فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شبنشینی_با_مقام_معظم_رهبری
خط درگیری با دشمن رو مشخص کنید!
#سلامتی_فرمانده_صلوات
جان آقام (عج)
بخوان دعای فرج رادعااثردارد
دعاکبوترعشق است وبال وپردارد
🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
❤️برای سلامتی آقا❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
💖دعای فرج💖
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
صالحین تنها مسیر
نرگس: قسمت (۱۵۶) #دختربسیجی به آرام نگاه کردم و گفتم: یعنی انقدر ترشی دوست داری ؟ سرش رو به نش
قسمت (۱۵۷)
#دختربسیجی
_من باید زودتر از اینها این کار رو می کردم قبل اینکه او بخواد بهم بگه ولی تو
ببخش آوا دیر به فکر افتادم.
لبخند تلخ و بیجونی زد و گفت : آرام خیلی خوبه! خوشحالم که به حرف من گوش ندادی و باهاش ازدواج کردی.
به روش لبخند زدم و منو رو به دستش دادم و گفتم : چطوره ناهار امروز رو تو
سفارش بدی!؟
منو رو از دستم گرفت و با دقت مشغول بررسی لیست غذاهای توش شد و در
همون حال گفت : ولی من هنوز از انتخاب تو در تعجبم!
_انتخاب چی؟
_انتخاب آرام! من همیشه فکر می کردم با یکی مثل خودت ازدواج می کنی!
_مگه من چمه؟!
_چیزیت نیست! ولی قبول کن که تفاوتت با آرام زیاده! می تونم بپرسم چرا آرام رو
انتخاب کردی؟
_یه زمانی فکر می کردم که همه ی آدما و به خصوص دخترای دور و برم من رو به
خاطر تیپ و پولم میخوان و برای همین هم کلا قید ازدواج رو زده بودم تا اینکه
با آرام آشنا شدم!
آرام متفاوت از همه ی دخترایی بود که می شناختم.
او بر عکس اونا به من توجهی نمیکرد و براش مهم نبود که من کی هستم و یه
جورایی احساس کردم که من رو به خاطر خودم می خواد نه پول و ِسمَتم.
منوی توی دستش رو بست و گفت : که درست هم احساس کردی!
*از اون روز به بعد سعی کردم بیشتر به آوا نزدیک بشم و برای همین هم آخر
هفته به سینما بردمش ولی این دفعه آرام هم کنارمون بود و بعد سینما هم شام
رو سه نفری و کنار هم خوردیم.
سر میز شام آرام! آوا رو به حرف زدن و شوخی و تعریف خاطره وادار میکرد و آوا
هم با خوشحالی از خاطر ه هایی که بیشترش با دوستاش و توی مدرسه بود
تعریف میکرد و از ته دل میخندید.
من هم از این تغییر روحیه ا ش خوشحال بودم و چندین بار از آرام به خاطر رابطه ی خوبش با آوا و مشاوره ی عالیش تشکر کرده بودم.
روزها از پی هم هر روز بهتر از دیروز می گذشت تا اینکه یک شب قبل از شب
نامزدی امیرحسین پرهام باهام تماس گرفت و گفت باهام کار واجب داره و ازم
خواست به خونه اش برم.
فکر میکردم پرهام بعد این همه سرسنگینی بلاخره خوب شده و خوشحال
بودم که بهم زنگ زده و به خونه اش دعوتم کرده.
زنگ واحد پرهام رو زدم که خیلی زود در رو برام باز کرد و من با دیدن چهر ه ی
شادش صمیمانه باهاش دست دادم و پا توی خونه گذاشتم که صدای جمعیت
قسمت (۱۵۸)
#دختربسیجی
که شعر تولد می خوندن بلند شد و من با تعجب سر جام وایستادم و به دخترا و
پسرای رو به روم خیره شدم که پرهام جلو اومد و گفت :تولد مبارک دوست عزیز!
_ممنون! فکر نمی کردم تولدم یادت باشه!
_دیدی که هست!
من که کاملا غافل گیر شده بودم با بهزاد و مهرداد و بقیه که از خیلی وقت بود ندیده بودمشون دست دادم و اونا تولدم رو بهم تبریک گفتن.
