eitaa logo
صالحین تنها مسیر
242 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
7هزار ویدیو
271 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نویسنده:زهرا اسدی( برگرفته از واقعیت) 🌸عاشقانه انقلابی🌸 🌸سلام دوستان عزیز بارمان جدید درخدمتتون هستیم رمانی عاشقانه وزیبا وخواندنی 🌸 هرشب باما همراه باشید🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کوچ غریبانه💔 -می گن دست من سبکه ندیده بودم کسی این جوری زیر دستم گریه کنه!ملوک خانم بی خبر از همه جا با گلایه این را گفت.مامان که برای بردن کاسه نبات آمده بود او را بی جواب نگذاشت. -دست شما سبکه ملوک خانم عروس ما یه کم پرمو! -حرفش مثل نیش به دلم نشست چون او علت گریه ام را می دانست و از دردم خبر داشت.از گوشه چشم نگاه پر کینه ام به او افتاد.یک آن از ذهنم گذشت(کاش به فکر آبروتون نبودم و همین دیروز از خونه فرار می کردم).حرف مفت می زدم مثل روز روشن بود که اگه بدتر از این هم به سرم می آمد دست به این کار نمی زدم. کوچکترین واکنش ناجوری از طرف من می توانست به قیمت جان مسعود تمام شود.اگر قضیه آن کیف دستی که پر از اعلامیه و یک هفت تیر بود توسط مامان لو می رفت دستگیری و مرگ او حتمی بود.پس فقط باید نقش یک عروس خوشبخت را خوب بازی می کردم. -پرمو بودن هم در بعضی موارد یه حسنه چون بعد از اصلاح از این رو به اون رو می شن.بخصوص وقتی یه همچین چشم و ابرویی هم زیر موها پنهون باشه! تعریف ملوک خانم و لبخندی که به رویم زد التیام بخش نبود لااقل در این موقعیت هیچ تاثیری به حالم نداشت. مامان قبل از خارج شدن از اتاق به عقب نگاهی انداخت و با لحن بدی گفت: -بر منکرش لعنت ولی به شرط این که از گریه مثل چشم قورباغه وق زده نشه. دوباره به گریه افتادم.چرا سعی می کرد با هر جمله زخم تازه ای به دلم بزند؟منظورش از این همه زخم زبان چه بود؟!او که عاقبت به هدف شومش رسید پس چرا باز سعی می کرد آزارم بدهد؟باورم نمی شد که حتی ذره ای مرا دوست داشته باشد!نگاه مهربان آرایشگر محلمان به چشمان اشک آلودم افتاد: -اشکال نداره عزیزم ناراحت نشو هر چی باشه مادرته... لبهایم را با حرص بهم فشردم که فریاد نزنم(نه اون مادرم نیست)عده ی کمی از این ماجرا خبر داشتند.حتی خود من هم تا آن روز روزی که همه چیز را از زبان عمه شنیدم از آن بیخبر بودم. *** نیمه های مرداد هوا گرم و نفسگیر بود بخصوص در این ساعت از روز که آفتاب مستقیم به زمین می تابید.با اذان ظهر از خانه بیرون زدم.کاسه ی صبرم لبریز شده بود.اگر یکی را برای درد و دل کردن پیدا نمی کردم حتما از این بغض خفه می شدم.خوشبختانه به خاطر گرمی هوا پرده ها را کیپ تا کیپ کشیده بودند که مانع از نفوذ آفتاب بشودبی سر و صدا از حیاط بیرون زدم.بقیه مشغول خوردن ناهار بودند.بعد از دعوای مفصلی که به خاطر من به پا شده بود حوصله بودن در کنار آنها را نداشتم.سینی غذا را فهیمه به اتاقم آورد.در واقع اینجا تنها اتاق یا انباری بزرگی در طبقه ی دوم بود که من آن را سر خود مالک شده بودم وگرنه در این منزل آنقدر رسمیت نداشتم که کسی اتاقی به من اختصاص بدهد.روزها به بهانه های مختلف آنقدر در گوشه ی دنج این اتاق دوازده متری که پنجره ی کوچکی به حیاط داشت نشستم و به حال خودم اشک ریختم که ناخوداگاه ملک شخصی من شد.سینی را از دستش گرفتم و گوشه ای گذاشتم.با این بغضی که گلویم را گرفته بود آب دهانم به زور پایین می رفت چه برسد به لقمه های غذا.نگاه خواهرم حاکی از همدردی بود ولی بدون هیچ حرفی برگشت.می دانستم که از مامان حساب می برد یا شاید نمی خواست در مقابل محبت های او نا سپاس باشد و طرف مرا بگیرد بخصوص که فهیمه سوگلی مامان به حساب می آمد.به هر حال هرچند او دو سال از من کوچکتر بود اما با سیاست عمل می کرد.
