یکی همون اول فهمید..
یکی بعد از دیدن چادر کشیدن از سر خانمها فهمید...
#لبیک_یا_خامنه_ای
@mazhabijdn
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
#رمان_دمشق_شهر_عشق
#پارت_۱۶
اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا
نمیام!« نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با
کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد
کشید :»تو نمیفهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر
دارن یه جا رو آتیش میزنن و آدم میکُشن! کدوم هتل
بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟« بین
اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی محبت میداد که رام
احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی
میکنم که با هر دو دستش شانه هایم را گرفت و به نرمی
نجوا کرد :»نازنین! بذار کاری که صلاح میدونم انجام
بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی!« و هنوز
عاشقانهاش به آخر نرسیده، در خانه باز شد. مردی جوان
با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از
#ادامه دارد
#هر_شب_ساعت_21
#به_سبک_شهدا_بپیویندید👌👇
^°@mazhabijdn°^
فراورد بهتره رفیق😉❤️
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
#رمان_دمشق_شهر_عشق
#پارت_۱۷
حد قدش را بیقواره تر میکرد. شال و پیراهنی عربی
پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز
طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت
خودش کشید :»با ولید هماهنگ شده!« پس از یک سال
زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً میفهمیدم و نمی-
فهمیدم چرا هنوز محرمش نیستم که باید مقصد سفر و
خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه
بشنوم. سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور
این زن غیرسوری آزارش میداد که دوباره با خط نگاه
تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :»ایرانی
هستی؟« از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و
سعد با خندهای ظاهرسازی کرد :»من که همه چی رو برا
ولید گفتم!« و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود
#ادامه_دارد
#هر_شب_ساعت_21
#به_سبک_شهدا_بپیویندید👌👇
^°@mazhabijdn°^
فراورد بهتره رفیق😉❤️
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
#رمان_دمشق_شهر_عشق
#پارت_۱۸
که دوباره بازخواستم کرد :»حتماً رافضی هستی، نه؟« و
اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی شمشیر پرده گوشم را
پاره کرد و اصلاًنفهمیدم چه میگوید که دوباره سعد با
همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :»اگه رافضی بود که من
عقدش نمیکردم!« و انگار گناه ایرانی و رافضی بودن با
هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد که خودش را عقب کشید
و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله
کرد :»من قبلاً با ولید حرف زدم!« و او با لحنی چندشآور
پرخاش کرد :»هر وقت این رافضی رو طلاق دادی،
برگرد!« در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر
میشد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین میکوبید.
نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از مبارزه
پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین
#ادامه_دارد
#هر_شب_ساعت_21
#به_سبک_شهدا_بپیویندید👌👇
^°@mazhabijdn°^
فراورد بهتره رفیق😉❤️
بریم برای چالش؟؟؟؟؟🤩🔥
اول آمادگی
https://harfeto.timefriend.net/16686213800007
اعلام آمادگی کنید😉
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
چالشمون موضوعش چند تا سوال در مورد امام زمانمون هست🙂💚❤️
بریم برای سوال اول🙂
بزرگ ترین جنگ در زمان ظهور؟؟
جواب هاتونو ب پیوی بفرستین🙂👇
@Amirmohamad889