📍قبل از فوتبال امشب این پیام را بخوانید و برای همه ارسال کنید!
مرحوم آیت الله ناصری که از اولیای الهی و از دوستان قدیمی آیت الله بهجت میباشند پس از پیروزی تیم ملی ایران مقابل آمریکا، در سخنرانی خود با گریه فراوان فرمودند: شب گذشته در آسمان شور و غوغای عجیبی از دعای اهل زمین به وجود آمده بود...
آنگاه پس از گریه شدید، فرمودند: والله اگر مردم فقط یک مرتبه این طور برای فرج امام زمان (عج) دعا میکردند، حضرت می آمدند...
🖌 همزمان با مسابقه فوتبال بین ایران و آمریکا علاوه بر دعای پیروزی ایران
دعا برای فرج امام زمان عج فراموش نشود.
#نشر_حداکثری
🇮🇷 تحلیل سیاسی و جنگ نرم
http://eitaa.com/joinchat/1560084480C6ad9c44032
•|♢ زن کیست....؟؟؟!!!
•|اولین کسی که بر علیه دیکتاتوری عظیم فرعون دلیرانه به پا خواست...یک مرد نبود بلکه یک زن بود...."بانو آسیه"
•|اولین کسی که مکه و کعبه را آباد کرد مرد نبود بلکه یک زن بود...."بانو هاجر"
•|اولین کسی که از مبارکترین آب روی زمین زمزم نوشید مرد نبود بلکه یک زن بود..."هاجر خاتون"
•|اولین کسی که به محمد المصطفیﷺ ایمان آورد مرد نبود بلکه یک زن بود... "بانو خدیجه"
•|اولین کسی که خونش برای اسلام ریخته شد و شهید شد یک مرد نبود بلکه یک زن بود...."بانو سمیه"
•|اولین کسی که مالش را در راه اسلام داد یک مرد نبود بلکه زن بود...."بانو خدیجه"
•|اولین کسی در قرآن که خداوند از بالای هفت آسمان به حرفش گوش داد یک زن بود نه مرد..."سوره مجادله آیه ۱"
•|اولین کسی که سعی صفا و مروه را انجام داد یک مرد نبود بلکه زن بود...."بانو هاجر"
اکنون میلیونها حاجی باید حرکات آن زن را انجام دهند وگرنه حج آنها قبول نمی شود.....
•|واما کسی که کاخ یزید را به لرزه دراورد مرد نبود "زینب بود زینب" !
می نویسیم تا همه بدانند....
یک زن اگر قدر خودش را بداند
#باعث_افتخار_یک_ملت_است
صالحین تنها مسیر
قسمت (۴) #دختر_بسیجی او همیشه دخترای به قول خودش خوشکل و پسرای پایه رو انتخاب می کرد ولی اینبا ر
قسمت(۵)
#دختر_بسیجی
گوشیم رو از جیب شلوارم در آوردم و با دیدن شماره ی سایه اخمام ناخودآگاه توی
هم رفت.
رد تماس زدم و براش اس ام اس فرستادم که شب تو ی رستوران همیشه گیمون می بینمش.
از صبح که فهمیده بود من برگشتم این چندمین باری بود که زنگ میزد و کلافه
ام کرده بود.
به سمت میز کارم رفتم و با گذاشتن گوشی تلفن روی گوشم از منشی خواستم
برام قهوه بیاره و کارمندای جدید رو هم به اتاقم راهنمایی کنه تا باهاشون آشنا بشم
و یه سر ی توضیحات رو هم بهشون بدم.
اونروز تا ساعت 2 بعد از ظهر شرکت موندم و به کارهای عقب مونده ام ر سیدگی کردم.
شبش هم ساعت 8جلوی در خونهی سایه منتظر اومدنش بودم.
یک ربع بود که منتظرش بودم و خبری ازش نبود.
هر دفعه بهش می گفتم از انتظار خوشم نمیاد ولی او هر بار من رو منتظر نگه می
داشت و باعث عصبی شدنم می شد .