دوتا دختر که قبلا هرگز ندیده بودمشون نزدیک اومدن و خواستن باهام دست بدن
که بهشون توجهی نکردم و به همراه پرهام و بقیه وارد سالن شلوغ خونه شدم و به گلایه های بهزاد مبنی بر اینکه چرا دیگه توی جمعشون نیستم و باهاشون
قطع رابطه کردم بدون هیچ حرفی گوش دادم که پرهام به جای من جوابش رو داد و
گفت:
_آراد دیگه کلا دور اینجور مهمونیا رو خط کشیده و شما هم اگه می خواین
ببینینش باید به مسجد و حسینیه و اینجور جاها برین.
با این طعنه ی پرهام به من! جمعیتی که دورمون جمع شده بودن زدن زیر خنده و
من با لبخندی گوشه ی لبم و بدون اینکه بهم برخورده باشه گفتم : پرهام راست
میگه! خب دیگه اگه تبریک گفتنتون تموم شده من باید برم!
مهرداد دستم رو گرفت و گفت :کجا داداش؟! تو هنوز نه شمع فوت کردی و نه کیک بریدی!
با این حرفش به همراه پرهام برای فوت کردن شمع به سمت مبل گوشه ی سالن
رفتم و روی مبل نشستم و در میان دست و صوت بقیه شمع ها رو فوت کردم و کیک رو بریدم که مهرداد چنگالی رو توی قسمت بریده شد ه ی کیک فرو کرد و
تکه ی گند ه ا ی از کیک رو به دهنم نزدیک کرد و گفت:
_آراد! تا تو از این کیک نخوری ما لب بهش نمی زنیم!
چنگال رو با لبخند
از دستش گرفتم و خودم یه مقدار از کیک رو خوردم که بهزاد کیک رو از روی میز برداشت و گفت :گفتیم کیک بخور! ولی دیگه نگفتیم همش رو بخور!
چنگال توی دستم رو توی بشقاب انداختم و گفتم : تو هنوز هم خسیسی بهزاد!
کنار پرهام و مهرداد نشسته بودم که بهزاد بهم نوشیدنی تعارف کرد ولی من
دستش رو پس زدم که پرهام بازم با طعنه گفت:
آراد دیگه شراب نابش رو پیدا کرده و از این چیز ای الکی نمی خوره.
خواستم به بهزاد که هنوز لیوان توی دستش رو به سمتم گرفته بود چیزی بگم
که علاوه بر سر گیجه ای که آزارم می داد خیلی ناگهانی حالم بد شد و من با
احساس حالت تهوع از جام برخاستم و به قصد خارج شدن از خونه چند قدمی
برداشتم که دختری بهم نزدیک شد و لیوانی رو به سمتم گرفت که من بهش
توجهی نکردم و خواستم از کنارش رد بشم ولی او خیلی سریع خودش رو توی
بغلم انداخت و سرش رو روی سینه ام گذاشت.
قسمت (۱۵۹)
#دختربسیجی
با تعجب و نفرت از خودم دورش کردم و با قدمای بلند و بدون توجه به پرهام که
صدام میزد و می خواست بدونه یهو چم شده از خونه بیرون زدم و وقتی دیدم
هوای سرد بیرون هم نمی تونه حالم رو عوض کنه، توی ماشین نشستم و به
سمت خونه ی آقای محمدی حرکت کردم.
حالم هر لحظه بد و بدتر می شد و نمی تونستم خوب رانندگی کنم ولی بدون
توجه به حال بدم می روندم و طولی نکشید که دیدم دیگه نمیتونم ادامه بدم و
پام رو روی ترمز فشار دادم و ماشین که با سرعت در حرکت بود با صدای کشیده
شدن چرخهاش روی آسفالت متوقف شد و ماشین عقبی بهش برخورد کرد.
حالم بدتر از اونی بود که از ماشین پیاده بشم و جواب غرغرهای رانند هی عصبانی رو بدم که خودش در ماشین رو باز کرد و خواست با دعوا من رو از ماشین بیرون
بکشه ولی با دیدن رنگ پریده ی من با نگرانی گفت :آقا شما حالتون خوبه؟ به
کمک مرده از ماشین پیاده شدم و کنار جدول نشستم.
