🌹بهترین دکترها در جهان:
1- قرآن کریم
2- خرما
3-خواب کافی درشب
4-هوای آزادوپاک
5-روزی نیم ساعت پیاده روی
6-خوردن غذای سالم وبه مقدار
7-نور آفتاب
8-عسل
9-سیاه دانه
1-نفس بکش بالااله الاالله
2-نفست راسرزنش کن بااستغفرالله
3-هنگام دردکشیدن بگوالحمدلله
4-هنگام تعجب بگوسبحان الله
5-هنگام خوشحالی صلوات بررسول الله
6-هنگام ناراحتی انالله واناالیه راجعون
7-سم چشمانت رابشکن به گفتن ماشاالله تبارک الله
8-شروع کن بابسم الله
9-خاتمه بده باالحمدلله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبتهای عارفانه شهید مهدی زین الدین...
به عشق حسین ابن علی (علیهالسلام) و دین حسین میجنگیم و فقط از تو پیروزی را میخواهیم
@BisimchiMedia
کنفرانس بصیرتی۱۴۰۳/۰۸/۲۷
🖋️مهدی اسلامی
مدیر کانال آنتی فتنه
#موضوع:⭕️ چرا ولیفقیه، خودشان مشکلات را حل نمیکنند؟!!
✍ برخی شاید این سوالها را بپرسند و یا حداقل در ذهنشان خطور کرده باشد که:
۱- چرا رهبری که از همهی مشکلات آگاهی دارند و میدانند که در کشور چه میگذرد اما کاری نمیکنند و درصدد حل آنها نیستند؟ اگر نمیتوانند، پس رهبری به چه دردی میخورد؟
۲- رهبری که این همه قدرت دارند، چرا با این انحرافات برخورد قاطع نمیکنند؟
✅ در پاسخ باید گفت:
○ آیا انتظار داریم که رهبری،
○ به جای مجلس، قانون تصویب کند؟
○ به جای دولت، کار قوه مجریه نماید؟
○ به جای دستگاههای اطلاعاتی، تحقیق کند؟
○ به جای قوه قضاییه و دستگاه دادگستری، خودش متهمین را دستگیر و مجازات نماید؟
○ به جای رییس صدا و سیما، کارگردان و هنرپیشه بیاورد و فیلم و سریال بسازد؟
○ به جای مدیریت نظام بانکی، وارد عملیات اقتصادی و جلوگیری از وامهای کلان یا جابجایی دلارها بشود؟
○ به جای شهرداریها وارد صحنه شود و مشکلات شهری را بررسی کند؟
○ به جای دستگاههای اقتصادی و بازرگانی و گمرکات، واردات و صادرات را کنترل کند؟ و ده ها مورد دیگر ...
○ آیا این کارها ممکن است؟؟
○ آیا نخواهند گفت که پس قانون اساسی، تعریف جایگاهها و شرح وظایف و تشکیلات حکومتی یعنی چه؟! پس کی در این مملکت چه کاره است؟!
○ آیا شالوده نظام از هم نمیپاشد؟
○ آیا رهبری میتواند از آسمان یک تعداد نیروی صالح، متقی، متخصص و کارآمد بیاورد؟!
○ آیا میتواند (یا عاقلانه است که) به جای مردم، رئیسجمهور و نمایندگان مجلس را که بازوهای مردمی رهبری هستند- انتخاب کند؟ بعد، از کجا انتخاب کند؟! از فرشتگان عرش، یا از همین مردم؟!
✅ پس؛ «رهبری»،
رئیسجمهور، مجلس، دادگستری، بانک مرکزی، وزیر اطلاعات، شهرداری و... نیست، بلکه ایشان رهبریِ نظام را بر عهده دارد، با تعاریف مشخصی که در قانون اساسی و بدیهیات عقلی روشن است. نیاز کشور و نظام را میبیند و به همراه تبیین و تشریح به مسئولین و مردم منتقل میکند.
○ رهبری در جامعه، گِرا میدهد، همانند دیدهبانی که در جنگ با دشمن، گِرا میدهد تا نیروها اقدام کنند و درست عمل کنند، حال اگر گِرا درست باشد اما نیروها درست عمل نکنند تقصیر کیست؟!
○ به مردم میگویند:
در انتخاب رئیس جمهور که دولت را تعیین خواهد کرد، بصیر باشند، به کسی رأی دهند که دارای چنین امتیازاتی باشد،همین طور در انتخاب نمایندگان مجلس
👈 حالا اگر مردم به هر دلیلی آن طور که باید رعایت نکردند،"رهبری باید بیاید و عواقب انتخاب غلط یا دست کم غیر اصلح مردم را به دوش کشیده و جبران کند؟!"
✅ رهبری،
به مجلس و به دولت، خط مشی میدهد
خطوط کلی سیاست داخلی و خارجی نظام را با توجه به اهداف و نیز شرایط حاکم بر کشور، منطقه و جهان را ابلاغ میکند.