بهش زنگ زدم و به محض اینکه جواب داد و قبل اینکه چیزی بگه با عصبانیت
گفتم:از الان تا 5 دقیقه وقت داری تو ماشین نشسته باشی وگرنه من رفتم.
منتظر جوابش نشدم و تماس رو قطع کردم که به5 دقیقه نرسید که در ما شین رو باز کرد و کنارم نشست و گفت:وای آراد عزیزم نمی دونی چقدر دلم برات
تنگ شده!
قسمت(۶)
#دختر_بسیجی
به صورت آرایش شده اش خیره شدم و لبخند زدم که خیلی ناگهانی بهم نزدیک
شد و گونه ام رو بوسید.
نگاهم متعجب شد ولی او بی خیال از نگاه متعجب من به چشمام زل زد و
گفت:آراد این مدت که نبودی خیلی بهم سخت گذشت و فهمیدم واقعا بدون تو
نمی تونم زند گی کنم...
وسط حرفش پریدم و نذاشتم جمله اش رو کامل کنه و با جدیت گفتم:رابطهی
من و تو فقط یه رابطه ی دوستانه است دلم نمی خواد برداشت دیگه ای داشته باشی من از اولشم گفتم فقط دوستی!
دیدم که بغض کرد و چشماش خیس شد ولی من واقعیت رو بهش گفتم و دلم نمی خواست بیخود برا ی خودش رویا بافی کنه و بیشتر بهم وابسته بشه.
ماشین رو روشن کردم و در همان حال گفتم: من از صبح کلی کار داشتم و خسته ام،
دوست ندارم امشبم خراب بشه پس لطفا بخند.
اما او که به نظر میرسید می خواد برام ناز کنه صورتش رو ازم گرفت و از شیشه کنارش به بیرون چشم دوخت. من هم دیگه حرفی نزدم وبا پلی کردن آهنگ به
رانندگی م ادامه دادم.
با ر سیدنمون به رستوران از ماشین پیاده شدم و در رو براش باز کردم تا او هم پیاده
بشه که دستش رو تو ی دستم گذاشت و کنارم وایستاد.
دیگه خبری از ناراحتی چند دقیقه قبلش نبود و به روم لبخند می زد خودش می
دونست ناز کردن برا ی من بی فایده است.
قسمت(۷)
#دختربسیجی
پیشخدمت رستوران توی ماشین نشست تا ماشین رو به پارکینگ رستوران ببره و
ما هم دست توی دست هم وارد رستوران شدیم.
من کنار سایه خوشحال بودم، چون دختر ساده ای به نظر میرسید و من بدون
اینکه زیاد بهش توجه کنم او به من محبت می کرد.
من قبل او با چند دختر دیگه هم دوست بودم ولی مدت دوستیم باهاشون به یک
ماه هم نرسید و کنار گذاشتمشون و سایه اولین کسی بود که مدت دوستیم
باهاش به 5 ماه می ر سید.
بعد خوردن شام کنار سایه و کلی چرخیدن توی شهر شلوغ، آخر شب بود که ماشین رو جلوی در خونه شون پارک کردم و او بدون هیچ حرفی در ماشین رو باز کرد
و خواست پیاده بشه که سریع دستش رو گرفتم و گفتم:فکر نمیکنی یه چیزی
رو فراموش کردی؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:نه!.... فکر نکنم!
به عقب برگشتم و پاکت حاوی چند جعبه ی کادویی رو از ر وی صندلی عقب
برداشتم و گفتم: این سوغاتی شماست!
با ذوق پاکت رو از دستم گرفت و گفت:وای! مرسی آراد اصلا فکر نمی کردم یادت
باشه بر ای منم سوغاتی بخری.
به ذوق کردنش لبخند زدم که از ماشین پیاده شد و بعد خداحافظی کردن به سمت
خونه شون رفت.
منتظر نموندم تا وارد خونه بشه وبه سمت خونه حرکت کردم.
وقتی که به خونه ر سیدم ساعت ٢۱ شب بود وسکوت مطلق خونه رو فرا گرفته بود
که به قصد رفتن به اتاقم راهِ پله های مارپیچ گوشه سالن رو در پیش گرفتم.
