#شیشهی_خالی...!!
🌷برای جمع آوری کمکهای مردمی از زرین آباد علیا، سفلی و سمسکنده تا تمام روستاهای گوهرباران یک استیشن لندرور به ما داده بودند. یک روز که به طرف روستای «ماکران» رفته بودیم، مسئول پایگاه مقاومت آنجا تا چشمش به ما افتاد، شروع به گریه کرد. رو به او گفتم: «چرا گریه میکنی؟»
🌷گفت: «وقتی از بلندگو اعلام کردیم که مردم، کمکهای خود را به جبهه بیاورند، آنها دسته دسته هر چه وُسعشان بود، دستشان گرفتند و خودشان را به ماشین ما نزدیک کردند؛ یکی چند کیلو هویج و یکی هم مقداری شکر؛ بعضیها هم که وضعشان بهتر بود، برنج آوردند. در همین حین یک خانم درحالیکه دستش شیشهی خالی مربا بود، آرام و یواشکی خودش را به ما رساند.
🌷از شیشه خالی که توی دستش بود، تعجب کردم. سئوال کردم: «این را برای چه آوردی؟» جواب داد: «شرمندهام؛ به خدا؛ به نان شب محتاجم اما این شیشه خالی را آوردم تا اگر خواستید مربایی یا چیزی داخل آن بریزید، مشکل نداشته باشید! به رزمندهها سلام ما را برسانید و بگویید ما اینطوری از شما پشتیبانی میکنیم.» آن خانم را میشناختم؛ واقعاً همانطور که خودش گفت، به نان شب محتاج بود.
راوی: خانم املیلا ملازاده از زنان ایثارگر سورک میاندرود.
منبع: سایت خبرگزاری دفاع مقدس
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#وصیتنامه_عجیب!!
🌷بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقهی کردستان عراق بودیم که به طرز غیرعادی جنازهی شهیدی را پیدا کردیم.
از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی در آوردم، داخل کیف، وصیتنامه قرار داشت که کاملا سالم بود و این چیز عجیبی بود.
🌷در وصیتنامه نوشته بود: "من سیدحسن بچهی تهران و از لشکر حضرت رسول (ص) هستم.... پدر و مادر عزیزم! شهدا با اهل بیت ارتباط دارند. اهل بیت، شهدا را دعوت میکنند.... من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت میرسم و جنازهام ۸ سال و ۵ ماه و ۲۵ روز در منطقه میماند. بعد از این مدت، جنازهی من پیدا میشود و زمانی که جنازهی من پیدا میشود، امام خمینی در بین شما نیست. این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما میگویم. به مردم بگویید ما فردا شما را شفاعت میکنیم. بگویید که ما را فراموش نکنند. و...."
🌷بعد از خواندن وصیتنامه دربارهی عملیاتی که لشکر حضرت رسول (ص) آن شب انجام داده بود، تحقیق کردیم. دیدیم درست در همان تاریخ بوده و ۸ سال و ۵ ماه و ۲۵ روز از آن گذشته است.
راوی: سردار حاج حسین کاجی
📚 کتاب "خاطرات ماندگار"، ص ۱۹۲ تا ۱۹۵
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
درمکتب سردار سلیمانی
در محضر مردانی از جنس نور
شهید نوید صفری 🌷
آقا نوید ارادت بسیار زیادی به امام رضا(ع) و حضرت رقیه (س) داشتند، ولی قرائت قرآن را به نیت حضرت زهرا (س) می خواندند و توسلاتشان برای شهادت را با حضرت رقیه درمیان میگذاشتند و قبل از شهادت، دوستاش دیده بودند که در حرم حضرت رقیه(س) خیلی به ایشان توسل میکردند....
من برای پیاده روی اربعین به کربلا رفته بودم و به میگفت در زمانی که آنجا هستی، برای شهادتم دعا کن و از آقا کم نخواه و در آخرین صحبتی و البته آخرین تماسی که باهم داشتیم از او پرسیدم چه دعایی در حرم حضرت عباس(ع) برایت کنم؟
مکثی کرد و گفت: دعا کن اربعین، کربلایی شوم و من در جوابش گفتم: انشالله میشوی و تلفن قطع شد و آقا نوید در روز اربعین به شهادت رسیدند...🕊
🎤راوی: همسر شهید
🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌷
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
#اینطوری_حجت_خدا_شد....
🌷دنبال کار بود. یه روز اومد قنادی بهم گفت: کار جایی سراغ نداری؟ بهش گفتم: اتفاقاً اینجا یه شاگرد نیاز داره. میرم صحبت میکنم بیای اینجا کار کنی. یه دفعه گفت:...
