eitaa logo
صالحین تنها مسیر
234 دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
271 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️سلام آقای من مولای من دوستت داریم مطیعت هستیم منتظرت هستیم راه را آب میدهیم تا تو نگارمان برسی نگاه دائممان به درب است تا که توسط شما زده شود هرچند تو خود صاحبخانه ای. با دشمنانت میجنگیم تا جاده مهیای آمدن شکوهمندت شود. فقط ندبه نمیکنیم بلکه جهاد هم میکنیم فقط دعا نمیکنیم دعوت هم میکنیم مظلومان را برای زدودن ظالمان تا خار راه کنده شود و تو در مسیر بی مانع برای امامت ما بیایی. ما برگزیده هستیم چون شما را در قلب خود داریم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺سبک زندگی قرآنی :🌺 🍂دنبال احکام و قوانین غیرخدایی نباشید🍂 🔸أَ فَحُكْمَ الْجاهِلِيَّةِ يَبْغُونَ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللّهِ حُكْماً لِقَوْم يُوقِنُونَ. (مائده/۵۰) ⚡️ ترجمه : آيا آنان حكم جاهليّت را مى طلبند؟ براى اهل ايمان و يقين، حکم چه كسى از خدا بهتر است؟ 🔴 در كتاب «كافى» از امير مؤمنان على(عليه السلام) نقل شده كه فرمود: 🍃اَلْحُكْمُ حُكْمانِ: حُكْمُ اللّهِ وَ حُكْمُ الْجاهِلِيَّةِ فَمَنْ أَخْطَأَ حُكْمَ اللّهِ حَكَمَ بِحُكْمِ الْجاهِلِيَّةِ. «حكم، دو گونه بيشتر نيست: يا حكم خدا است، يا حكم جاهليت. و هر كس حكم خدا را رها كند به حكم جاهليت تن در داده است» 💫از اينجا روشن مى شود، افرادى كه با داشتن احكام آسمانى به دنبال قوانين ساختگى ملل ديگرى افتاده اند، در حقيقت در مسير جاهليت گام نهاده اند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
قسمت (۹۷) #دختربسیجی آیدا پشت چشمی نازک کرد و گفت :نه خیر سعید خونه اس، من هم دیگه کم کم باید برم
قسمت (۹۸) _بهش حق بده با کسی که با خودش فرق داره مخالف باشه و راحت قبولش نکنه. جوابی برای دادن نداشتم و با تکیه دادن سرم به پشتی مبل و بستن چشمم، در سکوت به آرام و درستی یا نادرستی انتخابم فکر کردم. چند وقتی بحث و غر زدنای مامان و حرف آرام توی خونه ادامه داشت تا اینکه یه روز که توی شرکت بودم بابا بهم زنگ زد و گفت مامان راضی شده که به شرکت بیاد و آرام رو ببینه. پرهام که روی مبل نشسته و حواسش به من بود با قطع شدن تماس گفت : چیه یه دفعه گل از گُُُلت شکفت؟! لبخندی گوشه ی لبم نشست و گفتم : مامانم امروز برای دیدن آرام میاد و این یعنی اینکه تسلیم خواسته ی من شده. اخمای پرهام توی هم رفت و گفت : از کجا معلوم شاید دیدش و مخالفتش شدیدتر شد . با این حرف پرهام یهو ته دلم خالی و لبخند روی لبم محو شد . ولی اخم روی چهره ی پرهام جاش رو به لبخند ی گوشه ی لبش داد و من احساس کردم یهو و بی دلیل خوشحال شده! چک امضاء شده رو به دست پرهام دادم و ازش پرسیدم: کارت هدیه ای که خواستم چی شد؟ چک رو از دستم گرفت و گفت :تا روز پنجشنبه آماده می شه. چیزی نگفتم که پرهام با لب خندون از جاش برخاست و از اتاق خارج شد. تا وقتی مامان به شرکت بیاد هزار جور فکر و خیال کردم و برای اولین بار از ته دل از خدا چیزی رو خواستم اینکه مهر آرام توی دل مامان بشینه! به آرام در مورد اومدن مامان چیزی نگفته بودم، دلم می خواست آرام مثل همیشه خودش باشه و از طرفی میخواستم اول مامان راضی بشه و بعد با آرام در مورد خواسته ام حرف بزنم و نظرش رو بدونم. اما به نازی گفته بودم که مامان میاد و ازش خواسته بودم وقتی مامان به اتاق من اومد چند دقیقه بعدش آرام رو صدا بزنه. به مانیتور کامپیوتر برای هزارمین بار نگاه کردم و با دیدن مامان که با همراه نازی به سمت اتاق میومد نفس عمیقی کشیدم و صاف سر جام نشستم. با ورود مامان به اتاق به احترامش وایستادم و بهش سلام کردم. مامان بدون اینکه جواب سلامم رو بده و با چهر ه ی عبوس و در هم و با لحن طلبکارانه ای گفت: فکر نکن راضی شدم که اومدم، من فقط اومدم که بابات دست از سرم برداره و انقدر بهم نگه که بیام و ببینمش. از مامان خواهش کردم روی مبل بشینه و رو به نازی که توی چارچوب در نیمه باز وا یستاده بود گفتم:لطفا برای مامان قهوه بیار. مامان با عصبانیت گفت : من به قهوه نیاز ندارم بهش بگو زودتر بیاد ببینمش و برم
قسمت (۹۹) خواستم به نازی بگم که آرام رو صدا بزنه ولی او با کسی که پشت در بود حرف  می زد و بهش گفت : مهمون دارن ولی تو می تونی بری تو!  نازی با گفتن این حرف از اتاق خارج شد و آرام بدون اینکه کسی بهش گفته باشه  به اتاقم بیاد وارد اتاق شد و رو به من سلام کرد.  مامان که تا اون لحظه با اخم به روبه روش خیره بود با شنیدن صدای آرام به  سمت در نگاه کرد و با آرام چشم توی چشم شد . چهره ی آرام از دیدن مامان متعجب شد و با ذوق رو بهش گفت:  _خاله ثریا؟!  مامان از جاش برخاست و در حالی که به سمت آرام می رفت گفت: آرام خودتی؟!  تو اینجا چیکار می کنی؟  با ر سیدنشون بهم با هم دست دادن و مامان آرام رو بغل کرد و گفت: باورم نمی شه دوباره تو رو می بینم!  من که از چیزی که می دیدم شوکه شده بودم و با چشمای از حدقه بیرون زده  نگاهشون می کردم که مامان دست آرام رو گرفت و کنار خودش و روی مبل  نشوندش .  آرام که هنوز دستش توی دستای مامان بود به چهر ه ی مامان خیره شد و در جواب  مامان گفت : من اینجا کار میکنم ولی شما چرا اومدین اینجا؟!  مامان با اشاره به من گفت :من اومدم یه سر به پسرم بزنم! آرام با تعجب به من نگاه کرد و بدون اینکه چشم ازم برداره گفت : شما که انتظار  ندارین باور کنم آقای جاوید پسرتونه!  مامان _چرا عزیزم؟!  آرام :آخه اصلا بهتون نمیاد پسری به این سن و سال داشته باشین من گفتم نهایتا بچه تون 18سالش باشه.  مامان:نظر لطفته عزیزم.  مامان روبه من که دستم رو زیر چونه ام گذاشته بودم و با لبخند و تعجب بهشون  نگاه می کردم ادامه داد :آراد نمیخوای برامون قهوه سفارش بدی؟!  با این حرف مامان از شوک در اومدم و با گذاشتن گوشی روی گوشم از مش باقر  خواستم برامون قهوه بیاره.  مامان از آرام احوال مادرش رو پرسید و این برای من جالب بود که مامان نه تنها آرام که مادرش رو هم می شناخت و من کنجکاو شده بودم که بدونم از کجا همو میشناسن ولی ترجیح می دادم چیزی نپرسم و در سکوت تماشاشون کنم.  آرام که با دیدن مامان به کلی یادش رفته بود برای چی به اتاق من اومده مدتی  رو با مامان خوش و بش کرد و با هم قهوه خوردن، تا اینکه از مامان خداحافظی کرد و  همراه با بدرقه ی مامان از اتاق خارج شد.  مامان که برای رفتن آرام روی پاش وایستاده بود با بسته شدن در به سمت من  برگشت و گفت : آراد نمی خوا ی بگی که  این دختره.....