○ مردم، الان، خیلی انتظاراتِ بیجا از ولایتفقیه دارند، راحت انتظار دارند ولیفقیه جای اندیشهی مردم، بیاید و خرابیها را اصلاح کند، این کار را حضرت علی(ع) هم نکرد، پیغمبر هم نکرد.
👈 چرا مردم از ولیفقیه انتظار دیکتاتوری دارند؟؟!
✅ درجواب سوال دوم باید گفت که:
قدرت و نفوذ رهبری و امام در جامعه، به اندازهی آگاهی، #بصیرت و بینش مردم است نه بیشتر. اگر مردم بصیرت و آگاهی کافی را نداشته باشند، رهبر، حتی اگر امیرالمومنین(ع) باشد قدرتی ندارد.
همانند جنگ صفین، وقتی سپاهیانِ خود امام، بصیرت کافی نداشتند، مالکاشتر را از یک قدمی خیمهی کفر برمیگردانند و امام، دیگر قدرتشان نافذ نیست و تسلیم بیبصیرتی مردم میشوند.
○ وقتی در جنگ احد، غالب نیروها تدبیر و استراتژی پیامبر(ص) را از جان و دل درک نمیکنند و نادیده میگیرند، جنگ برده را میبازند...! وقتی مردم به دلیل عدم آگاهی، مغلوب دسیسههای معاویهها میشوند، رهبری همانند امام حسن(ع)، مجبور به مصالحه با معاویه میشود.
○ وقتی هنوز مردم آمادگی کافی در خود را ایجاد نکردهاند، هیچ امامی بعد از امیر المومنین(ع) نمیتواند حکومت اسلامی تشکیل دهد و تا این آمادگی در مردم ایجاد نشود امام زمان هم برای تشکیل حکومت عدل نخواهد آمد و علت غیبت هزار واندی سالشان به دلیل عدم آمادگی آحادِملتهاست...
👈 پس، قدرت رهبری در جامعه و حاکمیت، به اندازه #بصیرت مردم است نه بیشتر...
🔄 ️لطفا تا ميتوانيد این پست را جهت #روشنگری منتشر کنید
✍️ مهدی اسلامی
#جهاد_تبیین
#آنتی_فتنه
#نکته_بصیرتی
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این دعا تقدیم شماخوبان همیشه همراه
خدایا...
بضاعت من به قدری است
که نمی دانم
در حق دوستانم چه دعایی کنم...!!
اما می دانم
که تو از حال آنان آگاهی..
پس بهترین هارابرایشان مقدر فرما
اگر "یک انسان" دستش را بدهد تا صورتش را جراحی کند؛ آیا شما صورت او را تحسین خواهید کرد؟
قطعا خیر
اگر کسی چشمش را بدهد تا قدش را بلند کند آیا شما قد او را تحسین خواهید کرد؟
قطعا خیر
اگر کسی روانش را نابود کند تا موهایش را زیبا کند آیا شما موهای زیبایش را تحسین میکنید؟
قطعا خیر
پس موقع بررسی یک دستاورد باید هزینه آن را حساب کنیم و اگر هزینه غیرمنطقی بود قطعا آن دستاورد را "دستاورد" نمینامیم حتی اگر در ظاهر آوردهای داشته باشد.
ممکن است کشوری تمام ارزشها را نابود کند تا بازارش رونق پیدا کند. (کشورهای غربی)
ممکن است کشوری فرهنگش را نابود کند تا اقتصاد گردشگریاش رونق پیدا کند. (امارات)
ممکن است کشوری آبرویش را نابود کند تا نفت ارزان داعش را بخرد. (ترکیه)
ممکن است کشوری استقلالش را نابود کند تا صادراتش رونق پیدا کند. (کره و ژاپن)
ممکن است کشوری رای و نظر و مشارکت مردم را نابود کند تا اقتصاد نفتیاش رونق پیدا کند.
(دیکتاتوری سعودی)
ممکن است کشوری ظلم کند، استثمار کند، استعمار کند و... تا قدری ثروت کسب کند. (آمریکا و انگلیس و فرانسه و...)
ممکن است کشوری سلاح بفروشد برای کشتن کودکان تا GDPاش بالا رود. (آمریکا)
کشوری که بتواند بدون حراج استقلال و عزت و فرهنگ و آبرو و انسانیت و... به دستاوردهای اقتصادی برسد کجاست بهجز ایران؟
هر کس هنگام مقایسه اقتصاد ایران با سایر کشورها هزینههایی که آن کشورها دادهاند را در نظر نگیرد خواسته یا ناخواسته در حال فریب دادن شماست.
✍ حسین عباسی فر
🇮🇷تحلیل سیاسی و جنگ نرم
✍@tahlile_siasi
✍@tahlile_siasi
دائم سوره توحید را بخوانید؛ و ثوابش را هدیه ڪنید بھ امام زمان (عج) ...
این ڪار عمرِ شما را با برڪٺ میڪند؛ و "مورد ٺوجه خاص حضـرٺ" قرار مے گیرید...
