــــــــــــــــــــﺪﺍﯾﺎ ...
ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﻧﺎﻥ ﻣﺮﺍ ﺭﺑﻮﺩ، ﻧﺎﻥ ...
ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﻗﻠﺐ ﻣﺮﺍﺷﮑﺴﺖ، ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ..
ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﮑﻪ ﺭﻭﺡ ﻣﺮﺍ ﺁﺯﺭﺩ، ﺑﺨﺸﺎﯾﺶ ...
ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﯾﺸﺘﻦِ ﺧﻮﯾﺶ، ﺁﮔﺎﻫﯽ ﻭ ﻋﺸﻖ ﻣﯽﻃﻠﺒﻢ ...
ﺧــــــــــــــــــــــــــــــــــﺪﺍﯾﺎ ...
ﺩﺭﺁﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮐﻪ ﻏﺮﻭﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﺶ میگیرﺩ،
ﺑﻪ ﺗﻮ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯽﺑﺮﻡ ...
ﺩﺭ ﺁﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮐﻪ ﻫﻮﺱ ﭼﻮﻥ ﺯﯾﺒﺎﺭﻭﯾﯽ ﺯﺷﺖ
ﻃﯿﻨﺖ، ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﺷﺎﺭﻩ می کند،
ﺑﻪ ﺗﻮ ﭘﻨﺎﻩ می برﻡ ...
ﺩﺭ ﺁﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﺟﺰ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﻮ
به ﮔﻮﺷﻢ ﺯﯾﺒﺎ می شوﺩ،
به ﺗﻮ ﭘﻨﺎﻩ می برﻡ ...
ﺩﺭ ﺁﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﺮ ﺩست ها می برﻧﺪ،
ﺑﯽ ﻫﯿﭻ ﺯﺍﺩ ﻭ ﺗﻮﺷﻪﺍﯼ،
ﺑﻪ ﺗﻮ ﭘﻨﺎﻩ می برﻡ ...
@saLhinyanhamasir
صبح تون نورانی به کلام مولای متقیان
آیا زمان آن نرسيده كه روزي #ده_دقيقه نهج البلاغه اميرالمومنين (علیه السلام) رابخوانيم
حداقل روزي يك صفحه 📖 ترجمه فارسي ....
🌹#کلمات_قصار_نهج_البلاغه
🌴#حکمت_شماره_97
وَسَمِعَ(عليه السلام) رَجُلاً مِنَ الْحَرُورِيَّةِ يَتَهَجَّدُ وَيَقْرَأُ.
نَوْمٌ عَلَى يَقِين خَيْرٌ مِنْ صَلاَة فِي شَکٍّ.
امام(عليه السلام) صداى يکى از خوارج را شنيد که مشغول به عبادت شبانه است و قرآن تلاوت مى کند، فرمود: خواب توأم با يقين و ايمان، بهتر از نمازى است
که همراه با شک باشد!
شرح و تفسير
عمل بى ارزش
در آغاز اين سخن حکمت آميز و کوتاه مى خوانيم: «امام(عليه السلام) صداى يکى از خوارج را شنيد که مشغول به عبادت شبانه است و قرآن تلاوت مى کند. فرمود: خواب توأم با يقين و ايمان، بهتر از نمازى است که همراه با شک باشد»; (وَسَمِعَ(عليه السلام) رَجُلاً مِنَ الْحَرُورِيَّةِ يَتَهَجَّدُ وَيَقْرَأُ، فَقَالَ(عليه السلام): نَوْمٌ عَلَى يَقِين خَيْرٌ مِنْ صَلاَة فِي شَکٍّ).
«حَرُوريّه» نام خوارج يا گروهى از خوارج است که براى نخستين بار در قريه اى به نام «حَرُوراء» در نزديک کوفه اجتماع کردند و اعلان مخالفت با امير مؤمنان على(عليه السلام) نمودند در تواريخ عدد آن گروه را دو هزار نفر نوشته اند.(1)
بسيارى از آنها اهل عبادت مخصوصاً تهجد (عبادت شبانه) و تلاوت قرآن بودند; ولى کاملاً قشرى مى انديشيدند و مسيرى را که در عقيده اسلامى خود انتخاب کرده بودند آميخته با شک بود. به همين دليل امام مى فرمايد خواب همراه با يقين بهتر از نماز همراه با شک است.