با خالی شدن محتویات معده ام توی جوب کنار خیابون و آبی که به دست و
صورتم زدم حالم کمی بهتر شد و تازه تونستم ببینم چه بلایی سر ماشین بیچاره
آوردم.
رو به مرده که با بطری آب توی دستش بالای سرم وایستاده بود گفتم : من همه ی
خسارت ماشینتو ن رو میدم.
_چی چی رو خسارت می دم؟ تو می دونی من چقدر باید خرج این ماشین بکنم
تا مثل قبلش بشه؟
_گفتم که هر چی خرجش بشه من میدم تا حتی بهتر از قبلش بشه.
یه نگاهی به وضعیت رخت و لباسم و ماشین مدل بالام انداخت و گفت : من کجا
باید بیام و خسارت بگیرم؟
آدرس شرکت رو بهش دادم ولی او دوباره با شک و تردید گفت :باشه قبوله! فقط
داداش اگه می شه یه کارت ملی ای چیزی بده که خیالم راحت باشه این شرکت
الکی نیست البته قصد توهین ندارم ها! فقط میگم کار از محکم کاری عیب نمی کنه!
توی ماشین نشستم و کارت ملیم رو بهش دادم و گفتم :هر وقت ماشینت درست
شد با رسید هزینه ای که کردی بیا و خسارتت رو بگیر.
لبخند پت و پهنی گوشه ی لبش نشست و من که دیدم حال زیاد خوبی ندارم
بی خیال رفتن به خونه ی آقای محمدی شدم به سمت خونه روندم.
با رسیدنم به خونه جواب مامان رو که پرسیده بود چرا نرفتم پیش آرام رو دادم و
بعد گرفتن دوش به آرام پیام دادم که امشب نمی تونم برم اونجا.
روی تخت دراز کشیدم و مدتی رو منتظر موندم تا آرام بهم پیام بده ولی او پیامی
نداد و من هم خیلی زود خوابم برد.
با صدای باز شدن در چشمام رو باز کردم و به مامان که جلوی در وایستاد ه بود و با
نگرانی نگاهم میکرد سلام کردم و پرسیدم :چیزی شده؟
قسمت(۱۶۰)
دختر بسیجی
مامان که تازه متوجه شده بود من بیدارم جلوتر اومد و با نگرانی پرسید: آراد! تو
تصادف کردی؟
سر جام ر وی تخت نشستم و گفتم :آره! ولی میبینی که سالمم و فقط ماشین یه مقدار ضرب دیده.
_اون که خدا رو شکر! ولی طرفی که بهت زده چی اونم سالمه؟ اصلا چی شد که
تصادف کردی؟
_او هم سالمه، دیشب حالم خوب نبود و وسط خیابون ترمز زدم و او هم از پشت
بهم زد ولی خب خیابونه خلوت بود و مشکل چندانی پیش نیومد.
_خب شکر خدا به خیر گذشته الان حالت خوبه؟
_خوبم!
_خب پس پاشو بیا پایین یه چیزی بخور! بابات هم نگرانته می خواد بدونه چی
شده.
به ساعت روی دیوار که ساعت ده صبح رو نشون می داد نگاه کردم و گفتم :باشه
شما برو من هم میام.
با رفتن مامان گوشیم رو چک کردم تا ببینم آرام زنگ زده یا نه که دیدم فقط دو
تماس بی پاسخ از پرهام دارم.
شماره ی آرام رو گرفتم که جواب نداد و من هم به خیال اینکه سرش شلوغه و
متوجه تماسم نشده دوباره شماره اش رو گرفتم و وقتی دیدم خیال جواب دادن
نداره گوشی رو کنارم و روی تخت انداختم و از اتاق خارج شدم.
اونروز پنجشنبه بود و من می بایست به شرکت سر میزدم، برای همین خیلی
زود صبحونه خوردم و به شرکت رفتم.