اللهم عجل لولیک الفرج
نذر تعجیل در فرج صلوات
#کارگاه_تفکر۲۰
• لذّاتی بالاتر از بهشت وجود دارد که اهل تفکر در دنیا درک میکنند و بهشتیان از درک آن ناتوانند!
تنها کسانی قادرند این لذّت را دریافت کنند، که برای معرفت نفس و معرفت الله زحمت کشیدهاند
کارگاه تفکر ۲۰.mp3
12.79M
#کارگاه_تفکر ۲۰
آنچه در پادکست بیستم میشنوید :
- رابطه شادی با فکر کردن چیست؟
- چگونه دنیا برای اهل تفکر منبع شادی و لذّت میشود؟
- عدم تغذیه و تفکر درست چگونه میتواند به تولید ناآرامی و خستگی و اضطراب بینجامد؟
🌸یک پیشنهاد عالی 🌸
🍃از این بعد هرگاه برقها قطع شد ، سه صلوات و یک سوره حمد هدیه کنیم به شهید رئیسی بزرگوار که اجازه ندادند در ایام ریاستشون حتی یک ساعت هم برقها قطع بشه .
تا می تونید نشر بدید که میلیون ها صلوات و فاتحه هدیه به روح پاک شهید عزیزمون بشه
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🤲
صالحین تنها مسیر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدوسی_وپنجم علی سرشو آورد بالا.فاطمه با لبخند نگاهش کرد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صدوسی_وششم
تمام مدتی که تو قبر فاطمه بود،
برای غربت و مظلومیت امام علی(ع) و حضرت زهرا(س) گریه میکرد و اشک هاش روی سنگ های لحد میریخت. آخرین سنگ رو که میخواست روی صورت فاطمه بذاره،
گفت:
-خدایا،این فاطمهی منه...همه آدم هایی که اینجا هستن میدونن چقدر خوب بود...خدایا به حرمت حضرت زهرا(س)، به غریبی امام علی(ع) به فاطمهی من سخت نگیر.
صدای گریه علی بلند شد.حاج محمود گفت:
_علی جان،بیا بالا..این یکی رو من میذارم.
علی با سر اشاره کرد،نه.
آخرین نگاه رو به فاطمه کرد،سنگ رو گذاشت و بلند گریه میکرد.حاج محمود و امیررضا به سختی علی رو بردن بالا.علی لبه قبر نشسته بود و به خاک هایی که روی فاطمه ش میریختن،نگاه میکرد.
بعد از مجلس ختم،
وقتی هیچکس حواسش به علی نبود،از مسجد بیرون رفت.دربست گرفت و پیش فاطمه رفت.پاهاش توان راه رفتن نداشت.به سختی خودشو به قبر فاطمه رسوند.
وقتی به قبر فاطمه رسید،
روی زانو هاش افتاد و بلند گریه میکرد.
اذان شد.همونجا،کنار فاطمه،نماز خوند.
وقتی حاج محمود و پویان و امیررضا متوجه شدن علی نیست،نگران شدن.حاج آقا موسوی گفت:
_احتمالا رفته سر خاک خانمش.
حاج محمود دلش گرفت.سر خاک فاطمه. از این به بعد باید اینجوری میگفتن.
هیچکدوم حال مناسبی برای رانندگی نداشتن.همه با حاج آقا رفتن.وقتی رسیدن هوا تاریک شده بود.
علی با گریه زیارت عاشورا میخوند.
دورتر ایستادن و به علی و مزار فاطمه ش نگاه میکردن.حاج محمود مهمان داشت و باید برمیگشت.پویان موند تا از دور مراقب علی باشه.بقیه برگشتن.
شب از نیمه گذشته بود.
حاج محمود هم سر خاک فاطمه رفت. پویان چند ردیف عقب تر نشسته بود.با اشک دعا و قرآن میخوند.
حاج محمود گفت:
_پویان جان.
پویان ایستاد و سلام کرد.جواب سلامشو داد.سویچ رو گرفت سمت پویان و گفت:
_پسرم،شما برو،من هستم.
با غصه و اشک نگاهش کرد و گفت:
_نه آقای نادری...میخوام بمونم.
حاج محمود دیگه چیزی نگفت،
و پیش علی رفت.علی با چشم های سرخ به قبر فاطمه خیره بود.حاج محمود قرآن علی رو بهش داد.قرآن رو که دید اشک هاش بیشتر شد.همون قرآنی بود که فاطمه بهش داده بود،وقتی تو مسافرخانه بود.قرآن رو گرفت و برای فاطمه قرآن میخوند.
چند روز گذشت.
علی یا تو خیابان ها بی هدف راه میرفت یا مزار فاطمه بود.پویان و امیررضا به نوبت از دور مراقبش بودن.نه خونه حاج محمود میرفت،نه خونه خودش.جای خالی فاطمه رو نمیتونست تحمل کنه.
کنار قبر فاطمه نشسته بود،
و گریه میکرد.امیررضا دیگه نتونست این حال علی رو تحمل کنه.نزدیک رفت و رو به روش نشست.
