نمیدانم از چه بگویم از مهربانی بینهایتت؟ از بخشندگیت؟از مهمان نوازیت؟اگر بخواهم از همه شان بگویم آنقدر زمان میخواهم آنقدر صفحه میخواهم برای نوشتنشان.وقتی به گنبد طلایی ات نگاه میکنم دلم پر میکشد به خراسان به حرمت.دلم میخواهد تا عمر دارم گوشه ای از حرمت بنشینم و به گنبد طلایت چشم بدوزم آنقدر نگاه کنم تا جز به جز گنبد طلایی ات را در ذهنم حک کنم.وقتی به حرمت می آیم همه چیز را فراموش میکنم غم هایم را درد هایم رادل نگرانی هایم را همه و همه را فراموش میکنم.اصلا مگر میتوان فراموش نکرد؟حال و هوای حرم آنقدر به آدم حال خوب منتقل میکند که خود به خود تمام درد هایت و غم هایت از یادت میروند.کاش می شد کبوتر حرمت شویم و هر روز و هرساعت و هر دقیقه بر فراز حرمت پرواز کنیم و از هوای حرمت نفس بکشیم.اکنون این روز ها حرف جاری بر زبانم یک چیز است آقا بطلب دلم حرم میخواهد
کاش می شد این ایام حزن و اندوه، زائر حریمت باشم و به خیل عظیم عزاداران در صحن هایت بپیوندم اما چه کنم؟! راه دور است و مشکلات زندگی مجال نمی دهد ولی یقین دارم از فرسنگ ها دور هم سلام های ما را بی پاسخ نمی گذاری.
هم اینک چشم هایم را می بندم و دل به حریمت می سپارم...
نگاهی به سمت و سوی این دل شیدایی و سوخته ام بکنیدقبول دارم گناهانم زیادست اما عشق و ارادت من به شما زیادتر...
و دستهای نیازم را دخیل شبکه های ضریحت می کنم آقا...همینکه دقایقی لحظاتم متبرک از نام تو می شوند آرامم می کند اما کاش می شد همیشه مقیم آستانت بود و هر لحظه در آسمان حریمت بال و پر گشود مثل کبوتر حرم.
دلم می خواهد یک بار دیگر در یکی از رواق هایت بنشینم و زانوهایم را در بغل بگیرم و آنگاه گوشم را به همهمه ی رضا رضای زائرانت بسپارم!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب تمام کائنات به عزای نبودنت نشستهاند، ای بهانهی خلقت! انگار یک پدر از این دنیا رخت بر بسته که جهانی اینچنین یتیم شده، چرا که ریسمانِ وحیای که با رفتنت از زمین بریده شد، زمین را از رحمت تهی کرد.
نبودنت داغی شد بر سینهی دخترت زهرا. نبودنت طنابی شد که دستان علی را بست و قامتش را خم کرد. نقاب شرم بر چهرهی روزگار است از این که بعد از تو مردمان به امانتهایت وفا نکردند.
ای باب نجات خدا بر روی زمین! بعد از غروب و رفتنت جهان روز به روز در تاریکی و ظلمت فرو رفت. آنقدر که جز سیاهی چیزی باقی نمانده و ما دلخوش به خورشیدی هستیم که تو طلوعش را به ما وعده دادهای تا بیاید و پدری کند در حق این امت یتیم مانده...
نامِ کریم اهل بیت که میآید، غمی در دلم تازه میشود، نمیدانم از کدام درد باید نالید؟! از داغِ کوچههای بنی هاشم؟ از نامردانِ منفعت طلب؟ از یارانِ بیاخلاصِ خیانتکار و حق ناشناس؟ از بیعتهای سُست؟ از طعنهها و زخمِ زبانها؟ از جگرِ سوختهاش؟
از تشییعِ غریبانهی پیکرش که آماج تیرهای کینه شد؟ از غربتی که در خاندان پیامبر موروثی است و تا همین امروز هم ادامه دارد؟ از مردمانی که امام زمانشان را تنها میگذارند؟
ای کاش تمام شود این همه غربت. کاش درس بگیریم از این همه مصیبت و با زهرِ دنیادوستی، ریا، تفرقه، جهل و ناآگاهی، جگرِ مجتبای زمانمان را نسوزانیم.
کاش برای آمدنش کاری کنیم. تا هرچه زودتر بیاید و تمام شود این همه مظلومیت.
لحظه لحظه قضایایی که در زندگي حضرت امام حسن مجتبی عليه السلام اتفاق افتاد، از مرگ سخت تر است؛ مصیبت هایی که برای مادر حضرت در کودکی و مقابل چشم ایشان اتفاق افتاد؛ تا غربت و مظلومیت و شهادت پدرشان؛ تا جسارت هایی که به پدرشان روی منابر می کردند و همچنین اذیت هایی که از اطرافیان خود کشیدند؛ تا جایی که حتي بعضي از اطرافيان حضرت به ران حضرت خنجر زدند یا ایشان را با لقب يا مُذلل المؤمنين،(ای ذلیل کننده مومنین) خطاب می کردند، يک سری هم زخم زبان ها را شروع كردند.
واقعا چه قدر سخت است؛ اما آقا امام مجتبي علیه السلام فقط به خاطر مصالحی كه از ناحيه حق تعالي تعریف شده بود، بايد تحمل می کردند و كاملاً صبوری كردند.