eitaa logo
🌴سنگر عشق🌴
308 دنبال‌کننده
21.1هزار عکس
8.9هزار ویدیو
71 فایل
┄──┅┅═🔶═┅┅──┄ ﷽ باسلام و عرض خوش آمد حق او با گریهِ تنها نمیگردد ادا ... #شهدا_آماده_ایم آدرس کانال 👇👇👇 https://eitaa.com/saangareshgh ارتباط با ما 👈 @SeyedAli75 ┄──┅┅═🔶═┅┅──┄
مشاهده در ایتا
دانلود
🎞 همرزم شهیدبابک :🌱 اولین شبی که رسیدیم مارو بردن حلب پادگان بوهوس یک شب اونجا مستقر شدیم. صبح بابک شروع کرد به تمیز کردن و نظافت اون دور و بر و مایکی دونفر دیگه هم کمکش کردیم. اولین کاری که کرد از ماخواست که یکسری وسایل برای آماده کنیم;چون فکر میکرد اونجا موندنی هستیم. 🌼بابک واقعا روحیه جهادی داشت یعنی بچه ای نبود یه جا بشینه و یا مغرور باشه و خودشو بگیره❤️ باهمه جوش میخورد همون روز اول😊 💢توی مناطق هم نماز شب و قرآن خوندنش ترک نمیشد.🥀 ✨❤️ 🌹🍃🌹🍃
🎞 |مادر‌شہید| وقتی‌برای‌اولین‌بارازمدافع‌حرم‌ شدنش‌با‌من صحبت‌کرد؛گریه‌کردم. به‌من‌گفت: "مامان‌گریه‌نکن‌!🥀 دوست‌دارم‌برم..قوی هستم؛هیچ‌اتفاقی‌برای‌من‌نمی‌افته نگران‌نباش." مادردیگه‌م‌حضرت‌زینب(س)‌توی‌ سوریه‌ست من‌باید‌برم‌وراه‌روبرای‌زیارت‌شما بازکنم." بعدمن‌روبوسیدوبارهادرآغوش‌ گرفت‌وگفت: "گریه‌نکن‌مامان‌بخند تامن‌راحت‌تربتونم‌برم." دعای‌همیشگیش‌شهادت‌بود.🕊 دوم‌آبان‌ماه۹۶برای‌اولین‌وآخرین بارراهی‌دفاع‌ازحرم‌شد. •♥️•
بارها تو موضوعات مختلف به ما میگفت:که ماباید طوری زندگی کنیم که زمینه ساز ظهور آقا امام زمان(عج)باشیم. زن و زندگیمون و مهمونیهامون. حتی لباس پوشیدنمون.. اصلا ورد زبانش بود که زمینه ساز ظهور باشیم. در همین راستا عروسی خودشو همزمان باسفر حجش برگزار کرد. جشن با ولیمه حج یکی شد..... آره حاج سعید ما همیشه دوست داشت جزء زمینه سازان ظهور باشه... این شد که علیرغم اینکه شغلش ستادی بود ،یکسال دوندگی و تلاش کرد تا اسمش رو واسه مدافعین حرم بنویسند. با همه سختگیریها موفق شد و به آرزوی خودش رسید... ای از پدر بزرگوار شهید مدافع حرم حاج سعید کمالی
﷽ ←📜 ←✍🏻دختر شهیدی که برای حاج قاسم کلاس می گذاشت... 🔻خیلی دوست داشتم حاج قاسم را ببینم. وقتی خبر دادند در مصلای بابل مراسمی است نگفتند که قرار است با سردار سلیمانی دیدار کنیم. محمد جواد کوچک بود و زهرا ۶ سالش بود. مادر شوهرم هم پا درد شدید داشت و باید بیشتر حواسم به او بود. زهرا دختر بزرگم که ۱۲ ساله بود را با خودم بردم. چون تاکید کرده بودند همراه نیاورید دو بچه دیگر را مجبور شدم بگذارم خانه. به سختی خودمان را رساندیم مصلا. مراسم که تمام شد باز هم نگفتند قرار است چه ملاقاتی باشد که لااقل اطلاع دهیم بچه های دیگر ما را هم بیاورند. اعلام کردند بروید برای نماز جماعت. وقتی رفتیم داخل مصلی دیدم حاج قاسم آنجاست و می توانیم از نزدیک او را ببینیم. حسرت خوردم کاش اطلاع داده بودند تا دو فرزند دیگرم را هم می آوردم با دیدن سردار آرام می شدند. به فاطمه گفتم برو با سردار عکس بینداز. فاطمه  خیلی خجالتی بود. سردار نگاهی به او کرد گفت: می خواهی با من عکس بیاندازی؟ بیا بیا. چادر او را به سمت خودش کشید. واقعا با چنان حس پدرانه ای برخورد کرد که ما هم راحت رفتیم عکس انداختیم. حاج قاسم سر همه میزها رفت و یک ربعی صحبت می کرد. سر فاطمه را نوازش کرد و خندید گفت: من به تو می گویم با هم عکس بگیریم تو کلاس می‌گذاری؟ بعد یک انگشتر به فاطمه داد. گفتم: حاج اقا یک دختر هم در خانه دارم میشه برای او هم انگشتر بدید؟ گفت: بله. گفتم یک پسر سه ساله هم دارم پدرش به او توصیه کرده دوست دارم بزرگ شدی جزو افرادی باشی که اسراییل را فتح می کنی. برای او نامه می نویسید؟ نامه هم نوشت و روی عکس آقا مهدی امضا زد. وقتی رفت فاطمه که تازه خجالت را کنار گذشته بود، گفت: من با عکس بابا و حاج قاسم با هم عکس نینداختم. سردار که متوجه شد دوباره گفت: معلومه که با شما باز هم عکس می گیرم. فاطمه را کشید سمت خودش گفت: شما تازه ما را تحویل گرفتی مگه میشه عکس نندازیم؟ دوباره عکس گرفتند. انرژی بسیار قوی و آرامش خاصی به من در آن دیدار داده شد که همه اش حسرت می خورم کاش دو فرزند دیگرم هم بودند و این ارامش را می گرفتند. آن دیدار بسیار فاطمه را عاشق حاج قاسم کرده بود. وقتی خبر شهادت را بچه ها شنیدند شوکه شدند انگار دوباره خبر شهادت پدرشان را شنیده بودند. فاطمه ای که در مراسمات پدرش به سختی شرکت می کرد و باید به زور می بردیمش مرا مجبور کرد برای تشییع حاج قاسم به تهران بیاییم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📎 پدر‌ومادر،یک‌دختر‌از‌خانواده‌ی‌ نجیب‌و‌خوبی‌برایش‌ انتخاب‌کرده‌بودندکہ‌می‌دانستند‌ بابک‌راهم‌دوست‌دارد، اما‌بابک‌موافقت‌نکرد.گفت: "بابا،شما‌به‌تصمیمات‌من‌اعتماد‌ داری‌ یا نه ⁉️پس‌بگذار‌من‌بر‌اساس‌ پیش‌بروم.‌فعلا‌برنامه‌و‌مسیر‌من‌چیز‌دیگری‌ است." پدر‌وبرادرش‌خیلی‌اصرار‌داشتند‌ برود‌آلمان‌ادامه‌تحصیل‌بدهد.📚 ✔️حتی‌موقعیتش‌را‌برایش‌فراهم‌کرده‌ بودند،اما‌خودش‌قبول‌نمی‌کردبرود. 💚⃟🌿⇠
‹📞› ‌ •° |هم دانشگاهی شهید| دخترے میگفت: من ھم کلاسی بابک بودم. خیلییییی تو نخش بودیم ھممون... اماانقدر باوقاࢪبود کہ ھمہ دخترامگفتند: "این نوری اینقد سروسنگینہ حتما خودش دوست دختر داره و عاشقشه!"😏 بعد من گفتم میرم ازش میپرسم تاتکلیفمون ࢪوشن بشہ... رفتم ࢪودࢪࢪوپرسیدم گفتم: "بابک نوری شمایی دیگه؟!" بابک گفت:"بفرمایید." گفتم:"چرااینقد خودتو میگیری؟! چرامحل نمیدی به دخترا؟!" بابک یہ نگاه تعجب و شرمگین بهم کردوسریع ࢪفت وواینستاد اصلا! بعد هاکہ شهید شد، همون دختراو من فهمیدیم بابک عاشق کی بوده کہ به دخترا و من محل نمیداد... •° 🔗📓¦⇢ شهید بابک نوری 🔗📓¦⇢
4.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹ببینید | امام خمینی(ره) از شجاعت آیت‌الله هنگام تهدید نظامی دشمن 🗓 ۱۰ آذر، سالروز شهادت آیت الله 🕊شادی روح بلندش صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
📜| ✨| بهش گفتم: پسرم حالا می‌موندی بعد از تمام‌‌شدن دانشگاهت می‌رفتی! محمدرضا گفت: مادر، صدایِ "هل من ناصر ینصرنی" امام‌حسین(ع) رو الان دارم می‌شنوم بعد شما میگین دوسال دیگه برم..؟! شاید اون‌ موقع دیگه محمد‌رضایِ الان نبودم..! آخرین باری که تماس گرفت، گفت: مادر دعاکن شهیدبشم.. مادر جواب داد: برایِ شهید شدن باید اخلاص داشته‌باشی! گفت: این‌دفعه واقعا دلم رو خالص کردم و هیچ دلبستگی ندارم...! 🕊️
