#خاطرات_تغسیل_کرونایی
جوان داشمشتی گفت :
جانم را برای شما طلبهها میدهم
😊 خاطره دلنشینی در ذهن حاج آقا جرقه زده که صورتش به خنده باز میشود :
«در یکی از روزها در محوطه بیرونی غسالخانه، یک جوان داش مشتی از جمع خانوادههای داغدار جدا شد و به طرف من آمد و از نگرانیاش درباره غسل ندادن پیکر پدرش گفت .
وقتی گفتم : الحمدلله غسل پدرتان انجام شد، یکدفعه از این رو به آن رو شد و با خوشحالی با همان لحن خاص خودش گفت :
"حاج آقا! جونم رو میدم برای شما ."
گفتم : برای ما نه، انشاءالله جانتان را در راه خدا و اهل بیت (ع) فدا کنید.
با خوشحالی به طرف خانوادهاش رفت اما شب با من تماس گرفت و گفت :
"حاج آقا! من برای شما چه کنم که لطفتان را جبران کردهباشم؟"
گفتم : کاری لازم نیست انجام بدهید .
گفت :
"برای طلبههای جهادی چه کاری میتوانم انجام دهم؟
بیایم پیش شما در غسالخانه خدمت کنم؟"
گفتم : امکانش نیست. اینجا باید نکات ایمنی خاصی رعایت شود.
ضمن اینکه خادمان اینجا از میان افرادی انتخاب شدهاند که به احکام شرعی مسلط باشند .
باز هم دلش راضی نشد و گفت :
"بیایم در کندن قبرها کمک کنم؟"
ماندهبودم چه بگویم .
گفتم : تعداد زیادی قبر از مدتها قبل برای اینطور مواقع آماده شده .
گفت : "پس من چه کار کنم برای شما؟"
گفتم : فقط دعایمان کنید .
فردا عصر بیرون غسالخانه دوباره دیدمش .
گفت : "برای فاتحهخوانی برای پدرم آمدهبودم .
حاج آقا کاری ندارید انجام بدهم؟"...»
🔵 @saadatway