صداش کرد.
علی با چشم های پر اشک نگاهش کرد.
-داداش آروم باش..فاطمه هم ناراحت میشه با خودت اینطوری میکنی..چند روزه زینب رو ندیدی؟ اصلا میدونی مدام داره بهونه تو میگیره؟ فکر میکنی راضیه دخترشو رها کردی؟ اون طفل معصوم مادرش که رفت،پدرش هم پیشش نباشه!!..بیا بریم خونه.
-خونه من جاییه که فاطمه اونجا باشه.. امیر،داغی به دلمه که تا زنده م ذره ای سرد نمیشه...
سرشو گذاشت روی خاک،
و گریه میکرد.حاج محمود نزدیک شد. برای فاطمه فاتحه خوند و به امیررضا اشاره کرد که بره.
امیررضا رفت.
حاج محمود گوشی فاطمه رو از جیبش بیرون آورد.صدای ضبط شده فاطمه رو آورد،گوشی رو روی مزار گذاشت و رفت.
وقتی علی صدای فاطمه رو شنید....
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صدوسی_وهفتم
وقتی علی صدای فاطمه رو شنید اشک هاش بیشتر شد.فاطمه گفت:
_علی جانم،وقتی این صدا رو میشنوی، من دیگه تو این دنیا نیستم...علی، زندگی اونقدر کوتاهه که ارزش نداره وقت تو برای #غیرخدا بذاری.میدونم غصه داری، احساس تنهایی میکنی.میگی چجوری زندگی کنم..علی جان،جوری زندگی کن که خدا ازت راضی باشه.اگه فکر میکنی خدا راضیه برای مردن من،غمگین و ناراحت باشی این کارو بکن،حتی اگه بقیه بهت میگن نکن..ولی اگه فکر میکنی خدا از این کار راضی نیست،نکن علی جانم.نمیگم غصه نداشته باش،میگم به خواست خدا راضی باش و اونجوری که خدا دوست داره،زندگی کن....علی،برای من دعا کن.تو بهترین کسی هستی که دعاهات برای من اثر داره...خدا همیشه نگهدارت باشه.
وقتی صحبت های فاطمه تموم شد،
علی بلند گریه میکرد.حاج محمود و امیررضا دورتر،تو ماشین نشسته بودن ولی صدای علی رو میشنیدن.امیررضا خواست بره پیشش که حاج محمود دستشو گرفت و گفت:
_بذار تنها باشه.
-تا کی بابا؟! تا کی بذاریم تنها باشه؟ علی الان به ما نیاز داره.
-علی الان باید تنها باشه...
اشک های حاج محمود هم صورت شو خیس کرد.
-..همه ی زندگیش زیر خاکه...اون الان من و تو رو نمیخواد،پدر و برادر نمیخواد..علی یه زندگی جدید میخواد. زندگی ای که فقط خدا توش باشه.
شب شد.
امیررضا و حاج محمود،نماز مغرب هم همونجا خوندن.علی هم کنار فاطمه نماز خوند.تمام شب به حرف های فاطمه فکر میکرد و اشک میریخت.حاج محمود و امیررضا هم تا صبح تو ماشین بودن.بعد از نماز صبح تو ماشین خواب شون برده بود.
هوا روشن شده بود.
به ماشین نزدیک شد.وقتی دید خوابن، آروم کنار ماشین نشست.علی تصمیم گرفته بود بخاطر خدا،به ظاهر زندگی کنه.
دو ساعتی گذشت.
امیررضا بیدار شد.پیاده شد که پیش علی بره.تا مطمئن بشه حالش خوبه.از پشت ماشین رد شد ولی متوجه علی نشد.
-داداش...من اینجام.
امیررضا نگاهش کرد.
علی بلند شد.به سختی جلوی اشک و بغض شو گرفت.جلوتر رفت و امیررضا رو بغل کرد.امیررضا از اینکه حال علی خوب بود،خوشحال شد و محکم بغلش کرد.
حاج محمود هم بیدار شد.
وقتی علی رو دید خوشحال شد.پیاده شد و علی رو در آغوش گرفت.سه تایی سوار ماشین شدن و رفتن.
پویان بیرون خونه حاج محمود،منتظر مریم بود که زینب رو بیاره.همون موقع حاج محمود و امیررضا و علی رسیدن. پویان بعد از احوالپرسی با حاج محمود و امیررضا،متوجه علی شد.
علی پیاده شد و به پویان نگاه کرد.
به سختی جلوی اشک و بغض شو میگرفت.چهره پویان هم داغدیده بود.
همه با هم تو خونه رفتن.همه جای حیاط برای علی پر از خاطرات شیرین با فاطمه بود.
ماشین فاطمه هم تو حیاط بود.
نفس کشیدن تو اون حیاط برای علی سخت بود.چندبار خواست از اون خونه بره ولی #بخاطرخدا نرفت.دیگه اشک هاش به اختیار خودش نبود.همه حالشو میفهمیدن.از حیاط رد شدن و داخل رفتن.در خونه که باز شد،داغ علی تازه تر شد.
