✨#عباسدانشگر هجدهمـ¹⁸ ارديبهشتــ² 1372 در شهرستان سمنان🍃 در خانوادهاي متدين به دنيا آمد.❣️
🦋از همان دوران كودكي، مسير بندگي را در پيش گرفته و 9 ساله بود كه اعتكافهاي رجبياش🌿 را آغاز كرد»🌙..
🌼عباس بعد از نماز در مسجد به تعقيباتــــ🍃 مشغول ميشد.
يكي از مستحباتي كه از هشت سالگي شروع كرده بود❄️، بعد از هر نماز📿 حدود 3 تا 5 دقيقه سر به سجده ميگذاشتــــ..😍
🦋موقع رفتن به مدرسه در مقطع ابتدايي و راهنمايي سرش را ميشست💧، بعد جلوي آينه ميايستاد و موهايش را شانه☘️ ميكرد و به لباسش عطر ميزد.»💞
#معرفےشهید
#شهیدعباسدانشگــــر♥️
#لبیک_یا_خامنه_ای 💚
@mazhabijdn
به وقتــِ... شامــ... 🌑
می توانستـــ
به وقتــــ.ِ.. تِهرآن..
اگر مدافعانـــِ حرمـــ..
نبـــودنـــد....
#لبیک_یا_خامنه_ای
@mazhabijdn
دیگر دلتنگی هایمان مخصوص شبهای جمعه نیست.💔
روز به روز و لحظه به لحظه دلتنگ آمدنت هستیم.🍃
آقاجان تنها امید ادامه زندگیمان تپشهای قلب شماست.❣
گویی بی قراری دلهای ما از شوق دیدار شماست.
آقا بگو که آمدنت نزدیک است!🌿
آقاجان دیگر از انتظار نگو از وصال بگو.
از پایان جمعههای بی تو بگو!✨
آقاجان بگو که به زودی هدهد صبا خبر از آمدنتان را نوید میدهد.😍
بگو که میآیی و مرهم دلهای شکسته و خستهی ما میشوی.❣
بگو که دیگر غریب نیستیم.🙃
#دلنوشته
@mazhabijdn
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
#رمان_دمشق_شهر_عشق
#پارت_۲۵
چسبیده و نگاه بیحالم تنها سقف بلند بالای سرم را می-
دید که گرمای انگشتانش را روی گونه ام حس کردم و
لحن گرمترش را شنیدم :»نازنین!« درد از روی شانه تا
گردنم میکشید، به سختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم
روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پرده-
ای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم.
صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم
کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از
سیلی سنگینش باور نمیکردم حالا به حالم گریه کند. ردّ
خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم
از گریه به سرخی میزد. میدید رنگم چطور پریده و با
یک دست دلش آرام نمیشد که با هر دو دستش صورتم
را نوازش میکرد و زیر لب میگفت :»منو ببخش نازنین!
#ادامه_دارد
#هر_شب_ساعت_۲۱
#به_سبک_شهدا_بپیویندید👌👇
^°@mazhabijdn°^
فراورد بهتره رفیق😉❤️
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
#رمان_دمشق_شهر_عشق
#پارت_۲۶
من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!« او با همان
لهجه عربی به نرمی فارسی صحبت میکرد و قیل و قال
مردانی که پشت پرده به عربی فریاد میزدند، سرم را پُر
کرده بود که با نفسهایی بریده پرسیدم :»اینجا کجاس؟«
با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید
پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر
لب زمزمه کرد :»مجبور شدم بیارمت اینجا.« صدای تکبیر
امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده
و مرا به مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی
به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و
او عاشقانه التماسم کرد :»نازنین باور کن نمیتونستم
ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت
کنن!« سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار
#ادامه_دارد
#هر_شب_ساعت_۲۱
#به_سبک_شهدا_بپیویندید👌👇
^°@mazhabijdn°^
فراورد بهتره رفیق😉❤️
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
#رمان_دمشق_شهر_عشق
#پارت_۲۷
زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداری ام داد
:»اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه
مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو
بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!« و
نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی
نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد
بلکه دلم را به دست آورد :»تو که میدونی من تو عمرم
یه رکعت نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این
مسجد نقطه شروع مبارزه مردم سوریه بوده و الان نماد
مخالفت با بشار اسد شده!« و او با دروغ مرا به این جهنم
کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم
کشیدم و مظلومانه ناله زدم :»تو که میدونستی اینجا چه
خبره، چرا اومدی؟« با همه عاشقی از پرسش بی پاسخم
#ادامه_دارد
#هر_شب_ساعت_۲۱
#به_سبک_شهدا_بپیویندید👌👇
^°@mazhabijdn°^
فراورد بهتره رفیق😉❤️