◼️سَلَامُ اللَّهِ وَ سَلَامُ مَلَائِکَتِهِ الْمُقَرَّبِینَ وَ أَنْبِیَائِهِ الْمُرْسَلِینَ وَ أَئِمَّتِهِ الْمُنْتَجَبِینَ عَلَیْکَ یَا مُسْلِمَ بْنَ عَقِیلِ بْنِ أَبِی طَالِبٍ أَشْهَدُ أَنَّکَ وَفَیْتَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ أَنَّکَ قُتِلْتَ مَظْلُوماً لَعَنَ اللَّهُ مَنْ قَتَلَکَ وَ لَعَنَ اللَّهُ مَنْ أَمَرَ بِقَتْلِکَ
◾️به فرمودهی امام رضا علیهالسلام از امشب تا عاشورا کسی خنده روی لبهای پدرم امام کاظم علیهالسلام نمیدید. زیرا هرسال از اول محرم تا روز عاشورا پیراهن پاره پارهی سید الشهداء علیه السلام را از عرش خدا رو به زمین آویزان میکنند و حزن و غم و اندوه همهی عالم را فرا میگیرد.
ای یار که در راهی و زینجا خبرت نیست
در راهی و از کوفه و از ما خبرت نیست
در راهی و یک قافله گل پشت سر توست
می آیی و ناموس خدا هم سفر توست
14.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 قصه ماشاءالله نجّار
❤️ یک روایت عاشقانه از محبت امام حسین(ع)
🔻 داستانی واقعی از شفا یافتن مریضی که دکترها از او قطع امید کرده بودند.
صدای قدمهای ماه عزای اشرف اولاد آدم به گوش میرسد، ماه سفره ماتم حضرت اباعبدالله(ع)؛ پس هر کسی که خود را نوکر و ارادتمند به ایشان میداند، باید روحا و جسما محیای ورود به ماه ماتم آن حضرت کند
8.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
السلام علیک یا ابا عبدالله
آقا جان❤️
ما را هم بپذیر
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈•
صالحین تنها مسیر
#قسمت_چهارم کوچ غریبانه💔 -کدوم حقیقت؟چی رو از من پنهون می کنین؟تو رو خدا اگه چیزی هست به منم بگین.
#قسمت_پنجم
کوچ غریبانه💔
نمی تونست ببینه قاسم هر روز از سرکار میاد
این جا تو رو ببینه.مهری طبع حسودی داره دست خودشم نیست
این تو خونشه.به هر حال هرچه قدرعذر و بهونه آوردم نتونستم قاسمو قانع کنم که بزاره پیش خودم بمونی.وقتی تو
رفتی انگار شادی هم از خونه ی ما رفت.حتی حاج اکبر خدا بیامرز هم واسه تو دلتنگی می کرد.
گردی چشمان عمه از اشک پر شد.پس چرا من احساس غم نمی کردم؟انگار باری از روی دوشم کنار رفته بود.در
تمام این سالها فکر می کردم او چشم دیدنم را ندارد برای اینکه دختر سر به راهی نیستم.کینه را در نگاهش می
دیدم و از خودم و او هر دو بیزار می شدم به خیال اینکه اشکال از من و از خصوصیات اخلاقی ام است.پس اشکال از
او بود.او مادر واقعی من نبود...او مادرم نبود.
تکرار این جمله راحتم می کرد و بار مقصر بودن را از دوشم بر می داشت.حرفهای زیادی برای گفتن داشتم.
-کاش زودتر این حقیقت و گفته بودین عمه.اگه می دونستم مامان مهری مامانم نیست این همه زجر نمی کشیدم و
کینه ی فهیمه و سعیده رو به دل نمی گرفتم که چرا مامان با اونا یه جور دیگه برخورد می کنه با من یه جور
دیگه...حالا می فهمم مشکل چی بوده.
- همه می فهمیدن مشکل از کجاست ولی کاری از دست کسی بر نمی اومد.فقط قاسم می تونست تو اون خونه از حق
تو دفاع کنه که اونم هیچ وقت خونه نبود.
-از مامانم برام بگین...چی شد که از دنیا رفت؟
-خدا رحمتش کنه اون طفلک جوونمرگ شد.دو سه روز بعد از به دنیا اومدن تو از دنیا رفت.
-چرا؟به خاطر به دنیا آوردن من؟
-نه عمه جون ربطی به تو نداشت توی یه حادثه این جوری شد.آخه تو رو توی مشهد به دنیا آورد.قصه ش مفصله
.بابات زودتر برگشت تهرون که وسایل استقبال از شما رو فراهم کنه.مادرت بعد از زایمان با ماشین شوهر خاله ش
داشت بر می گشت تهرون که تصادف کرد.توی اون تصادف وحشتناک تمام سر نشینای دو تا ماشینی که به هم
خورده بودن درجا تلف شدن.کار خدا فقط تو که از ماشین پرت شده بودی بیرون زنده موندی!
-که ای کاش زنده نمونده بودم.
-زبونتو گاز بگیر.کفر نگو خدا قهرش می گیره.
-دروغ می گم؟زندگی که از اولش با بدبختی و غصه شروع شده و خدا می دونه تا کی قراره این جوری باشه چه
فایده ای داره؟
لبخندش مثل مرهم بود:انشاالله درست می شه.روزگار که همیشه یه جور نمی مونه .پا شو یه آب به صورتت بزن بیا
دور هم ناهار بخوریم بعدش کلی حرف برات دارم.پا شو عمه جون پاشو.
-شما برید غذا تونو بخورین من الان اشتها ندارم.
دست در بازویم انداخت و از جا بلندم کرد:اگه تو نیای مسعود هم لب به غذا نمی زنه.پس به خاطر اونم که شده بیا
چند لقمه بخور.
یه نگاه تو این آینه بنداز ببین چه قدر عوض شدی!اما اول دهنتو با این نقل شیرین کن.صدای ملوک خانم مرا از
دنیای خاطرات گذشته بیرون کشید.نقل را با بی میلی قبول کردم