زهره خانوم و محدثه و مریم ایستاده بودن.زینب بغل مریم بود.وقتی علی رو دید،مدام بابا،بابا میکرد و میخواست از بغل مریم بره پایین.ولی علی اصلا متوجه زینب هم نشد.مریم،زینب رو به اتاقی برد.علی به در و دیوار و زمین و مبل و میز و صندلی و آشپزخونه نگاه میکرد و اشک میریخت.همه ی اونا براش یادآور خاطره ای از فاطمه بود.
دیگه نتونست بایسته.
روی زمین نشست.به سختی خودشو کنترل میکرد که بلند گریه نکنه.دوست داشت بره اتاق فاطمه.ولی میدونست خانواده ش اذیت میشن.
به زهره خانوم گفت:
_میشه زینب رو بیارین؟
حال زهره خانوم هم خوب نبود. محدثه،زینب رو آورد.زینب دوید سمت علی.علی اشک هاشو پاک کرد و دخترشو بغل کرد.خیلی سعی میکرد جلوی اشک هاشو بگیره ولی اشک هاش بی اجازه میریخت.
زینب سعی کرد اشک های باباشو پاک کنه.وقتی دید نمیشه،اونم گریه کرد. امیررضا جلو رفت تا زینب رو از علی بگیره.
علی دوست داشت تو حال خودش باشه ولی چون خدا راضی نبود،اشک هاشو پاک کرد،زینب رو محکم تر بغل کرد و بلند شد که بره.
به حاج محمود گفت:
_با زینب یه دوری میزنیم و برمیگردیم.
حاج محمود سر تکان داد و علی رفت. پویان خواست بره دنبالش.حاج محمود گفت:
_نه پویان جان،بذار تنها باشه...
نفس غمگینی کشید و گفت:
_زندگی علی از این به بعد اینجوریه.
علی کنار ماشین فاطمه ایستاد.
خیلی دوست داشت سوارش بشه و تو حال خودش باشه ولی بخاطر خدا اینکار نکرد.
نفس شو با درد بیرون داد،
و با زینب رفت.حوصله صحبت کردن با هیچکس رو نداشت.ولی #بخاطرخدا.....
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صدوسی_وهشتم
حوصله صحبت کردن با هیچکس رو نداشت.ولی بخاطر خدا با لحن مهربان و پدرانه با دخترش حرف میزد؛بدون لبخند،با بغض.
براش بستنی خرید.
زینب اصرار میکرد باباش هم بخوره. هیچی از گلوش پایین نمیرفت ولی #بخاطرخدا بستنی ای که زینب بهش میداد،میخورد؛با بغض.
زینب رو پارک برد.
دوست داشت روی نیمکت بشینه و تو حال خودش باشه ولی #بخاطرخدا با زینب بازی میکرد؛با بغض.
اذان شد.با هم به مسجد رفتن.
بین نماز زینب خوابید.نماز تمام شد.به زینب نگاه میکرد.یاد تمام خاطرات شیرینی که کنار فاطمه و زینب داشت، افتاد...تصمیم گرفت مثل حاج محمود پدر خوبی باشه تا زینب شبیه فاطمه بشه.
زینب رو بغل کرد،
و از مسجد بیرون رفت.بی هدف و بی مقصد راه میرفت.نیم ساعتی گذشت. زینب بیدار شد.
وقتی چشم هاشو باز کرد و علی رو دید،لبخند زد.به رستوران رفتن و بهش غذا میداد؛با بغض.
دوباره پارک رفتن و بازی کردن.
بعد از نماز مغرب به خونه رفتن.فقط زهره خانوم و حاج محمود بودن.وقتی در باز شد،دوباره غم های علی تازه شد. هوای خونه براش سنگین بود.
بغض داشت.
دلش میخواست بره اتاق فاطمه و تنها باشه.ولی زینب ازش جدا نمیشد.حاج محمود و زهره خانوم حالش رو میفهمیدن.هرکاری کردن زینب ازش جدا نشد.علی با بغض و چشم های پر اشک به زینب که باهاش حرف میزد،نگاه میکرد. ولی اصلا صداشو نمیشنید.فقط میدید لبهاش تکان میخوره.زهره خانوم زینب رو آماده کرد که بخوابوندش.
علی گفت:
_اجازه بدید پیش من بخوابه.
اتاق امیررضا رو براشون آماده کرد.
زینب نمیخواست بخوابه.باهاش بازی کرد.براش قصه گفت.براش قرآن خوند تا بالاخره خوابید.
ولی تازه غصه های علی شروع شد.
خونه تاریک بود.پشت در اتاق فاطمه ایستاد.در اتاق بسته بود.خواست در رو باز کنه ولی پشیمان شد.سرشو روی در گذاشت و گریه میکرد.بعد مدتی دیگه نتونست بایسته و روی زانو هاش افتاد. یک ساعتی گذشت.