دليل آن هم روشن است. آنچه انسان را به خدا نزديک مى سازد و صراط مستقيم را پيش پاى انسان مى نهد، ايمان و يقين است که اگر محکم باشد هيچ گونه انحرافى براى انسان پيش نمى آيد; ولى آنها که ايمان ضعيفى آميخته با شک دارند به آسانى از راه راست منحرف مى شوند. از اين رو عبادت آنها بسيار سطحى و کم ارزش است.
اين سخن شبيه چيزى است که در حکمت 145 درباره روزه داران و شب زنده داران آمده است: «کَمْ مِنْ صَائِم لَيْسَ لَهُ مِنْ صِيَامِهِ إِلاَّ الْجُوعُ وَالظَّمَأُ وَکَمْ مِنْ قَائِم لَيْسَ لَهُ مِنْ قِيَامِهِ إِلاَّ السَّهَرُ وَالْعَنَاءُ حَبَّذَا نَوْمُ الاَْکْيَاسِ وَإِفْطَارُهُمْ; چه بسا روزه داران که از روزه خود به جز تشنگى و گرسنگى بهره اى نمى برند و چه بسا شب زنده دارانى که از قيام شبانه خود جز بى خوابى و خستگى بهره اى ندارند. آفرين بر خواب هوشمندان و افطارشان».
مرحوم ديلمى در ارشاد القلوب حديثى نقل مى کند که شاهد حکمتى است که به شرح آن پرداخته ايم. مى گويد: امير مؤمنان شبى از شب ها از مسجد کوفه خارج شد و به سوى خانه خود مى رفت. پاسى از شب گذشته بود و کميل بن زياد، از اخيار شيعه و محبين امام(عليه السلام) در خدمتش بود. در اثناى راه به خانه اى رسيدند که صداى تلاوت قرآن از آن شنيده مى شد و اين آيه را با صدايى حزين و گريه آور تلاوت مى کرد: (أَمَّنْ هُوَ قانِتٌ آناءَ اللَّيْلِ ساجِداً وَقائِما...).(2) کميل در دل از آن تمجيد کرد و از حال اين قارى قرآن لذت برد بى آنکه سخنى بگويد. امام(عليه السلام) نگاهى به او کرد، فرمود: اى کميل سر و صداى آن مرد تو را در شگفتى فرو نبرد. اين مرد اهل دوزخ است و در آينده به تو خبر خواهم داد.
کميل نخست از مکاشفه امير مؤمنان(عليه السلام) نسبت به باطن او و سپس گواهى اش به دوزخى بودن اين قارى قرآن با اين که در حالت روحانى خوبى فرو رفته بود حيران ماند. مدتى گذشت تا زمانى که خوارج بر ضد على(عليه السلام)شوريدند و حضرت ناچار به جنگ با آنان شد. امام(عليه السلام) شمشيرى در دست داشت که با آن سرهايى از خوارج را بر زمين مى افکند. در اين حال نوک شمشير را بر يکى از آن سرها گذاشت و به کميل که در کنارش ايستاده بود رو کرد و فرمود: اى کميل «أَمَّنْ هُوَ قانِتٌ آناءَ اللَّيْلِ ساجِداً وَقائِما» يعنى اين همان شخص است که در آن شب اين آيه را مى خواند و تو در اعجاب فرو رفتى. کميل خود را به روى پاهاى امام(عليه السلام)انداخت و از فکر آن شب خود استغفار کرد.(3)
(1). بحارالانوار، ج 33، ص 351.
(2). زمر، آيه 9.
(3). بحارالانوار، ج 33، ص 399.
💠پندانه
زبانت معمـار است
وحرفهایت خشت خام....
مبادا کج بچینی دیوارسخن،
که فــروخواهــد ریخــت
بنـای شخصیتت.
💠✨💠