🌺#از_روزی_که_رفتی 🌺
_رامین برادر رها، با برادر من سینا شریک بودن؛ دعواشون میشه و با هم درگیر میشن. من دنبال کارای قصاص بودم، مادرم فقط قصاص میخواست؛ همینطور زن برادرم. نتونستم راضیشون کنم رضایت بدن؛ پدر رها، عموم رو که پدر زن برادرم هم بود رو راضی میکنه خونبس بگیره. قرار بود رها صبح همون روز به عقد عموم در بیاد.
نتونستم انصاف نبود یه دختر جوون با عموم که هفتاد سالشه ازدواج کنه.
با خودم گفتم اگه من عقدش کنم بعد از یه مدت که داغشون کمتر شد طلاقش بدم که بره سراغ زندگی خودش؛ اما همه چیز بههم ریخت، نامزدم بهونهگیر شده و مدام بهم گیر میده! عموم قهر کرده و باهامون قهر کرده. دخترعمومم که خونه پدرش مونده میگه دیگه پا تو اون خونه نمیذارم. یاد سینا باعث میشه حالش بدبشه ماههای آخر بارداریشه.
_تو چی رها؟ احسان چی شد؟
_نمیدونم، ازش خبر ندارم.
_خبر داره؟
_نمیدونم.
صدرا طاقت از کف داد:
_احسان نامزد سابقته؟
_آره. رها هم مثل تو نامزد داشت؛ نامزدی که حتی ازش خبر نداره! به نظرت اگه میخواست نمیتونست بهش خبر بده؟ مثل تو!
صدرا ابرو در هم کشید و فکاش سفت شد، چشمش سرخ شده بود.
_نامزد شما چی شد؟
_بعد از سالگرد برادرم قراره ازدواج کنیم.
_با همسر دوم شدن مشکلی نداره؟
_من با اون زندگی میکنم، رها قراره با مادرم زندگی کنه.؛ درضمن همسر اول من رویاست، ما مدتی هست که نامزدیم.
_اما اسم رها اول وارد شناسنامهی تو شده.
_قلب من برای رویا میتپه!
_چرا شنیدن اسم احسان عصبانیت کرد؟
_رها الان متاهله!
_تو چی؟ تو متاهل نیستی؟ فقط رها متاهله؟
صدرا دستی در موهایش کشید:
_من باید برم سرکار؛ رها بلندشو ببرمت خونه، کاردارم.
نزدیک خانه بودند که صدرا به حرف آمد:
_پس اسمش احسانه؟
رها چشم به جاده دوخته بود که صدای صدرا را شنید:
_پس دلیل توجهت به احسان اینه؟ تو رو یاد نامزد سابقت میندازه؟ منو باش فکر میکردم تو چقدر مهربونی!
_اشتباه نکن؛ احسان کوچولو خیلی دوستداشتنیه! من دوستش دارم، ربطی به اسمش و نامزد سابقم نداره. از لحظهای که اسمت رفت تو شناسنامه ی من، یک لحظه هم خطا نکردم. چه تو قلبم، چه تو ذهنم.
صدرا نفس عمیقی کشید و آرام شد. رها خیانت نکرده بود؛ اما خودش چه؟ خودش چندبار خیانت کرده بود؟ چندبار به دختری که محرمش نبود گفته بود دوستت دارم؟ چندبار برای شادی او زنش را انکار کرده بود؟ حالا
زنی را متهم کرده بود که خیانت در ذاتش نبود، زنی که تمام اجبارها را پذیرفته بود، زنی که هنوز هم نمیدانست چرا همسرش شده.
تا رسیدن به خانه سکوت کردند. سکوتی که باعث به خواب رفتن رها شد. چقدر این دختر را خسته کردهاند؟ در کلینیک قبل از دیدن او، چقدر محکم بود، مثل رویا محکم ایستاده بود و صحبت میکرد. نگاهش که خیره چشمانش شده بود چقدر محکم و پر از اعتماد به نفس بود. چرا در مقابل صدرا میشکست؟چقدر رهای آن مرکز را دوست داشت.
مقابل در خانه ایستاد. رها در خواب بود. ماشین را خاموش کرد و سرش را تکیه داد به پشت صندلی و چشمانش را بست. دلش آرامش میخواست.
دقایقی بیشتر نگذشته بود که رها از خواب بیدار شد:
_وای خوابم برد؟ ببخشید!
صدرا چشمهایش را باز کرد و با لبخند پر دردی گفت:
_اشکال نداره؛ شب مهمون داریم. احسان بهانهتو میگیره. دلش میخواد با تو غذا بخوره؛ شیدا و امیر رو کلافه کرده. زنگ زدن که شام میان اینجا؛ البته احسان دستور داده گفته به رهایی بگو من دلم کیک شکلاتی با شیرکاکائو میخواد. شام هم زرشکپلو میخوام دستپخت خودت!
رها لبخندی زد به یاد احسان کوچکش! دلش برای کودکی که تنها بود میلرزید. رها تنهایی را خوب میفهمید.