اخلاص یعنی این... زمان بنی صدر کار را به پیروان خط امام سخت گرفته بود و همه جا از آیت الله شهید بهشتی بدگویی میکرد روزی شهید بهشتی خدمت امام می‌رسد و درخواست میکند«مرا از پست و مقام معذور دارید ، من در خدمت امام و انقلاب هستم ، و هر چه از دستم بر بیاید دریغ نمیکنم امام فرمود:آقای بهشتی از بیرون چه صدایی می‌شنوید؟ شهید بهشتی :مردم اظهار ارادت میکنند و میگویند درود بر خمینی... امام:اگر همه بگویند مرگ بر خمینی هم هیچ تغییری در من به وجود نمی‌آید شهید بهشتی سر به زیر انداخت و دیگر چیزی نگفت... برگرفته از کتابِ «مردی که شبیه هیچ کس نبود» ص13
🔸 ما برای کار سپاه آمده ایم نه کار شخصی | شهيد محمد جعفر سعيدي از بدو فرمان حضرت امام خميني (ره) مبني بر تشكيل بسيج با روحيه اي شاداب و سرشار از ايمان و عشق به امام (ره) شروع به سازماندهي و آموزش جوانان شهر كرد و او از اخلاق نيكو برخوردار بود . يادم ميآيد زماني كه فرماندهي سپاه بندر ريگ را به عهده داشت من هم در خدمت ايشان بودم وقتي براي انجام كارها به شهر گناوه مي آمديم ايشان با توجه به اينكه متاهل بود و خانواده‌اش در گناوه ساكن بودند به منزل نمي رفت يك بار به ايشان عرض كردم كه نمي خواهي به منزل سري بزني فرمودند : كه خير ما براي انجام كار سپاه آمده‌ايم و كار كه تمام شد بايد به محل خدمت برگرديم با شوخي به من گفت : مگر دلت براي مادرت تنگ شده گفتم : نه منظورم اين است كه شما به بچه‌ها سري بزني فرمود : براي سر زدن به بچه‌ها وقت هست حالا مسئله اصلي ما جنگ است . 💠 | خاطره ای از سردار شهید محمد جعفر سعیدی به روایت : جناب آقای غلامحسين تميمی برای عضویت اینجا کلیک کنید.
... امیر "صیاد شیرازی" ؛ مسئولان لشکر را دعوت کرده بود قرارگاه ؛ جشن نیمه شعبان جمعیّت را کنار زدم به صیاد برسم آن جلو مچم را گرفت و گفت: کجا؟ گفتم: یه عطره میخوام بدمش به صیاد گرفت و بو کرد... چشماشو بست و نفس عمیقی کشید: به به چه بویی داره! گذاشت تو جیبش..! گفتم : نمی ذارم ببری..! گفت: من به دردت می خورم! فردا که شهید بشم غصه می‌خوری‌ها! کوتاه نیامدم.... آخرِ مراسم رفت پیش صیاد گفت این عطر رو دوستم برای شما آورده ولی چون خیلی خوشبو بود نتوانستم ازش بگذرم... صیاد گرفت و بو کرد بعد دو دستی برگرداندش به حاج‌رضا و با لبخند گفت: تقدیم به شما سرباز امام زمان (عج).
همسر شهید نقل می‌کند: شبی که فردایش قرار بود برود جبهه با هم رفتیم خانه تک تک فامیل‌ها از همه حلالیت طلبید، دستِ آخر هم بُردمان حرم خدمت امام رضا (ع) خودش یکی یکی بچه‌ها را بُرد دور ضریح طواف داد ؛ از حرم که آمدیم بیرون گفت: « امشب سفارشتون رو به آقا امام رضا (ع) کردم، به آقا گفتم من دارم میرم جبهه شما به بچه‌ های من سری بزنید گفتم بیان از شما خبر بگیرن اگه یک وقتی کاری داشتید برید و کارتون رو به امام رضا (ع) بگید من شما رو سپردم دستِ امام رضا (ع)».