دست گیرهی در اتاق رو گرفتم و خواستم در رو باز کنم ولی با شنیدن صدای خنده ی آوا از توی اتاقش دستم روی دست گیره بی حرکت موند و ناخودآگاه به سمت
اتاقش کشیده شدم.
به نظر میرسید که آوا مشغول حرف زدن با گوشیش باشه که کمی مکث کرد و
به مخاطبش گفت:من الان روی تختم دراز کشیدم.
_............
_فکر نمی کنی برای عکس فرستادن یه مقدار زود باشه.
از حرفایی که می زد فهمیدم کسی که پشت خطه باید مذکر باشه.
با عصبانیت به اتاقم رفتم و در رو محکم پشت سرم بستم.
با یه حرکت کت و تیشرت جذبی که تنم بود رو درآوردم و خودم رو روی
تخت انداختم.
من خودم کسی بودم که همه جور مهمونی رو می رفتم و با دخترای زیادی هم
دوست بودم ولی اولین و مهمترین چیزی که از طرف مقابلم می پرسیدم سن و
سالش بود و اگه از بیست به بالا بود باهاش دوست می شدم .
هیچ وقت به خودم اجازه نمی دادم با احساس دخترای کم سن و سال بازی کنم، ولی کسی که آوای ۱۶ساله باهاش دوست شده بود آدمی بود که من از همین اول
قسمت (۸)
#دختربسیجی
فهمیدم که این براش مهم نیست طرف مقابلش یک دختر توی سن حساس
بلوغ باشه و به راحتی با احساسش بازی می کنه.
من یک مرد بودم و بهتر از آوا هم جنسای خودم رو می شناختم .
مدت زیادی رو به آوا و کاری که می کرد فکر کردم تا اینکه خوابم برد وصبح با
صدای زنگ گوشیم بیدار شدم.
به تنم**کش و قوس دادم وگوشی رو روی گوشم گذاشتم که صدا ی پرهام توی
گوشم پیچید:
_آراد نگو که هنوز خوابی!
_خواب بودم ولی الان تو بیدارم کردی.
_هیچ می دونی الان ساعت چنده؟
_خب که چی؟
_نا سلامتی تو مدیر عاملی خیر سرت بعد گرفتی تا لنگ ظهر خوابیدی؟! الان تو
باید شرکت باشی نه توی رخت خواب.
_من تا نیم ساعت دیگه شرکتم خوبه؟
_باشه پس می بینمت.
تماس رو قطع کردم و به ساعت گوشیم که9 رو نشون میداد نگاه کردم.
چند روز مسافرت باعث عقب افتادن خیلی از کارهام شده بود و من باید زودتر
به شرکت می رفتم ولی من عادت به صبح زود رفتن به سرکار نداشتم و همین هم
باعث می شد با بابا که خودش کلهی سحر از خونه بیرون می زد بحثمون بشه.
بابا همیشه بهم می گفت مرد باید صبح، شفق از خونه بزنه بیرون و سر شب با
دست پر خونه باشه نه مثل تو که تا لنگ ظهر می خوابی و آخر شب به خونه میای.
ولی گوش من به این حرفا بدهکار نبود و کار خودم رو انجام می دادم و به قول
بابا شبا رو تا نصفه شب بیرون و صبح هم تا دیر وقت توی رخت خواب بودم.
خیلی سریع آماده شدم و بعد اینکه کلی با موهام توی آینه ور رفتم و شیشهی عطر رو روی خودم خالی کردم، به قصد رفتن به شرکت از خونه بیرو ن زدم.
قبل اینکه وارد پار کینگ شرکت بشم و توی حیاط کوچیک برج همون دختر چادری روز قبل رو دیدم که خرمان توی نم نم بارون قدم بر می داشت و به سمت در ورودی برج می رفت .
دوست داشتم حاضر جوابی دیروز ش رو تلافی کنم و به خاطر محجبه بودنش
دستش بندازم، برا ی همین خیلی سریع ماشین رو پارک کردم و وارد لابی برج
شدم .