کوچ غریبانه💔 با ورود به کوچه انگار از قفس آزاد شدم.مقصدم از قبل مشخص بود.برای رسیدن به منزل عمه باید نیم ساعتی پیاده می رفتم.در حین راه چند بار چادر نخی ام از سرم افتاد.قید و بند آن خسته ام می کرد.در محله های دیگر شهر خیلی از دختر های همسن و سال من اجباری به سر کردن آن نداشتند ولی محله ی ما از محله های قدیمی شهر به حساب می آمد و همین یعنی رعایت خیلی قید و بندها.قدم هایم چنان تند و سریع برداشته می شد که فرصتی به اعتنا به اطراف را نداشتم از طرفی گرمی هوا کلافه ام کرده بود.همزمان با من دو نفر دیگر از مقابل وارد کوچه فرعی شدند.با دیدن پسرعمه هایم دستپاچه سلام کردم.محمد زودتر جواب داد: -به به مانی خانوم سلام به روی ماهت چه عجب از این ورا؟ جواب مسعود آهسته ادا شد.نگاه او برعکس برادرش حالت نگرانی پیدا کرد. -اومدم به عمه سر بزنم خونه ست؟ -ما هم تازه رسیدیم ولی حتما خونه ست بفرما تو. لای در باز بود ولی محمد اول شاسی زنگ را فشرد و بعد یا الله گویان وارد شد.به حیاط چهار گوش و وسیع خانه با سبک قدیمی به حوض چهار گوش و سیمانی اش به درخت سیبی که در شاخ و برگش سایه ی خنکی داشت به باغچه پر گل و گیاه کنار دیوار به در و پنجره هایش با آن شیشه کاری های رنگی به اتاقهای چهارگوش و نورگیرش و خلاصه به جزء جزءاش علاقه و وابستگی عمیقی داشتم الفتی که درکش برایم مبهم بود ولی هر چه بود در تمام وجودم ریشه داشت. با صدای محمد اهل منزل از آمدن ما باخبر شدند.پسرها مادرشان را عزیز صدا می کردند.شهلا نوعروس محمد به استقبال آمد.باورم نمی شد دو ماه از شبی که آن دو در لباس عروس و داماد کنار هم نشسته بودند می گذشت.انگار همین دیروز بود! تا چشم شهلا به محمد افتاد گونه هایش از خوشحالی گل انداخت ولی حضور من ظاهرا او را متعجب کرد.بر عکس او برخورد عمه گرم و خوشایند بود.بعد از خوش و بشی با من رو به پسرها کرد و گفت: -برید دست و روتونو خنک کنید تا ناهار رو بکشم. دنبال او وارد آشپزخانه شدم.تازه فهمیدم برای درد و دل کردن بد زمانی را انتخاب کرده بودم.نباید سر ظهر مزاحم استراحت آنها می شدم.پشیمان از حرکت ندانسته به گوشه ای تکیه دادم.ای کاش می شد برگردم. -عمه جون با اجازتون من می رم عصر می آم یه سری بهتون می زنم. -وایستا ببینم کجا؟این چه اومدنی بود چه رفتنیه؟ -راستش اومده بودم یه کم باهاتون حرف بزنم ولی حالا وقتش نیست.یه وقت می آم که سرتون خلوت باشه. -بیخود دنبال بهانه نگرد کی گفته سر من شلوغه؟صبر کن غذای بچه ها رو بدم بعدش می شینیم با هم مفصل حرف می زنیم.حالا اون ظرف ماستو وردار ببر تو اتاق به شهلا هم بگو سفره رو بندازه. در اتاق غذاخوری به جای شهلا با مسعود رودرو شدم.داشت با حوله رطوبت دست و رویش را می گرفت.خیره نگاهم کرد و آهسته پرسید: -چی شده؟چرا چشمات قرمزه؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸 چلّه گرفتنی که انسان را غیر قابل اصلاح می کند!!🔸 گاهی انسان یک چلّه، دو چلّه می گیرد و دیگر قابل اصلاح نمی شود!! چرا؟ چون به خودش حسن ظنی پیدا می کند، لذا توی خودش بُکسباد می کند. اینکه انسان بعد از چلّه گرفتن چطور می شود مهم است. شش هزار سال ابلیس عبادت کرد، بعدش به خودش حسن ظن پیدا کرد! تمام کارها، تمام ترقی ها، تمام عروجهایی که انسان بکند، نمازهای با حضور قلبی که بخواند، به مقامات عالیه هم که برسد همه اش برای این است که بفهمد: «هَذَا مِن فَضْلِ رَبِّي لِيَبْلُوَنِي أَأَشْكُرُ أَمْ أَكْفُرُ» (این از فضل پروردگار من است، تا مرا آزمایش کند که آیا شکر او را بجا می‌آورم یا کفران می‌کنم؟!)
راه ادب کردن نفس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🙏 ➖ وقتی از خوردن یه غذای فاسد مسموم می‌شم؛ - تو، در همون مراحل اولیهٔ هضم غذا، حس و حالم رو می‌بری روی هشدار و حالت تهوع رو به من غالب می‌کنی.. - بعد، در یک لحظه عضلات قفسهٔ سینه و شکمم رو به‌شدت منقبض می‌کنی و با این انقباض، فشار معده‌م رو بالا می‌بری تا محتویاتش رو به‌سرعت تخلیه کنی. - حالا وقتشه که دریچهٔ معده‌م رو باز کنی تا غذای فاسد بتونه برگشت کنه و وارد مری بشه... - هم‌زمان، مجاری تنفسم رو هم می‌بندی تا این مواد وارد بینی و ریه‌هام نشه. - در همین لحظه‌س که مجبورم می‌کنی تمام اون غذاهای فاسد رو بالا بیارم... - ممکنه من غذای فاسد بخورم اما، تو همون اول اونا رو از شکم من پس می‌زنی و نمیذاری مواد سمی وارد خون من بشه... 💞اگه مراقبم نبودی، تا حالا چند بار مرده بودم؟ ممنونم ازت خدا... 🙏