فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 موثرترین راه برای گسترش حجاب در جامعه
🔰 #استاد_پناهیان
#فیروز_نادری مُرد
همو که منکر خدا و عالم غیب بود و آرزوی فرستادن برخی به جهنم زحل را داشت
به اسلام توهین کرد و ...
نمی دانم عاقبت به خیر شد یا نه
اما می دانم که او اکنون بهتر از هر کسی می داند که بهشت و جهنم #حق است
گاهی علم ظلمت می آورد بفهمیم و #عبرت بگیریم
و خدایی که در این نزدیکی است
خدایا علم نافع نصیب ما بگردان
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈•
Shab05Moharram1396[16].mp3
4.37M
💠 فرازی از وصیت نامه شهید "ناصرالدین باغانی"
🎙 بانوای: حاج میثم مطیعی
🌹 رهبر معظم انقلاب اخیراً فرمودند: جا دارد وصیت نامه این جوانِ مومنِ پرشورِ از جان گذشتهی ۲۰ سالهی سبزواری بیست بار خوانده شود. بنده مکرر خواندهام.
صالحین تنها مسیر
💠 فرازی از وصیت نامه شهید "ناصرالدین باغانی" 🎙 بانوای: حاج میثم مطیعی 🌹 رهبر معظم انقلاب اخیراً ف
فرازی از وصیت نامه شهید ناصرالدین باغانی
فرازی از وصیت نامه دانشجوی شهید دانشگاه امام صادق "علیهالسلام" «ناصرالدین باغانی»
در مصائب ومشکلات صبر کنید . «ان الله مع الصابرین»
بهشت را به بها می دهند نه به بهانه، بهای بهشت سنگین است، بهای بهشت کالای عشق است، یعنی خون.
کربلا رفتن خون می خواهد، این کربلا دیدن بس ماجرا دارد. ماجرای کربلا، ماجرای خون و قیام است. پیام را شما بدهید، خون از ما.
بدانید که «ان الله یدافع عن الذین آمنوا»
ما همه وسیله ایم، اصلاً این جنگ و این انقلاب و این برنامه ها چیده شده تا خدا در این بین دوستانش را به پیش خود ببرد وخالص را از ناخالص جدا کند. پس به صحنه بیایید و از خون شهدا پاسداری کنید، در کارهایتان نظم را رعایت کنید و بدانید که انشاءالله پیروزید و به کربلا خواهید رفت.
«در عشق اگرچه منزل آخر شهادت است
تکلیف اول است شهیدانه زیستن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پوشش ما باید آزاد باشه مثل اجدادمون!
🦋| کانال تربیتی
جان آقام (عج)
بخوان دعای فرج رادعااثردارد
دعاکبوترعشق است وبال وپردارد
🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
❤️برای سلامتی آقا❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
💖دعای فرج💖
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
#محاسبه
تا زمانيكه انسان
شروع به جستجوی درون نكند،
همچنان بی خانمان خواهد ماند،
زيرا خانه واقعی آنجاست ...
( ...ٰ أَ فَلَمْ يَسِيرُوا فِي اَلْأَرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كٰانَ عٰاقِبَةُ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ لَدٰارُ اَلْآخِرَةِ خَيْرٌ لِلَّذِينَ اِتَّقَوْا أَ فَلاٰ تَعْقِلُون )َ
سوره یوسف،آیه﴿۱۰۹﴾
این پست هر شب تکرار می شود
یک سوره حمد و توحید ، هدیه به محضر مقدس امام حسن عسکری (علیه السلام) و حضرت نرجس (سلام الله علیها) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (ارواحنا فداه)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
صالحین تنها مسیر
ناحلہ قسمت_صدو_چهل_وپنج آرنجش رو به پنجره کنارش تکیه داده بود و نگام میکرد با لبخندش دلم ضعف رفت
ناحلہ
قسمت_صدو_چهل_شش
_نیست که خیلی حرف میزدین ، من کاملا با صداتون آشنا بودم
خندید و چیزی نگفت که گفتم:
_خب؟
+خب؟
_بخونین دیگه!
+چی بخونم؟
_هرچی خواستین
+فاطمه خانوم
میخواستم بگم جانم ولی خجالت می کشیدم، عوضش گفتم:
_بله؟
+چرا اون و رو آهنگ زنگت گذاشته بودی؟
_آرامش بخش بود!