🌷یه دفعه گفت: موقع نماز میذاره برم نماز بخونم یا نه؟! به کلی جا خوردم! من فکر کردم الان میاد میگه حقوقش چقدره؟ بیمه میکنه یا نه؟ ساعت کاریش چقدره؟ و.... محسن به نماز اول وقت خیلی اهمیت میداد.
🌹خاطره ای به یاد شهید بیسر مدافع حرم محسن حججی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
✨🌱
🌺روز جوان را به علیاکبرهایی که
جوانیشان را فدای امنیت ما کردند تبریک
عرض مینماییم🦋
💐میلاد با سعادت حضرت علیاکبر(ع)
و روز جوان مبارک باد♥️
#روز_جوان_مبارک🌸
🌹شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات🌹
#شهید_آرمان_علی_وردی
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
#اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
♥️
جمعه ها چه انتظاری 🌸
میکشند اموات ....
چشم به قلب پرمهرتان دارند نیاز
یه هدیه ای به زیبایی فاتحه وصلوات
خدایا اسیران خاک را ببخش و بیامرز......🍃🌸
#انگار_روى_يخچال_خاک_گرفته!!
🌷وقتى میفهميد چيزى احتياج دارم به ديدنم میآمد و براى اينکه خجالت نکشم و ناراحت نشوم وسايل را پشت در خانه میگذاشت و خودش میآمد داخل و میگفت: "مادر جان، ببين کفشهاى مرا دزد نبرده باشد؟" نگاهى میانداختم و میديدم برنج، روغن يا چيز ديگرى آورده است.
🌷وقتى هم میخواست پول به من بدهد براى اينکه به دستم نداده باشد آن را روى يخچال میگذاشت و موقع رفتن میگفت: "شما به آشپزخانه برو. انگار روى يخچال خاک گرفته!!"
🌹خاطره اى به ياد شهید تفحص شهيد على محمودوند
راوى: مادر گرامی شهيد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#از_جبهه_تا_عنبر....
🌷....فکر کنم دو یا سه برابر نیروهایی که مسئول حفاظت اردوگاه بودند، بیرون از اردوگاه حضور داشتند. بعضی از اسرا بودند که جمجمه آنها ترکش خورده بود و فقط یک پوست روی قسمتی که ترکش خورده وجود داشت. عراقیها امتیاز خاصی برای اینگونه افراد قائل نمیشدند و مانند بقیه با آنها برخورد میکردند. اردوگاه عنبر، بیشتر از اسرای مجروح و معلول تشکیل شده بود. عراقیها حتی در فلک کردن به شرایط جسمی اسیر که سالم یا مجروح و معلول است توجهی نمیکردند و همه را یکسان شکنجه میکردند که این امر صدمات جسمی و روحی زیادی به همراه داشت.
🌷تعدادی از اسرا دچار موج انفجار شده بودند و این مسئله خود حالات مختلفی به وجود میآورد. بعضیها را درونگرا کرده بود. گوشهای مینشستند، مرتب و بدون وقفه نماز میخواندند یا بلند با خود صحبت میکردند. تعدادی دیگر کارهای خطرناک انجام میدادند. زمانیکه باید به آسایشگاه باز میگشتیم، تمرد میکردند و به داخل باز نمیگشتند. این نوع افراد بعدها توسط عراقیها شناسایی شدند. اسارت واقعاً سخت بود. بچههایی بودند که به دلایل زیادی در اسارت، دچار آسیبهای روحی زیادی میشدند. یا به دلیل خصوصیات روحی یا شرایطی که با خانواده قبل از اسارت داشتند یا کمبود محبتی که میدیدند، کم میآوردند.
🌷....خیلی با این افراد صحبت میکردیم تا روحیه آنها تضعیف نشود. گاهی اوقات با یک نفر صحبت و فکر میکردیم مشکل حل شده است؛ ولی طرف غافلگیرانه حرکتی از خود نشان میداد که تأثیر تمام صحبتها را از بین میبرد. این افراد بعد از آزاد شدن نیز تحت تاثیر مشکلات روحی قرار داشتند و خانوادههای خود را ناراحت میکردند. بچهها سعی میکردند با سعهی صدر، مشکلات آنان را در اسارت به حداقل برسانند.
راوی: آزاده سرافراز حسین رحیمی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#علت_شکنجه_من....
🌷برای یک مسئله که آسایشگاه گیر افتاد عراقی آمد و جلوی ارشد آسایشگاه را گرفت و شروع کرد به فحاشی و من را هم به عنوان مترجم احضار کرد. خیلی بد و بیراه گفت تا اینکه رسید به اسم امام راحل (رحمة الله علیه) و شروع کرد به توهین به امام و گفت: ترجمه کن.... من هم عراقی را امان ندادم و علاوه بر اینکه ترجمه نکردم با عراقی درگیر شدم و او هم شروع به کتک زدن من کرد.
