#روایٺــ_عِـشق
روحانی #کاروان با کلی پرس و جو من رو پیدا کرد و از من پرسید، شما حاج منصوری؟گفتم بله..بعد پرسید: شما پدر شهیدی و اسم پسرت #عباسه؟گفتم بله، یکی از دو شهیدم عباسه.
روحانی کاروان گفت: حاج منصور من که شمارو نمیشناختم و نمی دونستم پدر شهید هستی، شهید شما به #خوابم اومد و گفت اسم من عباس فخارنیاست، برید پدر من رو تو کاروان خودتون پیدا کنید و بهش بگید چون #قلبش مشکل داره امشب به مشعر و فردا به منا نرود، و از من خواست تا مراقب شما باشم..به #روحانی کاروان گفتم، اینطوری که نمیشه..در جواب به من گفت: این چیزى بود که باید میامدم به شما می گفتم، شما هم مى توانید نایب بگیرید و خودتون از همین جا برگردید مکه به هتل تون ،حاج منصور گفت: همین کار را انجام دادم و برای خودم و همسرم #نایب گرفتم و برگشتیم هتل، و بعد از این که حادثه منا رخ داد، حکمت این اتفاق رو فهمیدم و به این که میگویند، #شهدا_زنده اند بیشتر اعتقاد پیدا کردم.
✍ به روایت پدر بزرگوار شهید
#شهید_عباس_فخارنیا🌷
#سالروز_شهادت
🌹 https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1