+آهاپس میشه صدام رو تحمل کرد
بعد چند لحظه مکث گفتم:
_صداتون خیلی خوبه!مخصوصا وقتی نوحه میخونید!
+عه؟خب پس با جلسه هفتگی دونفره موافقی؟
نفهمیدم منظورش و گفتم: یعنی چی؟
+یه روز تو هفته، جای اینکه بریم هیات،تو خونه،خودمون مراسم بگیریم!یه هفته من سخنرانی میکنم یه هفته شما!
بعد این حرفش باهم خندیدیم و گفتم:عالیه!
انقدر که لبخند زده بودم احساس میکردم فکم درد گرفته
بودن کنار محمد انقدر شیرین بود که یک لحظه هم لبخند از لبام محو نمیشد
+راسی آبجوش نداری؟صدام گرفته که!
دوباره خندیدم و گفتم :
_ببخشید دیگه امکاناتمون کمه
خندید و صداش رو صاف کردبعد یهو برگشت و گفت:
_شما اینجوری نگام کنی،تمرکزم بهم میریزه خب!
_بله چشم شما بخونین من نگاتون نمیکنم.
نگاهش به جاده بودجدی شد و خوند:
+اشکای روضه،آبرومونه
نوکریه تو،آرزومونه
(بهش خیره شدم،با تمام وجود میخوند،طوری که نفهمه ضبط گوشی رو روشن کردم )
چی میشه،هم رکاب حر و وهب باشیم؟
برای تو،تو روضه ها جون به لب باشیم
رو سیاهم اما آقا،تو روی منم حساب کن
بیا و محاسنم رو، با خونِ سرم خَضاب کن
میدونم با نگاهِ تو رو سفید میشم،
ایشالله، آخرش یه روزی شهید میشم
حسین
محو نگاه کردنش بودم،به این جمله که رسید ناخوداگاه گفتم:
_خدانکنه
سکوت کرد و ادامه نداد
برگشت طرفم و نگران نگام کرد
چهرش جدی شده و بود و از چشماش،نگرانی فریاد میزد
+فاطمه خانوم، من اگه یکی و خیلی دوست داشته باشم،براش از خدا، شهادت میخوام!
بدون اینکه نگام کنه ادامه داد:
+یه حرفی داشتم که میخواستم قبل جاری شدن خطبه ی عقدمون،بزنم
میخواستم بگم، حتی اگه تو گوشه و کناره های قلبت ،جایی برای من هست،این خواهشم و قبول کن اگه میشه ،سرسفره عقد قبل از اینکه بله رو بگی،دعا کن به آرزو هام برسم دعای شما اون لحظه مستجاب میشه
من ویادت نره
آروم چشمی گفتم و نگاهم و ازش گرفتم
چادرسفیدی که ریحانه بهم داده بود ،روی سرم مرتب کردم
نگاهم به سفره ی عقد،آبی و سفید خوشگلی بودکه به شکل ستاره تو اتاق عقد جمکران چیشده شده بود
به تابلوی یا مهدی آبی رنگی که وسط سفره قرار داشت خیره شدم
گریه ام گرفته بودو هرلحظه اشک چشام و پر میکرد،ولی سعی میکردم جلوی گریه ام و بگیرم تا کسی متوجه نشه نگام و به سمت قرآنی که تودست منو و محمد بودچرخوندم
سوره نور و آورده بودشروع کردم به خوندن آروم زیر لب زمزمه میکردم
عاقد برای اولین بارازم اجازه گرفت که ریحانه گفت :عروس خانوم داره قرآن میخونه!
برای دومین بارپرسید
که دوباره ریحانه گفت :عروس خانوم داره دعامیکنه...!