صدرا به لبخند رها نگاه کرد. چه ساده این دختر شاد میشود؛ چه ساده میگذرد از حرفهای او. چه ساده به خوشیهای کوچک عمیق لبخند
میزند. این دختر کیست؟ چرا با همه ی اطرافیانش فرق دارد؟
_باشه. برای شام دستور دیگهای هم هست؟
صدرا فکر کرد " میتوانم غذایی بخواهم و او لبخند بزند؟ یا کارهایش برای من اجبار تلخ است؟"
_دلم از اون کشک بادمجون هات میخواد. اون شب خیلی کم بهم رسید،
میتونی؟
_بله آقا!
رها نمیدانست این کشک بادمجان چیست که این خاندان علاقهی شدیدی به آن دارند؟
کارهای این خانه فراتر از توانش بود. در خانه پدریاش، مادر بود و او کمک حال مادرش بود، حالا چقدر خوب حال مادرش را درک میکرد.
پدری که برای عذاب آنها هر شب مهمانی میگرفت. پدری که از خستگی و شکستگی همسرش لذت میبرد. پدری که تنها یک فرزند
داشت، رامین!
رهایی! رهایی! کجایی؟
احسان خود را در آشپزخانه انداخت:
_سلام رهایی! دلم برات تنگ شده بود.
رها را بغل کرد. رها او را در آغوش کشید و بوسید.
_چطوری
_حالا که اینجام خوبم؛ کاش میشد هر روز پیش تو باشم.
_رها روزا خونه نیست، وگرنه میگفتم بیای اینجا، رها پذیرایی نمیکنی؟
رها احسان را روی زمین گذاشت و وسایل پذیرایی را آماده کرد. سینی چای به همراه شیر شکلات احسان و کیک سفارشی مرد کوچکش! ظرف میوه هم آماده بود برای بعد از شام. پاهایش توان تحمل وزنش را نداشتند. سینی در دستش میلرزید. صدرا سینی را از او گرفت:
_حالت خوبه؟
_بله آقا خوبم.
_تو کیک رو بیار، همونجا بشین به احسان برس.
_اما آقا مادرتون هستن، ناراحت میشن.
_گفتم بیا! درضمن سرتو بالا بگیر حرف بزن؛ ما اونقدرا هم ترسناک نیستیم.
_نخیرم! رهایی سرت پایین باشه که منو ببینی!
رها لبخند زد به پسرک. او را در آغوش کشید و همراه کیک به سمت پذیرایی رفت.
_چرا احسان رو بغل کردی، برات سنگینه!
به سختی راه میرفت؛ اما به این تکیهگاه نیاز داشت. بودن احسان باعث میشد محکم باشد.
سلام کرد و از همه پذیرایی کرد. سپس در گوشهای از نشیمن با احسان سرگرم شد. او از مهدکودکش میگفت و رها به کودکان مرکز کودکان توانبخشی فکر میکرد. ندیدن آنها درد داشت. میتوانست از سایه بخواهد کارش را در آنجا ادامه دهد؛ اما بیشتر از نیاز آنها به خود،
خودش به بودن آنها نیاز داشت.
_رهایی گوش میدی چی میگم؟
_بله آقا گوش میدم. شما به غرغرات ادامه بده!
_نمی شه تو بمونی خونه من بیام پیشت؟
_نه عزیزم؛ میرم سرکار، اما بعدازظهرا خواستی بیا!
_خب به بابا میگم پول مهدکودک رو بده به تو! باشه؟
رها به کودکانههای او لبخند زد:
_اگه تونستم بهت میگم، باشه؟
احسان از روی پای رها پایین پرید و به سمت پدرش دوید:
_بابا... بابا...بابا...
شیدا: آروم باش احسان؛ یه بار خطاب کردن کافیه، لازم نیست تکرار کنی!
امیر: حالا چی شده که هیجان زده شدی؟
احسان: به عمو بگو نذاره رهایی بره سرکار تا من بیام پیشش! پول مهدکودک رو هم بدیم به رهایی.
شیدا چینی به بینیاش انداخت و ابرو در هم کشید:
_البته منم هنوز قبول نکردم؛ بچهی من زیر دست بهترین مربیها داره آموزش میبینه؛ در ثانی، پولی که ما برای مهد احسان میدیم چند برابر حقوق اونه!
رها سر به زیر انداخت و سکوت کرد. حرفی نزده بود که اینگونه تحقیر شده بود.
صدرا به مادرش نگاه کرد که سکوت کرده و فقط نگاه میکرد. حق رها نبود این تحقیر شدنها، حق رها این رفتار نبود!
صدرا: از رها متخصص تر؟ بعید میدونم. درضمن پولی که برای یکسال مهد احسان میدی حقوق یک ماه رهاست.
امیر: مگه چکارهست؟
صدرا حالت بیتفاوتی به خود گرفت:
_دکتره!
شیدا پوزخندی زد. امیر ابرو بالا انداخت. نگاه محبوبه خانم به سمت رها کشیده شد.
