#ضیافت_شهدایی🕊
#عاشقانه_های_شهدایی💞
وقتي مي آمد خانه ☺️
من ديگر حق نداشتم كار
كنم...😉
بچه را عوض مي كرد
شير براش درست ميكرد 🍼
سفره را مي انداخت و جمع مي كرد...
پا به پاي من مي نشست لباسها را مي شست ،پهن ميكرد،خشك مي كرد وجمع مي كرد.... 😍🍃
آنقدر محبت به پاي زندگي ميريخت كه هميشه بهش ميگفتم «درسته كم ميآي خونه
ولي من تا محبتهاي تو رو جمع كنم، براي يك ماه ديگه وقت دارم.»😍💌
نگاهم ميكرد و ميگفت «تو بيشتر از اينا به گردن من حق داري.»☺️💞
يك بار هم گفت «من زودتر از جنگ تموم ميشم. 😔
وگرنه، بعد از جنگ به تو نشون ميدادم تموم اين روزها رو چهطور جبران ميكنم.»❤️
📝خاطره ای از همسر شهید ابراهیم همت
دوســــتان شهــــ🕊ــدا
🍃🌹🍃🌺🌿🌷🍃
🌿🌷🌿🌹
🍃🌺
🌷
🌿
#عاشقانه_های_شهدایی
سالگرد ازدواج مان بود، فکر نمیکردم که یادش باشد .
داشت توی زیر زمین خانه کار میکرد . مغرب شد ، با همان لباس خاکی و گچی رفت بیرون و با دسته گل و شیرینی برگشت .
گفتم : تو این طوری با این سر و وضع رفتی شیرینی فروشی؟
گفت : آره مگه چه اشکالی داره ؟
سالگرد ازدواجمون نباید گل و شیرینی میگرفتم ؟
گفتم :یه وقتایی که اگه خط اتو لباست میشکست حاضر نبودی بری بیرون !
گفت : آره اما اگه میخواستم لباس عوض کنم ، شیرینی فروشی تعطیل میشد .
🌷شهید محمد مرتضی نژاد🌷