واقعاهم همین بود آرزو کردم همیشه عاشق و پایبند به هم بمونیم و هیچ وقت از هم جدانشیم آرزو کردم همه جوون ها خوشبخت شن و به کسی که میخوان برسن از امام زمان خواستم محمدم همیشه برام بمونه
برای سومین باراینطوری خوند:
دوشیزه مکرمه سرکار خانوم فاطمه موحد آیا وکیلم شما رابه عقد دائم آقای محمد دهقان فردبامهریه معلومه یک جلد کلام الله مجید،یک سفربه عتبات عالیات و۱۱۴سکه بهار آزادی در بیاورم ؟
با تعجب به پدرم نگاه کردم که با لبخند نگام میکردمن گفته بودم مهریه ۱۴ تا سکه باشه مادرم سرش و بالبخند تکون داد وآروم گفت :
+بگو
برگشتم طرف محمدکه داشت نگام میکرداونم با لبخندپلک زد
با دیدن لبخندشون خیالم جمع شد و ترجیح دادم اعتراضی نکنم لبخندزدم میخواستم بله روبگم که محمد کنار گوشم گفت:
+یک دقیقه صبرکن
با تعجب نگاش کردم
چرا صبر کنم؟دلم آشوب شد باخودم گفتم نکنه ناراحت شده ازاینکه پدرم مهریه روبالابرده؟
محمد به ریحانه اشاره زدریحانه یه جعبه بزرگ وشیک چوبی به محمدداد
محمدآروم وبااحترام طرفم گرفت
درمقابل نگاه منتظر همه جعبه رو گرفتم وبازش کردم با دیدن سکه هاباتعجب به بابا نگاه کردم که لبخندش ازقبل بیشتر شده بود
ریحانه گفت:مبارکت باشه عزیزدلم
نگاهم واز ۵ تا سکه تو جعبه برداشتم
که محمد،طوری که فقط من بشنوم گفت:یادت نره منو..!
چشم هام وبستم و با تمام وجودم از خداخواستم که محمدو به آرزوش برسونه درحالی که پرده ی اشک چشمام و پوشونده وبغض گلوم وفشرده بود،با نگاه به تابلوی یا مهدی جلوی چشمام بی اختیارگفتم:بااجازه آقاامام زمان وپدرو مادرم...بله
صدای صلواتشون بلند شدبا اینکه مراسم عقدم اون طوری که قبلناخیال میکردم نبود،ولی خیلی حالم خوب بودواز انتخابم راضی بودم حس میکردم به همه ی آرزوم رسیدم ودیگه چیزی ازخدا نمیخوام از ته دلم خداروشکرکردم
ناحلہ
قسمت_صدوچهل_وهفت
حلقه هارو برامون آوردن.حلقه محمد و برداشتم .وقتی میخواستم بزارم تو انگشتش دستم میلرزید .با دستای سردم دستش و گرفتم وانگشتر و تو دستش گذاشتم. دستش بر خلاف دست من گرم بود.حلقه ام رو داخل دستم کرد حس میکردم فقط محمد و میبینم .به هیچ کس توجه ای نداشتم.چندتا شکل،که بهش میگفتن امضا تودفتر بزرگی که عاقد جلومون گذاشت کشیدم .تمام حواسم به محمد بود.نمیفهمیدم چیکارمیکنم.دلم میخواست تنهامون بزارن تا فقط به محمد نگاه کنم.وقتی اسممون تو شناسنامه هم نوشته شد، بغضی که تا اون زمان کنترلش کرده بودم شکست و اشکام از سر شوق جاری شد.
همه اومدن و باهامون رو بوسی کردن و تبریک گفتن.نیم ساعت گذشته بود و باید اتاق عقد و واسه عروس و داماد دیگه خالی میکردیم.
همه باهم از اتاق بیرون رفتیم. ریحانه چادر مشکیم و بهم داد
سرم کردم
چادر عقدمم گرفت و برام تاش کرد و بعد گفت:شما باهم برین دیگه چرا با مایین؟
با حرفش به سرعت ازشون جدا شدیم که همه خندیدن. ماهم خندیدیم و محمد از بابا اجازه گرفت. ازشون دور شدیم.کنار هم تو صحن قدم بر میداشتیم.یخورده که ازشون فاصله گرفتیم با حیرت نگاهم و سمت چشم های خندونش چرخوندم. سرم و پایین گرفتم که کوتاه خندید وآروم کنار هم قدم برمیداشتیم .
حرفی نمیزدیم ولی میتونستیم صدای هم و بشنویم. دلم نمیخواست ازم جدا شه.وسط حیاط بزرگ مسجد جمکران،روبه روی گنبد آبی رنگ نشستیم. با آرامش به اطراف نگاه میکردم.
+سکوتمون به شکل عجیبی عجیبه ها!
_آره ،عجیبه
+نظرت چیه حرف بزنیم؟
خندیدم و گفتم:
_خوبه،حرف بزنیم
+خب یچیزی بگو دیگه
_چی بگم ؟
+مثلا بگو که چقدر خوشحالی از اینکه من در کنارتم!
