کربلا
هر کس نرفته
با رضا مطرح کند ؛
از ميان
پنجره فولاد
امضاء ميرسد...:)🤍
#امام_رضا
19.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا محبت حسین رو به هرکشی نمیده !!!
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@sadk_shohada 🍂⃟💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیا یعنی فقط حسین 💗💗
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
•حسین"ع"من . . . •میشودنیمهشبـیگوشهبینالحرمین •منفقطاشکبریزمتوتماشابکنی؟ 💔 فقط ۳۱ روز
دقیقا یک ماه تا محرم ...
هفتاد روز تا اربعین !
بطلب آقا جان 🖤
#رمان مسیحای عشق
# پارت ۳۸۶
این نصیحتا،فقط دلداریم بده.. بگو این کابوس یه روز تموم
میشه...من الآن به امید نیاز دارم فاطمه...
چند ثانیه،سکوت برقرار میشود،اشک هایم را پاك میکنم... باز هم
خودم را باختم... نباید اینطور پیش برود..
:+باشه.. ولی اول بگو ببینم این پدر روحانی چه شکلی هست؟
لحن شوخی،همه ي صداي پر از اداي فاطمه را میگیرد. میخندم،فارغ
از تمام مشکلات و سیاوش ها و مسیح ها...
_:پدر روحانی؟؟
:+آره دیگه.. تو رو خدا زنش شدي بگو بره اسمشو عوض کنه.. این
چه اسمیه آخه...از قیافه ش بگو...
:_چی بگم آخه؟؟ صورتش معمولیه..
:+معمولی خوبه.. مرد که نباید خوشگل باشه...
نمیتوانم از چشمانش بگویم... نه به فاطمه،نه به هیچکس.. نمیتوانم از
برق خارق العاده ي چشمانش بگویم... حتی خودم را هم نمیتوانم
توجیه کنم که این چشم ها،چرا اینقدر برایم مرموزند...
:+حالا لباس چی میخواي بپوشی؟
صداي فاطمه،مرا به خودم دعوت میکند.
:_نمیدونم.. چی بپوشم به نظرت؟؟
#پارت ،۳۸۷
:+یه چیزي بپوش مامان و باباش خوششون بیاد دیگه.. پدرروحانی
که پسندیده رفته...
پشت بندش،میخندد.
:_فاطمه؟؟
:+باشه باشه من تسلیم...
لحنش عوض میشود
:+نیکی مراقب خودت باش.
نباید بگذارم باز هم اشک هایم جاري شود،براي امروز کافی است.
:_من برم فاطمه.. بازم باهم در تماسیم..
:+برو به سلامت... بیخبرم نذار..خداحافظ
:_خداحافظ
تلفن را روي تخت میاندازم.
من چقدر نازك نارنجی شده ام!
به طرف کمد میروم.
پیراهن بلند توسی میپوشم و روسري سفید با طرح هاي توسی...
مرده!!!
#پارت ۳۸۸
گرد مرگ به تمام جوانیم پاشیده ام!
نگاهی به خودم در آینه میاندازم،چقدر این دختر درون آینه برایم
غریبه است.
شاید اگر صبر می کردم زمان حلال تمام این مشکلات می شد...
اما نه!
گذشت زمان نه عقاید من را تغییر می دهد و نه تفکرات پدر و مادرم
را...
گذشت زمان سیاوش را امیدوارتر می کند و من را درگیرتر...
نباید بیشتر از این وقت تلف کنم.
از اتاق بیرون میروم. جنب و جوش عجیبی بر خانه حاکم است.
خدمتکارانی که فقط در مهمانی هاي بزرگ میآمدند، گوشه و کنار
خانه میبینم.
این همه تقلا،فقط براي یک مهمانی کوچک هشت نفره؟؟
صداي مامان را از گوشه ي سالن میشنوم،به طرفش میروم.
مشغول صحبت با تلفن است. هنوز متوجه حضور من نشده...
:_آره دیگه،یهویی شد...
:_نه خواستگاري که نیست... بله بُرون عه یه جورایی...