🌷سریع رفت و فرمانده اردوگاه بنام سرگرد مفید را آورد و من را هم احضار کرد. سرگرد گفت: چه اتفاقی افتاده. من گفتم: چرا به رهبرم توهین کرده! من هم جوابش را دادم. سرگرد باز شروع کرد به فحش دادن که باز من جوابش را دادم. دستور داد که مرا به یک سلول انفرادی انداختند و در این سلول بیست روز مانده بودم. عراقیها کاری کردند که از زور شکنجه سه بار بیهوش شدم و ده روز نتوانستم از زمین بلند بشوم.
🌷این لحظات سخت بود ولی برای ما افتخار و پیروزی اما برای دشمن شکست بود. این سختیها از لحاظ جسمی بود ولی سختترین لحظه خبر رحلت حضرت امام بود که برای ما خیلی سخت و ناگوار بود که با انتخاب شایسته و بهحق مقام معظم رهبری حضرت امام خامنهای خداوند صبر را به ما و آرامش را به ما عنایت فرمود.
راوی: آزاده سرافراز علی بخش بهمنی از شهرستان شوش که در عملیات والفجر مقدماتی سال ۶۱، در سن ۱۵ سالگی به اسارت دشمن درآمدند. (مدت اسارت ایشان هفت سال و چند ماه طول کشید.)
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#قيامت_قامت_و_قامت_قيامت
🌷شهید (جواد گافیارزاده) قدی بلند در حدود دو متر داشت و در زمان عملیات حاضر به نشسته نماز خواندن نبود. شهید در حال نماز شهید شدن را بهتر از آن میدانست که از ترس دشمن در حال نشسته نمازش خوانده شود و در بحبوحه عملیات با اینکه در دیدرس دشمن بود با آن قامت بلند، نمازش را ایستاده خواند.
🌹خاطره اى به ياد شهيد جواد گافیارزاده
راوى: رزمنده دلاور ناصرى كيا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#سیلی_فرمانده!!!
🌷در اروندکنار، در خانه جنگزدهای، یک دوچرخه پیدا کردم که لاستیک نداشت، شور نوجوانی با من بود، آن دوچرخه را گرفتم و روزها سوار دوچرخه میشدم و در اطراف دور میزدم. یک روز شهید مهرزادی من را صدا کرد، خوشحال شدم که فرمانده با من کار دارد.
🌷وقتی من را دید، سیلی را در گوش من نواخت و فریاد زد که آمدید اموال مردم را غارت کنید یا حافظ اموال مردم باشید، خیلی ناراحت شدم، شب بود که شهید مهرزادی من را صدا کرد و رضایت گرفت.
راوی: جانباز سرافراز علی رمضانی پاجی که در سن ۱۳ سالگی عازم جبهه شد. وی اکنون استاد دانشگاه در رشته تاریخ، پژوهشگر و مؤلف است. (برادر شهید عینالله رمضانی پاجی)
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#مرد_بلوری!
🌷خاکریزها از بس گلوله خورده بود دیگر جانپناه حساب نمیشد، فرمانده دستور داده بود که هر بسیجی یک گودال برای سنگر خود داخل خاکریز بزند. بچهها سخت مشغول کندن بودند و گرمای ۵۰ درجه عرق همه را درآورده بود. ظهر بود و همه منتظر مسئول تداراک بودند تا جیره غذایی خود را بگیرند. یک بسیجی لاغر اندام گونی بزرگی را گذاشته بود روی دوشش و توی سنگرها جیره پخش میکرد. بدون اینکه حرفی بزند، سرش پایین بود و به....
🌷و به سرعت سنگرها را با قدمهای بلندش پشت سر میگذاشت. بچهها هم با او شوخی میکردند و هر کسی یک چیزی بارش میکرد: - اخوی دیر اومدی؟! - برادر میخوای بکُشیمون از گُشنگی؟ - عزیز جان! حالا دیگه اول میری سنگر فرماندهی برای خودشیرینی؟ گونی بزرگ بود و سرِ آن بندهی خدا پایین. کارش که تمام شد، گونی را که زمین گذاشت، همه شناختنش. او کسی نبود جز (شهید) محمود کاوه، فرماندهی لشکر!!!
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید سردار محمود کاوه
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
ما برای رفتن شما گریستیم
و شما خندهکنان پرگشودید
اشک ما بر خاک چکید و
لبخند شما به افلاک رسید...
🍀🍀🍀🌴🌴🌷🌷
منمیدانم
بهشتهمکهرفتـی
اینگونهدرآغوشـتکشیـدند
چونتو
جـآنِهمهبودی...
بیاد لحظه های پرواز
التــــــماس دعا
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات🌷
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