به چشم های خندونش خیره شدم ونتونستم چیزی بگم.از اینکه میتونستم بدون ترس از چیزی تا هر وقت که دلم می خواد نگاش کنم ،خوشحال شدم و
لبخندی رولبم نشست.
همون زمان اذان و دادن. باشنیدن صدای اذان مغرب گفت : وضو داری؟
+آره
صحن خیلی شلوغ بود.داخل مسجد پر شده بود وخیلی ها برای بستن نماز جماعت داخل حیاط اومدن.
محمد به فاصله چندتا صف از من کنار آقایون ایستاد.منم روی فرش دیگه ای کنار خانوما ایستادم.
با آرامش نمازمون و خوندیم.
نماز که تموم شد کفشم و پوشیدمو ایستادم تا محمد بیاد.محمد یخورده چرخید که چشمش بهمافتاد و اومد طرفم.تا رسید به من باهم گفتیم :قبول باشه
محمد خندید و گفت: خب حالا کجا بریم ؟
_بقیه کجا رفتن؟
گوشیش و در آورد و بهش نگاه کرد
+محسن،پنج بار زنگ زد
شمارش و گرفت و بهش زنگ زد.
با دست چپش دستم و گرفت و به سمت خروجی مسجد رفتیم.
بعد چند لحظه گفت :
+سلام داداش ببخشید صدای گوشی و نشنیدم.جانم
....
عه چه زود!شما میخواین برین؟
....
خب باشه،ما نمیایم.شاید یکم دیر شه
....
خندید و گفت :
+محسن!خیلی حرف میزنی میبینمت دیگه!خداحافظ
بعدشم با خنده تماس و قطع کرد و موبایل و تو جیبش گذاشت
به قیافه متعجبم نگاه کرد و با خنده گفت:
+باور کن گوشی خودمه،تلفن مردم و برنداشتم
تعجبم بیشتر شدمنظورش و نفهمیده بودم
+عه یادت نیست؟به ریحانه زنگ زدی گفتی الو بفرمایین .چرا تلفن مردم و...
چند ثانیه فکر کردم و با یاد آوردی سوتیم زدم زیر خنده و گفتم :
_وای خدا، چرا این هارو یادتونه؟
با خنده گفت:
_فقط این نیست که، خیلی چیزها رو یادمه. فکر کنم فوتبالتم خوب باشه،اونجوری که کوله بدبختت و شوت کردی...!
همونطور که حرف میزدیم به راهمون ادامه دادیم
گوشه لبم و گزیدم و گفتم :
_ خاک به سرم.خب دیگه چیا رو یادتونه؟
+خدانکنه.حالامیگم برات.فقط یه چیزی؟
_بله؟
+مجبور نیستی من و جمع ببندی ها!
جوابی ندادم،یخورده از مسیر و رفتیم که گفتم :
_راستی آقا محسن گفت کجان ؟
+رفتن هتل واسه شام.
_ما هم میریم هتل؟
+نه.ما میخوایم بگردیم.به شام هتل نمیرسیم. همین بیرون یچیزی میخوریم.
بعد چند لحظه گفت:
+بریمشهربازی ؟
با تعجب برگشتم طرفش و گفتم : _شهربازی؟
+آره شهر بازی
باورم نمیشد پسری که داره با لبخند کنارم راه میره و الان بهم پیشنهاد رفتن به شهربازی و داده محمده.
فکرم و بلند گفتم:
_ وای باورم نمیشه !
+چرا؟چه تصوری داشتی از من ؟
_راستش و بگم ؟
+همیشه راستش و بگو
_خب تصور من از شما خیلی با چیزی که الان میبینم فرق داشت
+این بده یا خوب؟
_خیلی خوبه.من از دیروز که با شمام تا الان دارم میخندم،حتی فکرشم نمیکردم انقدر روحیه شادی داشته باشین .شاید به ذهنمم خطور نمیکرد پسر مغروری که با اخم نگام میکرد، یه روزی بهم پیشنهاد رفتن به شهربازی بده...!
ناحلہ
قسمت_صدوچهل_وهشت
بلند خندید و گفت :
+خب حالا کجاش و دیدی؟صبر کن، کم کمآشنا میشی با من!
این جمله رو با لحن شیطونی گفته بود که باعث شد خنده ام بگیره
آروم گفتم :
_خدا رحم کنه
که شنید و گفت:
+ان شالله
یه ماشین گرفت وبه داخل شهر که رسیدیم کرایه اش و حساب کرد وپیاده شدیم.مسیر زیادی و رفته بودیم. خوشحال بودم که کنارش راه میرفتم دلم میخواست از ذوق وجودش کل مسیر و بدوم.