قسمت (۱۰۰) ناگهان مثل اینکه چیزی یادش اومده باشه حرفش رو نیمه تموم رها کرد و با  تعجب ادامه داد: آراد! گفتی اسم دختره چی بود؟!  به جای جواب دادن لبخند زدم و به مامان خیره شدم که خودش دوباره پرسید: تو  که نمی خوای بگی این همون دختریه که تو.....  _چرا اتفاقا این دختر همونیه که چند وقتیه دنیام رو رنگی کرده  .  مامان متفکرانه روی مبل نشست و من که دیگه نمی تونستم ر وی کنجکاویم سرپوش بزارم ازش پرسیدم:حالا شما نمی خوای بگی او رو از کجا می شناسی؟  مامان بعد مدتی سکوت که به نظر میرسید توی فکر باشه جواب داد: توی  دبیرستا ن با مادرش همکلاسی و دوست بودم ولی بعد کنکور و دانشگاه رابطه‌هامون با هم کم رنگ شد و دیگه ندیدمش تا اینکه چند سال بعد اتفاقی وقتی  تو رو برای بازی به پارک بردم هم دیگه رو دیدیم، و اونجا بود که دوتامون متوجه شدیم هر دو توی یه محل زندگی می کنیم و از هم بی خبریم و دوباره  دوستی و رفت و آمدمون شروع شد که خب خیلی هم طول نکشید که بابات  خونه خرید و ما از اون محل رفتیم.  بعد یه مدت که توی خونه ی جدید ساکن شدیم برای دیدنش رفتم ولی اونا هم  از اونجا رفته بودن و ما دیگه هم دیگه رو ندیدیم.  یادمه اون موقع یه پسر داشت که از تو دو سالی بزرگتر بود و بچه ی دومش رو هم باردار بود ولی اون بچه آرام نبود چون آرام سنش خیلی کمتر  از این حرفاست.  _خب شما آرام رو که ندیدین.....  مامان نذاشت سئوالم تموم بشه و با لبخند گفت: چند وقت پیش خیلی اتفاقی توی بیمارستانی دیدمش که خانم بزرگ(مادر بزرگم و مامان بابا) توش بستری بود.  من برای انجام کارهای ترخیصش به حسابداری رفته بودم که باز هم فشارم بالا و  سرم گیج رفت و دختری که کنارم وایستاده بود وقتی حال بدم رو دید دستم رو  گرفت و کمکم کرد تا روی صندلی بشینم.  به دختره گفتم که فشارم بالا رفته و ازش خواستم قرصم رو بهم بده که قرص رو بهم  داد و کنارم نشست تا اینکه حالم بهتر شد و تونستم درست و حسابی ببینمش.  به محض اینکه دیدمش یاد مادرش توی ذهنم زنده شد و خواستم بهش بگم شبیه دوست دوران دبیرستانمه که مادرش اومد و ازش پرسید چرا کارش انقدر طول  کشیده.  وقتی چشمم بهش افتاد با شک و تردید اسمش رو صدا زدم که متوجه ام شد و  او هم منو شناخت.  هیچی دیگه من و هَُُما همو بغل کردیم وکنار هم نشستیم و از هر دری حرف زدیم و آرام هم کارای ترخیص خانم بزرگ رو انجام داد.  هما هم مثل آرام به من گفت جوون موندم ولی هما خیلی تغییر کرده بود.  وقتی ازش پرسیدم چر ا توی بیمارستانه گفت یک ساله خونه اش بیمارستان  شده و همون پسری که موقع جداشدنمون باردار بوده توی تصادف فلج شده ولی  اونروز خوشحال بود و می گفت بعد یک سال خوب شده.  آرام می گفت مادرش توی این یک سال به خاطر داداشش خیلی اذیت شده وبه  قول خودش یک سال به انداز ه ی ده سال پیر شده .
🔅 ✍ توبه از گناه عالِم صاحب نوری در مسجد از گناه و کوتاهی عمر و ضرورت برداشتن توشۀ آخرت سخن می‌گفت. پیرمردی در آن حال از هوش رفت و مجلس به هم خورد. قندآبی به آن پیرمرد خوراندند و به هوش آمد. پیرمرد گفت: ای رهنما! مرا به جای آنکه به رحمت خداوند امیدوار سازی، ترسی از سوزاندن عمرم در معصیت او بر جانم انداختی که شرارۀ آن مرا از حال برد. همه سرمایه و مال و زندگی‌ام را به تاوان گناهانم باختم، ولی مرا بر آن ملالی نیست چون شاید در لحظه‌ای آن برگردد. ملالم بر آن است که سرمایۀ عمر بر باد رفته را چه کنم و چگونه آن را برگردانم که در طاعت او بار دیگر صرفش نمایم؟! آیا خدایِ قادر تو بر آن هم قادر است مرا به سن جوانی‌ام دوباره برگرداند؟! اهل مجلس در حیرت شدند. عالِم بابصیرت گفت: خداوند قادر و حکیم بر آن هم علاجی قرار داده است، و آن توبه است که همانا با توبه، از گناهانی که در گذشته کرده‌ای تو را به جوانی‌ات بازمی‌گرداند و عمر دوباره به تو می‌بخشد، حتی اگر این توبه را در بستر مرگ از او بخواهی، عنایتت کند. پس توبه از گناه، هم بازگشتِ انسان به اطاعت از اوامر او، و هم بازگشت عمر تلف‌شده در معصیت اوست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرت آقا: از ارتباطاتِ فضایِ مجازی در تبیین مسئله زن و جنسیت استفاده کنید ...