eitaa logo
سرهنگ "پاسدارشهیدمحمدغفاری"
950 دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.3هزار ویدیو
113 فایل
ولادت: 1363/10/30 ـــ🌺ــ شهادت:1390/6/13 اینستاگرام https://www.instagram.com/shahid.mohammad.ghafari.parsa محل شهادت:سردشت،ارتفاعات جاسوسان محل دفن:گلزارشهدای شهرهمدان 🔻نظرات وپیشنهادات🔻 @shahedesaber 🔻خادم کانال🔻 @shahid_mohamad_ghafari
مشاهده در ایتا
دانلود
«یکی مثل من و تو هیچ هم که نباشد امیدش هست سالی یا چند سالی یک بار راهی کربلا شویم...راهی دیار عاشقی...راهی بهشت.حالا فرض کن هیچ وقت نتوانی کربلا را ببینی... چه رسد به پیاده روی اربعین و بین الحرمین نجف تا کربلا.دلم آرام نمیگیرد وقتی می شنوم آقا و رهبرم دلش لک زده برای قدم برداشتن در این سرزمین. ولو به اندازه یک قدم...نمی توانم آرام باشم... درست شنیدی رهبرمان دلش لک زده برای این پیاده روی ها... برای زیارت اربعین خواندن ها در بین الحرمین...برای بوسیدن ضریح امام حسین علیه السلام... بیا و امسال به نیابت از هم در این قدم برداریم... و شهیدان عزیز: هستم. 💚 🙏 https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1
سرهنگ "پاسدارشهیدمحمدغفاری"
🍃🌸خاطره ای از شهید مدافع حرم آقا و تحول در سرباز اردوگاه 🔸ما تو اردوگاه سربازی داشتیم که هیچی رو قبول نداشت، نماز نمی خوند، راهیان نور رو حرکتی بی مورد می دونست، اصلا اعتقاد به ولایت فقیه نداشت، از خادم ها هم دوری می کرد!هیچ کدوم از بچه ها دوست نداشتن حرفهای این سرباز رو بشنوند. 🔸دائم نق می زد و طعنه، حتی خود من چند بار خواستم نصیحتش کنم؛ بی فایده بود! با سید موضوع رو مطرح کردم؛ میلاد گفت: حواسم هست. اون رو بسپر به شهدا، ان شاالله که تحولی پیش بیاد. 🔸با روش خاص خودش، با اون لبخند قشنگش، با اون سرباز رفیق شد. چند روزی رو حسابی با هم عیاق شده بودند؛ سید رو می دیدم که دائم با اون سرباز صحبت می کرد؛ 🔸با هم دیگه می رفتند روستاهای اطراف اردوگاه می گشتند و حسابی رفیق شده بودند! حتی موقع غذا کشیدن هم می رفت کنار اون سرباز، کمکش می کرد با هم غذا می کشیدند. 🔸گذشت! یه شب تو اردوگاه بی خوابی زده بود به سرم؛ رفتم داخل چادر تنها باشم، در کمال ناباوری صحنه عجیبی رو دیدم: اون سرباز داشت نماز می خوند!!! 🔸تعجب کردم؛اصلا باورم نمی شد... خدایا چی شده این داره نصفه شبی نماز می خونه؟! وایسادم، تا نمازش تموم شد رفتم سراغش، گفتم: دیوونه شدی تو که نماز واجبم نمی خوندی، به ولایتت توهین می کردی، حالا چت شده؟! 🔸گفت: احسان جان خواهش می کنم هیچی نپرس! دیدم تنها باشه بهتره؛ اومدم بیرون. فردا صبح به سید گفتم. چشمهای سید برق قشنگی زد، گفت: احسان قارداش (داداش) الحمدالله شهدا بهش نظر کردند و یه نفر رو به تعداد رفقاشون اضافه کردند من کوچیک همه شهدا هستم. 🔸با انگشتای دستم حساب کردم؛ کمتر از نه روز سید اون سرباز رو به شهدا وصل کرده بود! دیگه نمازاش رو می خوند، اوایل خجالت می کشید بیاد نماز جماعت، ولی یواش یواش اومد. 🔸صورتش رو ریش و محاسن گذاشته بود، گفتم: تو که صورتت رو با تیغ می زدی؟! گفت: سید میلاد بهم گفته حرامه؛ منم دیگه هرگز این کار رو نمی کنم. 🔸سید میلاد خیلی برای این بچه ها زحمت کشید؛ چند ساعت بیشتر تو شبانه روز نمی خوابید؛ زود بیدار می شد، بعضی شبها بلند می شدم می دیدم نیست، می رفتم می دیدم تو چادرها نشسته پیش بچه ها، داره از شهدا براشون میگه. 🌹•| 🌹•| 🕊 ╭━━⊰•♡♡•⊱━━━━━╮ @saberin_shahid_ghafari1 ╰━━⊰•♡♡•⊱━━━━━╯