به یه پارک رسیدیم،خیلی خسته شده بودم.
_آقا محمد،رو این نیمکت بشینیم ؟
+خسته شدی؟
_یکم
+خب باشه،بشینیم
روی نیمکت نشستیم.
گوشیم رو از جیب لباسم در آوردم .
محمد سرش رو بالا گرفته بود و به آسمون نگاه میکرد.
دوربین جلوی گوشی رو باز کردم و سمت خودمون تنظیمش کردم
یخورده به محمد نزدیک شدم
برگشتم طرفش و گفتم :
_آقا محمد
سرش و چرخوند سمتم و گفت:
+جان دلم؟
اولین بار بود که اینطوری جوابم و میداد.حس کردم قلبم ریخت نتونستمنگاهم و ازش بردارم
گوشیم خود ب خود ازمون عکس گرفت با صداش به خودم اومدم و سرم و پایین گرفتم گوشیم و گرفت و عکسمون و باز کرد و گفت :
+آخی، ببین چه با احساس نگات میکنم.
نتونستم برگردم سمتش واسه همین فقط زیر چشمی نگاش کردم. فکر کنم فهمید که از شدت خجالت رو به موتم که دیگه چیز نگفت.چند دقیقه گذشت
دوتا بچه با بستنی قیفی تو دستشون از جلومون رد شدن.
به رفتنشون نگاه میکردم که محمد گفت :
+بستنی بخرم بریزیش روم؟
با این حرفش به سمتش برگشتم وخندیدیم.تونسته بود فضای بینمون رو عوض کنه. بلند شد و گفت:بمون، میام.
این و گفت و رفت.به قدم هاش خیره بودم. وقتی تنها شدم دستام و روی صورتم گرفتم و با صدای بلند شروع کردم به حرف زدن با خدا. به خاطر اینکه امشب یکی از بهترین بنده هاش و به من هدیه داده بود ازش تشکر میکردم.با نگاه کردن به محمد تو قاب گوشیم الان خیلی بیشتر از قبل عاشقش شده بودم. هر لحظه با هر حرفش،با هر نگاهش قلبم براش تند تر از قبل میزد. عکسش رو روی تصویر زمینه گوشیم گذاشتم. با نگاه کردن به لبخندش وسط گریه خندیدم یهو چشمم به بستنیه کنار سرم افتاد.اشکام و پاک کردم وبا تعجب سرم و بالا گرفتم که با چهره ی خندون محمد روبه رو شدم که پشت سرم ایستاده و دستش و به نیمکت تکیه داده بود. بستنی و از دستش گرفتم و سعی کردم عادی باشم که بیشتر از این خجالت زده نشم.گوشیمو چرخوندم.
نشست کنارم و گفت :
+ببینمت
توجه ای نکردم،میترسیدم متوجه شه که گریه کردم.یه گاز از بستنیم گرفتم که دهنم یخ کرد.
_میگم ببینمت !
برگشتم سمتش.اخم کرده بود و جدی نگام میکرد. یاد محمدی افتادم که اولین بار دیدمش.نمیدونستم چه عیبی رو صورتمه یا چیکار کردم که اینجوری نگام میکرد.با ترس منتظر حرفش بودم که گفت:
+من اینجام دیگه ،عکسم چرا؟
دوباره خندید
یه نفس عمیق کشیدم و با یه لبخنده خجول به خوردن بستنیم ادامه دادم
بستنیمون که تموم شد
محمد گفت:
+بریم؟
بلند شدم و باهم رفتیم.
یه قسمت پارک خلوت بودو چندتا تاب وسطش قرار داشت.
برگشتم سمت محمد و با لحن مظلومی گفتم:
_آقا محمد، بریم تاب بازی؟
+تاب بازی؟اینجا؟
_آره، کسی نیست .با درختای اطرافشم بقیه دید ندارن بهش. بریم ؟
یخورده فکر کرد و بعد گفت:
+ باشه بریم.
با خوشحالی رفتم طرف تاب ها و روی یکیشون نشستم.محمدم رو تابِ کنار من نشست. پام رو به زمین میکوبیدم که یکم اوج بگیریم. ولی محمد ثابت رو تاب نشسته بود و با لبخند به من نگاه میکرد.از تاب اومد پایین و کتش و در آورد.بی توجه بهش به آسمون بالای سرم خیره بودم که یهو به عقب کشیده شدمو به سمت بالا اوج گرفتم
برگشتم به پشت سرمنگاه کردم. محمد و دیدم که بالبخند شیطنت آمیزی که روی لباش بودایستاده بود و من و تاب میداد.