در اتاق رو باز کرد.وقتی در اتاق رو باز کرد،تازه فهمید جای خالی فاطمه یعنی چی.داخل اتاق رفت،در رو بست و پشت در نشست.
به تخت خالی نگاه میکرد،
به جای نماز خواندن فاطمه،به کمد لباس هاش،به میز تحریرش،به قفسه کتاب هاش،به مبل تو اتاقش. با همه اونا خاطره داشت.
-آخ...فاطمه!!...فاطمه!!...فاطمه!!...کجایی؟؟!!!
کنار تخت فاطمه نشسته بود،
و سرشو روی بالشت فشار میداد تا صدای گریه ش شنیده نشه.حاج محمود تو اتاق و زهره خانوم تو هال بودن. صدای ناله علی رو میشنیدن و گریه میکردن.
خیلی گذشت.
زهره خانوم به اتاق رفت.کنارش نشست و با مهربانی بالشت رو از روی صورتش کنار زد.بدون اینکه نگاهش کنه،گفت:
_فاطمه از بچگی خوشگل و شیرین زبان بود.همه دوستش داشتن و میخواستن بغلش کنن و ببوسنش.ولی وقتی بزرگتر شد،بغل هرکسی نمیرفت.وقتی بزرگتر شد،برای هرکسی شیرین زبانی نمیکرد. وقتی بزرگتر شد،با هر کسی حرف نمیزد...نه ساله که بود حجابش کامل بود. پیش نامحرم نمیخندید..پیش نامحرم بلند حرف نمیزد ولی وقتی نامحرم نبود، خیلی مهربان و خوش صحبت بود..خیلی زود خانوم شده بود.هفده سالش بود که برای اولین بار براش خاستگار اومد.پسر خوبی بود.ولی فاطمه گفت میخوام با کسی ازدواج کنم که خدا ویژه هواشو داره..بهش گفتم تا کسی ویژه حواسش به خدا نباشه که خدا ویژه بهش توجه نمیکنه..فاطمه لبخند زد و گفت خب منم کسی رو میخوام که ویژه حواسش به خدا باشه...وقتی با شما ازدواج کرد،همه مون مطمئن بودیم انتخابش درسته.شما واقعا ویژه حواست به خدا بود.خدا هم ویژه حواسش بهت هست..بیماری و مرگ فاطمه برای همه مون امتحان بود.ولی فکر میکنم مهمتر از همه برای این امتحان شما بودی..خداروشکر شما حتی تو سختی ها هم خیلی خوب حواست به خدا هست....روزی هزار بار خدا رو شکر میکنم حالا که دخترم نیست،پسرم هست.
به علی نگاه کرد.صداش کرد:
_پسرم..
علی سرشو بالا آورد و به زهره خانوم نگاه کرد.
-..شما به اندازه گذشته برای ما عزیز نیستی..خیلی بیشتر از گذشته عزیزی. حتی از امیررضا هم برای ما عزیزتری... پسرم،علی جان،بودن شما کنار ما به ما آرامش میده،مرهم قلب ماست،دلگرمی ماست.
از اون شب، علی کنار پدر و مادر و دخترش زندگی میکرد.گرچه براش سخت بود ولی #بخاطرخدا سختی ها رو تحمل میکرد.
حاج محمود به خانواده هایی که فاطمه گفته بود،سر زد.متوجه شد فاطمه از وقتی سرکار میرفت،از حقوق خودش به اون خانواده ها کمک میکرد.
سراغ بچه هایی که قرار بودپدربزرگشون باشه رفت.نگاهی به آدرس تو دستش کرد و نگاهی به تابلو بالای در ورودی.
×مرکز نگهداری از کودکان بی سرپرست.×
داخل رفت.
سراغ خانم ملکی رو گرفت.کسی که فاطمه اسمشو کنار آدرس مرکز نوشته بود.
در اتاق باز بود.....
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صدوسی_ونهم
در اتاق باز بود.
خانمی پشت میز نشسته بود و به کاغذهای روی میزش نگاه میکرد.تقه ای به در زد.خانم نگاهی به حاج محمود کرد.
_خانم ملکی؟
_بله.. به صندلی اشاره کرد و گفت:
-بفرمایید.
حاج محمود نشست.
_درخدمتم.
حاج محمود نمیدونست از کجا شروع کنه.مکثی کرد و گفت:
_من نادری هستم.پدر فاطمه نادری.
مطمئن نبود با همین معرفی مختصر، فاطمه رو بشناسه.
-خوشبختم.خیلی خوش آمدید..فاطمه کجاست؟ خیلی وقته ازش خبری نیست.. چندبار باهاش تماس گرفتم همراهش خاموشه!!
حاج محمود نفس غمگینی کشید،
و جریان رو تعریف کرد.خانم ملکی با شنیدن خبر مرگ فاطمه هم شوکه شد و هم خیلی ناراحت.
-خانوم،امروزم خاله فاطمه نیومده؟
خانم ملکی سر بلند کرد،
و به دختربچه ای شش ساله که جلوی در ایستاده بود نگاه کرد.نگاهی به حاج محمود انداخت.
