سرهنگ "پاسدارشهیدمحمدغفاری"
سبک بالان خرامیدند و رفتند... مرا بیچاره نامیدند و رفتند.... #شهیدسیدنورخدا_موسوی #شهادتت_مبارک_نو
دلنوشته ی سیده زهرا موسوی برای پدرش شهید زنده سید نور خدا موسوی
چگونه پیش چشم من نَفَس نَفَس غروب می کنی پدر
و قطره قطره آب می شوی به عُمق غصه ها ،رسوب می کنی پدر
بهار بودی و درخت و سرو قامتت بلند واستوار
خَزان به ریشه ات دمید و درنگاه مهربان تو نمانده رد پای از بهار
و من کنار تخت سالهای بی قراریت چه کودکانه پیرمی شوم پدر
و تشنه ام برای خنده ی دوباره ات ،کویر می شوم پدر
همیشه خیره می شوم به اَبری دو چشم غُصه ناک تو
و چون گلوله بوسه می زنم به فَرقِ چاک چاک تو پدر
سلام ای شهیدان راه خدا ،سلام ای کبوتران در خون خفته ،سلامی به زیبایی تمامی خاکهایی که به سرخی خونتان رنگین شد تا امروز خاک کشورم آباد بماند.
تا چشمم به چشمان تو می افتد ،نگاهم در نگاهت غرق می شود ،گرمی وجودم در وجودت محو می شود ، در وجودت می گردم و تمام خاطراتت را مرور می کنم شاید یک نقطه ی تاریک در وجودت بیابم اما تو سراسر نوری بابا تو سر تا به پا ،پاکی و روشنی بابا.
بِاَیِ ذَنبٍ قُتِلَت(به کدامین گناه کشته شدی بابا!؟) به کدامین گناه سرت را هدف گرفتند؟ به کدامین گناه تمام هوش و حواست را گرفتند؟ به کدامین گناه جان را از پیکرت گرفتند؟ به کدامین گناه لبخندت و صدای گرمَت را از من گرفتند؟مقابل چشمانم ذره ذره آب شدی به کدامین گناه بابا؟
بابای قشنگم قصه هایم شکایت نیست،اما راستش را بخواهی بوی بی تابی میدهد و دلتنگی می دهد.بی تابی دل خسته ی دخترکی 7 ساله که حالا 8 سال است دلش می خواهد آن حرفها نبود ،به جایش تو بودی در کنارم.اما آهی می کشم به وسعت 7 آسمان که سالهاست دلم را به همین قصه ها خوش کرده ام.اینجاست که دست به قلم می شوم تا از مظلومیتت بنویسم بابا.
اما بعد از 8 سال نوشتن غم ها واضطرابهای دلم لایِ انگشتانم این قلم می لرزد و به گمانم قلم نیز میل شکستن دارد ،تقصیر قلم نیست بابا بار غمت سنگین است زیرا این بار طبیعی است اگر قلب و قلم می شکند آنگاه که نوشتن هم از غصه هایم نمی کاهد بابا.
دلم روضه می خواهد ،دلم می خواهد یک نفر برایم روضه بخواند و من از پسِ فَرسنگها و قرن ها فاصله نه برای خودم که برای رقیه اشک بریزم وبِگریَم.رقیه جان من هم صورت غَرقِ به خون بابایم را دیده ام.من هم به خاک افتادن بابایم را دیده ام ،من هم از آغوش گرم بابایم و از صدای دلنِشینش محروم شده ام. رقیه جان ،من هم بعد از کربلای لار دیگر خنده ای به لب های بابایم ندیده ام. بگویم و بگویم و بگویم آنقدرکه قدری از غصه هایم بِکاهم.
بابای مهربانم شاید این سالها بزرگ شده ام و قد کشیده ام اما آرزوهایم همان آرزوهای کودکانه است.باز هم آرزو می کنم که ای کاش خوابیدنت را روی این تخت خواب دیده بودم و باصدای تو از خواب برمی خواستم و فریاد بر می آوردم چه خواب طوفانی و رویای سختی ،خدا رو شکر که خواب بودم. آرزو می کنم یک دلِ سیر پای حرفهایت بنشینم بابا.کاش این جمله ها ،دکلمه ها ،خواندن و نوشتن ها همه یک خواب بود ورویا!
اما خواب تو مرا بیدار کرده است بابا ،خواب تو چَشمانم من را بی تاب کرده است.حال که لبخندت نیست،حال که به ظاهر صدای دلنشینت نیست با نفسهایت عشق بازی می کنم بابا. نفسهایت را از من نگیربابا که هر نفست را به قلبم گِرِه زده ام و اگر تو نباشی من می میرم بابا.
سردار سرافرازم می دانم تو از دلتنگی زهرایت خبرداری اما می خواهی نور شوی به وسعت نورِ خدا.
پس بمان و نفس بکش ای نور خدا که خانه بی تو نور ندارد
🔴جمعه 9 مرداد1395
#شهید_جانباز_سید_نورخدا_موسوی
ولادت : 1349/6/1
تاریخ جانبازی: 1387/12/17
شهادت: 1397/8/16
روحت شاد و یادت برای همیشه گرامی باد.🌷
#شهید_جانباز_سید_نورخدا_موسوی
🌹 https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1