به سرعت تاب هی اضافه میشد و حس میکردم به آسمون نزدیک تر میشم چشمام و روهم فشردم و صدام و بلند شد:
_آقا محمد، نگه ام دارین. پشیمون شدم اصلا،دیگه نمیخوام تاب بخورم.آقا،کافیه دیگه...تورو خدا
بی توجه به حرفای من محکم تر از قبل تابم میداد
_محمد غلط کردم،تورو خدا نگهش دار،بابا من گفتم بریم تاب بخوریم نگفتم میخوام از قم به تهران پرت شم که
وای حالم بد شد،الان سر میخورم میافتما
سرعتش بیشتر و بیشترشد
_وای یاخدا این تابش جیر جیر میکنه الان میافتم میمیرم
صدای خنده هاش بین صدای من گم شده بود. با جیغ اسمش و صدا زدم که تاب و نگه داشت و گفت :
+فاطمه خانوم با جیغ شما که همه خبردار میشن!
تاب ایستاد
_آخیش میدونستم که زودتر جیغ میکشیدم
+عه؟پس بزار دوباره تابت بدم،تا فردا تاب بخوری
دوباره اسمش و با جیغ گفتم که اومد پشت سرم و با دست جلو دهنم و گرفت سرش و به چپ و راست چرخوند تا مطمئن شه که کسی مارو ندیده
_ولم کنین لطفا،خفه شدم
ناحلہ
قسمت_صدوچهل_نه
+بهت اعتماد ندارم،دوباره جیغ میکشی، آبرومون میره
_جیغ نمیکشم،قول میدم،ولم کن
+نه دیگه ،گولم میزنی جیغ میکشی
_خب پس ولم نمیکنی ؟
+نه،ولت نمیکنم
با گازی که از انگشت دستش گرفتم دستش و از جلوی دهنم برداشت و صدای آخش بلند شد
با دو ازش فاصله گرفتم و زدم زیر خنده که گفت: خداروشکر وقت خطبه ی عقد هیچکی حرف ظرف عسل و نزد که اگه میزد الان جای پنج انگشت، چهارتاش برام میموند.
بلند بلند میخندیدم.
که گفت:من دستم به شما میرسه ها!
_نمیرسه
+باشه ،شما خیال کن نمیرسه
داشت بهم نزدیک میشد
خواستم فرار کنمکه گفت : ندو ،فعلا کاریت ندارم، انتقام از شما بمونه برای بعد
خندیدم و گفتم :باشه
یخورده از مسیر و رفتیم که گفت : فاطمه خانوم
با بله جوابش و دادم
+میدونی ساعت چنده؟
_چنده؟
+۱۱ و۱۰ دقیقه
با تعجب گفتم:جدی؟چرا انقدر زود گذشت ؟وای چرا انقدر دیر شد؟
+دقیقا برای چی دیر شد؟
_بابام...
لبخند زد و گفت :من که بهشون گفتم دیر وقت میایم نگران نباش
بعد چند لحظه سکوت گفت : ای وای بگو چی شد؟!
_چیشد؟
+شام نخوردیم که؟الان چی بخوریم ؟
بیشتر جاهاکه بسته است!
خندیدم و گفتم :عجیبه گشنم نشده بود،الان که شما گفتی یادم افتاد گشنمه
+کاش ماشینم و میاوردم که انقدر اذیت نشی.
میخواستم بگم در کنارش همچی لذت بخشه و اگه محمد باشه من میتونم تا فردا صبح راه برم!
ولی به جاش با لبخند گفتم:من اذیت نشدم.
دستم و گرفت وگفت:خب پس شهربازی امشب کنسل شد . بیا بریم ببینیم رستورانی،جایی باز نیست!
چیزی نگفتم و دنبالش رفتم. از شانسمون یه پیتزایی باز بود.
رفتیم داخل نشستیم. محمد رفت و دوتا پیتزا مخصوص سفارش داد.
نشست رو صندلی رو به روم
+خداروشکر،اگه امشب گشنه میموندی کلی شرمنده میشدم . فکر کن شب عقدمون به عروسم شام
نمی دادم !