روبه دختر بچه گفت:
-نه عزیزم..برو به مهدیه و روشنک بگو بیان.
دختربچه ناراحت رفت.خانم ملکی به حاج محمود گفت:
_فاطمه دو روز در هفته میومد اینجا.با بچه ها بازی میکرد.. بهشون محبت میکرد...با بازی و شعر و مهربانی بهشون قرآن و مسائل دینی آموزش میداد.بچه ها خیلی دوستش دارن.سر حفظ کردن چیزایی که فاطمه بهشون یاد داده رقابت میکردن...این مدتی که نیومده روزی چندبار میان اینجا و سراغ شو از من میگیرن..نمونه ش مینا،همین دختربچه ای که الان اینجا بود..نمیدونم چجوری بهشون بگم..انگار دوباره یتیم میشن.
مینا و دوتا دختر که ازش بزرگتر بودن جلوی در ایستادن.مینا با لحن کودکانه ای گفت:
_خانوم آوردمشون.
خانم ملکی نفس ناراحتی کشید.
از جاش بلند شد و همراه دخترها به اتاق دیگه ای رفت.چند دقیقه گذشت.صدای گریه دخترها تو سالن پیچیده بود.بچه های دیگه هم سمت اتاق رفتن.خیلی طول نکشید که خبر پیچید.صدای گریه ی بچه ها فضارو پر کرده بود.حاج محمود از اتاق بیرون رفت.با دیدن اون صحنه قلبش فشرده شد.آرام میرفت. کسی از پشت سر گفت:
_عمو..
برگشت سمت صدا.مینا بود.صورتش خیس اشک بود.حاج محمود گفت:
_جانم؟
-شما بابای خاله فاطمه هستین؟
-بله.
-خاله فاطمه واقعا دیگه پیش ما نمیاد؟!!
حاج محمود روی زانو نشست....
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صدوچهلم
حاج محمود روی زانو نشست.
اشک های مینا رو پاک کرد،دست روی سرش کشید و گفت:
_نه..دیگه نمیتونه بیاد..بخاطر همین به من گفت بیام پیش تون.
-شما بازم میاین؟
بغلش کرد و گفت:
_بله عزیزم،بازم میام..مامانِ خاله فاطمه هم میارم،خوبه؟؟
مینا سر تکان داد و گفت:
_آره..زینبم میارین؟
-مگه تو زینب میشناسی؟!!
-خاله فاطمه همیشه زینبم میاورد.به من میگفت زینب آبجی کوچولوی منه.باهاش بازی کنم و مواظبش باشم.
-باشه دخترم،حتما میارمش.
بالاخره مینا لبخندی زد و راضی شد.
از اون به بعد،
حاج محمود همراه زهره خانوم و علی و امیررضا و محدثه و پویان و مریم به اون مرکز و مراکز دیگهی شبیه اون میرفتن و با بازی به بچه ها قرآن و مطالب دینی آموزش میدادن.
بیست روز از مرگ فاطمه گذشت.
حاج محمود یادداشت ها و صداهای فاطمه رو به علی داد.علی اول فقط نگاهشون میکرد،با اشک.چند روز طول کشید تا اولین یادداشت رو خوند.هر نوشته ای رو بارها و بارها میخوند و گریه میکرد.هرشب برای زینب یه لالایی و یه قصه با صدای فاطمه میذاشت تا گوش بده.
سه ماه دیگه هم گذشت.
علی کنار مزار فاطمه نشسته بود و قرآن میخوند.حاج آقا موسوی نزدیک میشد. بعد از احوالپرسی با علی،برای فاطمه فاتحه خوند.
علی گفت:
_حاج آقا،یادتونه شبی که برای برادرتون رفته بودید خاستگاری،فرداش اومده بودید خونه من؟
-آره،یادمه.
-چرا آدرس منو از فاطمه پرسیدید؟
-چون هیچکس دیگه ای از اطرافیان تو رو نمیشناختم.
-فاطمه بهتون گفته بود آدرس منو از کی گرفته بود؟
-نه،مگه از کی گرفته بود؟!
علی لبخندی زد و با همون لحن اون روز حاج آقا گفت:
_بماند.
-پس بهت گفته بودن که کار تو مغازه آقای معتمد رو ایشون برات پیدا کرده بودن.
علی تعجب کرد.
-نه...قضیه چی بود؟!!
-اون شبی که اطراف مسافرخانه دیدمت، مثلا اتفاقی بود.اما قبلش خانم نادری اومده بود مؤسسه.جریان رو مختصرتر از چیزی که تو گفتی،تعریف کرد.بعد گفت آقای معتمد دنبال همکار میگرده.ازم خواست ضمانت تو رو پیش آقای معتمد بکنم.آدرس مسافرخانه هم ایشون بهم داد.اون خونه ای هم که اون موقع اجاره کرده بودی،خانم نادری برات پیدا کرده بود.اجارهت دو برابر مبلغی بود که تو میدادی.بقیه شو خانم نادری میداد.اون پولی هم که اون موقع بهت قرض دادم،خانم نادری بهم داده بود تا بهت بدم.