میدونستم آرام به خاطر اینکه شبش نامزدی امیرحسینه به شرکت نمیاد ولی نمی دونستم چرا جواب تماسهام رو نمیده و حسابی کلافه بودم.
تا شب که بخوام به جشن برم درگیر کارهای شرکت و گذاشتن ماشین توی تعمیرگاه بودم و نزدیکای غروب بود که آماده شدم و با ماشین بابا که گفته بود خودش
از ماشین مامان استفاده می کنه و سوئیچ ماشینش رو به من داده بود به خونه ی
آرام رفتم.
به محض ورودم به خونه آرزو که در رو برام باز کرده و توی راهرو منتظرم وایستاده
بود بهم سلام کرد که جوابش رو دادم و او گفت : نمی دونم آرام از دیشب چش
شده که ناراحت و عصبیه! من منتظر بودم تا او آماده بشه و با هم بریم ولی خب
حالا که شما اومدی من میرم خونه ی دادا ش محمد و با او می رم.
_تو نمی دو نی از چی ناراحته؟
_نه ولا چیزی به من نگفت.
آرزو کیفش رو روی دوشش انداخت و خواست از خونه بیرون بره که گفتم :خب!
صبر کن تا با هم بریم.
🌸 #سلام_صبح_زیباتون_بخیر
🌸 الهی
عاقبتمان را ختم بخیر کن
به حرمت حضرت محمد(ص)
و خاندان پاک و مطهرش
🌸 شروع هفته ای خوب و
پر برکت با ذکر صلوات
بر محمد و آل محمد
🌸 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
🌸 وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌸
شنبه زیباتون بخیر و شادی
امیدوارم
روز نو و هفته ی نو
پر از خیر و برکت
و موفقیتهای پی در پی
برای شما باشه
شروع هفته تون عالی 💐
☑ #پرسش_و_پاسخ با موضوع برزخ و بعد از مرگ
✳ سوال: چرا بهشت ملال آور نیست؟
✍ در آیه 108 سوره کهف داریم: بهشتیان درخواست منتقل شدن نمی کنند و احساس ملالت نمی کنند.
ما فکر می کنیم که بهشت، باغ بزرگی است که بهترین لذت ها را دارد و ما بعد از چندین سال خسته می شویم. این فکر بخاطر این است که ما بهشت را با دنیا مقایسه می کنیم. جنس لذت های بهشت نو به نو می شود و شدت آن فرق می کند. چرا ما از بالاترین لذت های دنیا خسته می شویم؟ انسان ذاتاً دنبال کمال مطلق است و آن کمال مطلق، خداست. وقتی انسان لذت دنیایی را بدست می آورد فکر می کند که این کمال مطلق است ولی بعد از مدتی می فهمد که این نقص دارد. در بهشت نعمت ها و لذت هایی که به انسان می دهند همراه خداست. در بهشت خدا رزق می دهد و شما دست و رضایت خدا را می بینید. این همان چیزی است که انسان به دنبال آن است و وقتی شما به این می رسید، در واقع به کمال اصلی رسیده اید و دیگر دنبال چیز دیگری نیستید. زیرا چیز دیگری در کار نیست. ما فقط دنبال خدا هستیم و اگر دنبال هر چیز دیگری برویم هیچ وقت سیر نمی شویم زیرا مطلوب ما خداست. افرادی که این را می فهمند، به دنبال خدا می روند و وقتی به آنها نعمتی می رسد می دانند که این نعمت از دست خداست و قدر آنرا می دانند. ما باید با نعمت ها درست برخورد کنیم.
⬅ سخنان استاد عالی برنامه (سمت خدا)
انسان شناسی ۲٠۲.mp3
10.6M
#انسان_شناسی ۲۰۲
#آیتالله_مجتهدی
#استاد_شجاعی
#استاد_پناهیان
⚡️هر عملی هم نور دارد، هم نار !
هر عملی هم میتواند صعود دهد، هم سقوط!
هر عملی هم رشد دهنده است، هم نابود کننده!
- من چه کنم، از اعمالی که انتخاب میکنم، نور و صعود و رشد، دریافت کنم؟
@Ostad_Shojae