جوابش و با لبخند دادم.
دستش و زیر صورتش گذاشت و با لبخند بهم خیره شد
+پیتزا که دوست داری؟
_خیلی
پیتزا رو زودتر از اون چیزی که فکر میکردم برامون آوردن
_عه چه زود آوردن
تا چشمم بهش افتاد حضور محمد و فراموش کردم و افتادم به جونش.
نصف پیتزا رو که خوردم متوجه نگاه محمد شدم .
_اینجوری نگام نکن،پیتزا ببینم دیگه دست خودم نیست
خندید و گفت :شما راحت باش
پیتزا رو که خوردم،بهش نگاه کردم و گفتم دست شما درد نکنه، خیلی چسبید.
نگام به پیتزای دست نخورده ی جلوش افتاد.
_عه چرا چیزی نخوردی؟
+شما خوردی من سیر شدم دیگه.
ظرف پیتزاش و جلوم گذاشت
که گفتم :بابا گفتم پیتزا دوست دارم و ببینمش دیگه چیزی حالیم نیست ولی نه دیگه در این حد، من سیر شدم.شما دوست نداری؟
+به اندازه شما نه ولی میخورم. الان واقعا میل به غذا خوردن ندارم. پس نگه میدارم برات،بعد بخور
بدون اینکه منتظر جوابم بمونه بلند شد و رفت بعد چند دقیقه برگشت ظرف پیتزا و بست وبعدهم تو نایلون گذاشت دستش و سمتم دراز کرد و با خنده گفت بریم ؟
دستش و گرفتم و باهاش هم قدم شدم یه ماشین کرایه کرد وبه سمت هتل حرکت کردیم
با خودم گفتم محمد تا صبح منو با کاراش سکته میده.نا خودآگاه چشمام وبستم نمیدونم چقدر گذشت که با صدای راننده چشمام و باز کردم
گفت :رسیدیم
از ماشین پیاده شدیم محمد کرایه رو داد جلوی در هتل که رسیدیم
+فکر کن در و برامون باز نکنن مجبور شیم تو خیابون بخوابیم.
_نه بابا خوشبختانه بازه
رفتیم داخل.
محمد سمت پذیرش هتل رفت
اسم خودش و گفت و شماره اتاقش و پرسید.چون از قبل بهش گفته بودن و رزرو شده بود کلید و گرفت و سمت آسانسور رفتیم دوباره دلمگرفت
کاش میشد ومیتونستم که برم پیشش
کاش تنها بود و ریحانه اینا باهاش نبودن
وقتی در آسانسور بسته شد گفتم :عه نپرسیدیم مامان اینا کدوم اتاقن
با تعجب گفت
+میخوای چیکار بدونی ؟
_وا خب برم پیششون دیگه
با شنیدن حرفم زد زیر خنده
محمد دستم و گرفت و از آسانسور دور شدیم بهم نگاه کردیم و خندیدم. شماره اتاق و پیدا کردیم محمد در اتاق و باز کرد و منتظر موند برم داخل
رفتم تو و پشت سرم اومد اتاق تاریک بود منتظر شدم کلید و سرجاش بزاره که چراغ ها روشن شه
لامپ ها که روشن شد برگشتم طرفش و
_لباسام چی؟پیش مامانه
به یه طرف اشاره کرد
نگاهش و دنبال کردم و به کیفم رسیدم
+فاطمه خانوم
ایندفعه تونستم بگم :جانم
لبخندی زد و کیفم و برداشت و رفت بیرون
_کجا میری؟
+دارم میرم شماره اتاق مامانت اینارو بپرسم.
_آقا محمد،نیازی نیست!