علی از تعجب خشکش زده بود.
فاطمه هیچ وقت به روش نیاورده بود. سرشو انداخت پایین و سکوت کرد.
حاج آقا گفت:
_چند وقت پیش یکی اومده بود مسجد.گفت خانمی از طرف شما به ما کمک میکرد.الان چند وقته خبری ازش نشده.چند روز بعدش یکی اومد مؤسسه و گفت خانمی از طرف مؤسسه به ما کمک میکرد.مشخصات اون خانم گرفتم. متوجه شدم خانم نادری بوده.خودش کمک شون میکرده ولی به اسم من یا مؤسسه..ما هم برای مؤسسه هروقت مشکل مالی یا نیروی انسانی داشتیم، مطمئن بودیم میشه روی کمک ایشون حساب کرد.همیشه اولین نفر بودبرای کمک.تا جایی که میتونست دریغ نمیکرد.
نگاه علی به مزار فاطمه بود.
-فاطمه از حقوق خودش به جاهای دیگه هم کمک میکرده ولی حتی منم خبر نداشتم.
سرشو بالا آورد و به حاج آقا نگاه کرد.
-حاج آقا
حاج آقا موسوی هم نگاهش کرد....
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مردم فضه را کنیز حضرت زهرا میدانستند ولی حضرت زهرا اورا دوست خود مینامید.... چندی پس از این که فضه یکسره در خانه علی علیه السلام خدمت میکرد یک روز سلمان فارسی بر آنها وارد شد. سلمان میگوید دیدم حضرت فاطمه (س) قدری جو در دستاس ریخته تا آرد کند. چند پاره لباس نیز توی تشت گذاشته تا بشوید. کودک شیرخوارش (حضرت زینب) بیتابی میکند و آثار خستگی از احوال فاطمه آشکار است به او گفتم: «ای دختر پیغمبر فضه خدمتکار شما حاضر است چرا به او دستوری نمیدهید تا کاری انجام دهد؟
حضرت زهرا عالم فرمود: «فضه در نوبت خود کار میکند . امروز نوبت من است. اینک وقت مطالعه و تفکر و عبادت اوست که نباید از آن محروم باشد. پدرم به من سفارش کرده است که یک روز فضه کار کند و یک روز من »
📚داستانی از جلد ٨ کتاب قصههای خوب برای بچههای خوب. بخش مربوط به حضرت زهرا. این جلد مربوط به قصههای چهارده معصوم است
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
حضرت زهرا این چنین بود
خاندان عصمت و طهارت اینطوری بودن. خودشون رو بالاتر از کنیز یا خادم خودشون نمیدونستن. بهترین رفتارو با خادماشون داشتن بخاطر همین هیچوقت دوست نداشتن از خونهی اهل بیت جای دیگه برن یا خادم کسی دیگه بشن
این یه داستان بعنوان نمونه از کتاب قصههای خوب برای بچههای خوب بود. جلد هشتم بالای 200 تا داستان از اهل بیت داره. ۷ تا داستانش برای حضرت زهراست. ۴۰ تا داستان از پیامبر(ص) ١٩ تا داستان از امیرالمؤمنین و...
اکثر داستانها برای خود بزرگترهاهم مفید و جالبه. چند روزه تو هفته کتاب و فقط مختص کانال ما تخفیف حدودا 500 هزارتومنی برای این کتاب ۸ جلدی درنظر گرفته شده. بنظرم بهیچوجه از دست ندید. برای اطلاعات بیشتر و سفارش مطلب سنجاق (پین) رو بخونید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداحافظیِ شرافتمندانهٔ مهندس ایرانی با گوگل
🔹علیرضا ذاکری، مهندس ایرانی شاغل در گوگل بهعلت همکاری گستردهٔ این شرکت آمریکایی با رژیم صهیونیستی، همکاری با آن را متوقف کرد و نوشت: خوشحالم که اعلام کنم گوگل را ترک کردهام؛ زیرا این تصمیم نشاندهندهٔ ارزشهای من است.
🔹ذاکری در این مورد نوشته: پساز اطلاع از مشارکت گوگل در پروژهٔ «نیمباس» نگرانیهای خود را برای چندین ماه بیان کردم. متأسفانه باوجود تلاش بسیاری از کارکنان، مدیریت این شرکت تصمیم گرفت موضع خود را حفظ کند و نگرانیهای جمعیِ ما را نادیده بگیرد. زندگی بهگونهای که با ارزشهای اصلی شما در تضاد باشد، فوقالعاده چالشبرانگیز است. انتخاب گزینهٔ خروج از گوگل آسان نبود، اما لازم بود.
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تواصی بالحق و الصبر
گروهی از زنان غزه با یادآوری زندگی حضرت فاطمه(س)، صبر و استقامت در این سختیها و مصیبتها رو به همدیگه یادآوری میکنند...
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0