ناحلہ
قسمت_صدوپنجاه
+دلم نمیخواد،معذب باشی
_نه اشتباه برداشت کردی،معذب نیستم
+خب باشه
برگشت تو اتاق و در و بست
کیفش و گرفت و رفت تو اتاق خواب
چند دقیقه گذشت و نیومد بیرون
رفتم سراغ کیفم زیپش و باز کردم
لباس هامو عوض کردم و با ادکلنم دوش گرفتم موهامم با کش مو پشت سرم بستمش از اونجایی که با لوازم ارایش خداحافظی کرده بودم فقط یه مقدار کرم نرم کننده به دست و صورتم زدم و وسایلم و جمع کردم
یه شالم رو سرم انداختم
چند دقیقه دیگه هم گذشت
رفتم و آروم چندتا ضربه به در اتاق زدم. جوابی که نشنیدم در و باز کردم و صدای شرشر آب به گوشم خورد و تازه فهمیدم که محمد حمام رفته
رفتم بیرون و روی کاناپه نشستم
به گوشیم مشغول بودم نمیدونم چقدر گذشت که محمد در اتاق و باز کرد و اومد بیرون با لبخند گفتم:
_ عافیت باشه
+سلامت باشی
رفت سمت یخچال کوچیک کنار کابینت و درش و باز کرد
+عه خداروشکر توش آب معدنی گذاشتن
یه لیوان آب ریخت و داد دستم
چونتشنه بودم تعارف نکردم و لیوان و از دستش گرفتم آب و که نوشیدم گفت:
+بازم بریزم؟
_نه،ممنونم
لیوان و ازمگرفت و برای خودشم آب ریخت
نشست رو کاناپه ی کناریم و گفت:
_خوش گذشت
+خداروشکر
فاطمه؟چی شد که اینطوری شد؟برام تعریف کن چیشد که از من خوشت اومد؟چرا قبول کردی ازدواج کنی با من ؟برامجالبه که بدونم
_خب راستش...!
براش گفتم ،از حس و حالم تو تمام این مدت اتفاق هایی که محمد ازشون خبر نداشت از مصطفی ،از بابام از مادرم و...!
گاهی وسط حرفام باهم به یه ماجرایی میخندیدیم، گاهی یه خاطره ای و یادآوری میکردم و هر دو ناراحت میشدیم.
اونقدر گفتیم وخندیدیم و ناراحت شدیم که ساعت سه شد
+چقدر با تو زمان تند میره! راستی فاطمه میخواستم از الان یه چیزی و بهت بگم
_چیو؟
+تو مجبور نیستی به خاطر من خودت و تغییر بدی و کاری که دوست نداری و انجام بدی
_متوجه نشدم
+من حس میکنم تو بخاطر من خودت و به کارهایی مجبور و از کارهایی منع میکنی. رفتار الانت، تو اجتماع، خیلی مناسبه ولی میخوام که در کنار من خودت باشی حس میکنم تصور کردی با ازدواج من باید به خودت سخت بگیری، فکر میکنم تا الان فهمیدی که فکرت اشتباه بوده زندگی با من اونقدر ها هم سختی نیست در کنار من تو به انجام هر چیزی یا هر کاری که دوست داشته باشی و خلاف شرع نباشه مجازی !
چیزی نگفتم داشتم به حرفاش فکر میکردم
+در ضمن، اینم بگم من با آرایش مخالف نیستم اتفاقا آراستگی و زیبایی خیلی هم خوبه ،اگه مشکلی هم باهاش داشته باشم ،آرایش و جلب توجه در مقابل نامحرمه!
در جوابش فقط لبخند زدم
+خیلی دیر شد، چطور واسه نماز بیدار شم؟نباید بخوابم
میدونستم که نمیتونه نخوابه چشماش از بی خوابی قرمز شده بود خستگی رانندگی دیروز هم رو تنش مونده بود
_من نمیخوام بخوابم ،یعنی خوابم نمیبره،شما بخواب من بیدارت میکنم
+مگه میشه؟
_آره،خوابم نمیبره ،شما بخواب.نگران نباش واسه نماز بیدارت میکنم
از خدا خواسته گفت :باشه پس من برم بخوابم ممنونم ازت،شب بخیر
انقدر خسته بود که منتظر نموند جوابش و بگیره و رفت تو اتاق و روی تخت دراز کشید
پنج دقیقه گذشته بودحدس زدم دیگه خوابش برده با قدم های آروم به اتاق رفتم
به پهلوی راستش خوابیده بود و کف دست راستش و زیر سرش گذاشته بود
میدونستم اونقدر خسته هست که به راحتی بیدار نشه
یدفعه صدای زنگ موبایلش بلند شد
با ترس دنبالش گشتم سریع برداشتمش و قطعش کردم خداروشکر محمد بیدار نشده بود و فقط یخورده تکون خورد
#سلام_امام_زمانـم
صبح از نام تو دم زد که دمید...
بهار، عطر تو را گرفت که رویاند...
باران، هوای تو در سر داشت که بارید...
زندگی،رخصت ازتو گرفت که جاری شد.
گیاه، یاد تو افتاد که رویید...
و من در انتظار توام که زندهام...