صدرا: شوخی نکردم؛ تو کلینیک صدر کار میکنه! تو هم اونجا میرفتی نه شیدا؟
شیدا ابرو در هم کشید و رو برگرداند.
چند روزی گذشته بود و این روزها شرایط بهتر شده بود. دلش هوای آیه را داشت. روز سردی بود و دلش گرمای صدای آیه را میخواست. تلفن را برداشت و تماس گرفت:
_سلام رها!
_سلام مادر خانومی، چه خبرا؟ یادی از ما نمیکنی؟
_من امروز اومدم تهران.
_واقعا؟ آقاتون برگشتن که قدم به تهران گذاشتی؟ الان کجایی؟
آیه صدایش لرزید:
_خونهام.
لرزش صدای آیه باعث شد اندکی تامل کند:
_چیزی شده آیه؟ مشکلی پیش اومده؟
_مشکل؟! نه فقط به آرزوش رسید؛ شهید شد، دیروز شهید شد!
جان از تن رها رفت. خوب میدانست آیه بدون او هیچ میشود آیه جان رها بود
جان از تنش رفته!
_میام پیشت آیه.
تماس را قطع کرد. تازه از کلینیک آمده بود و کارهای خانه را تمام کرده بود. میدانست صدرا در اتاقش است. در زد.
_بفرمایید
👇🔔 ادامه دارد .....
✍نویسنده : سنیه منصوری
#از_روزی_که_رفتی
رها سراسیمه مقابلش ظاهر شد. چهره ی وحشت زده رها، صدرا را روی تخت نشاند و نگران پرسید:_چی شده؟
_من باید برم؛ الان باید برم.
صدرا گیج پرسید:
_بری؟! کجا بری؟
_پیش آیه، باید برم!
صدرا برخاست:
_اتفاقی افتاده؟
_شوهرش شوهرش شهید شده؛ باید برم پیشش! آیه تنهاست. آیه دق میکنه. آیه میمیره؛ باید برم پیشش!
_آیه همون همکارته که میگفتی؟
_آیه دلیل اینجا بودن منه، آیه دلیل و هدف زندگی منه!
_باشه! لباس بپوش میرسونمت. توی راه برام تعریف کن جریان چیه.
رها نگاهی به لباسهای سیاهش انداخت. اشکهایش را با پشت دست پس زد. چادرش را سر کشید و از اتاق خارج شد. صدرا هنوز هم مشکی میپوشید. آدرس خانهی آیه را که داد،صدرا گفت:
_خب جریان چیه؟
_شوهر آیه رفته بود سوریه، تا حالاچند بار رفته بود. دیروز خبر دادن شهید شده. آیه برگشته. مادرش چند سال پیش از دنیا رفت؛الان تنهاست، باید کنارش باشم. اون حاملهست. این شرایط برای خودش و بچهش خیلی خطرناکه! مهمتر از اینا تمام وجود آیه همسرش بود. دیوونهوار عاشق هم بودن. آیه بعد از رفتن اون تموم میشه! من باید کنار آیه باشم. آیه منو از نیستی به هستی رسوند. همدم روزای سخت زندگیم اون بود. حالا من باید براش باشم!
صدرا خودش را به خاطر آورد تنها بود. دوستانش برنامه اسکی داشتند و با یک عذرخواهی و تسلیت رفتند. خوش به حال آیه، خوش به حال رها.
رها گفت میآید. آیه خوب میدانست که رفت و آمد خارج از برنامه در برنامهی رها کار سختی است؛ اما رها خیلی مطمئن گفت میآید، کاش بیاید! دلش خواهرانه میخواست، دلش شانههایی برای گریه میخواست، دلش حرف زدن میخواست، محرم اسرار میخواست
مردش نبود رفته بود و این رفت، رفتن جان از تن بود؛ کاش رها زودتر بیاید! بیاید تا آیه بگوید کودکش دو روز است تکان نخورده است، بیاید تا آیه بگوید دلش مردش را میخواهد، بیاید تا آیه بگوید زندگیاش سیاه شده است؛ بیاید تاآیه بگوید کودکش پدر میخواهد، بیاید تاآیه بگوید دلش دیدار مردش را میخواهد؛ بیاید تا آیه بگوید...
حاج علی داشت ظرفها را جمع میکرد که صدای زنگ خانه بلند شد.
َ رها را خوب میشناخت. در را باز کرد و خوش امد گفت و همراه اوخود را معرفی کرد.
_صدرا زند هستم، همسر رها. تسلیت میگم خدمتتون!
حاج علی تشکر کرد و صدرا را به پذیرایی دعوت کرد؛ حاج علی به نامزد رها فکر کرد احسان را میشناخت، پسر خوبی بود؛ اما این همسر برایش عجیب بود. به روی خود نیاورد، زندگی خصوصی مردم برای خودشان بود.
رها: سلام حاج آقا، آیه کجاست؟
حاج علی: تو اتاقشه.
قبل از اینکه رها حرکتی کند، آیه در اتاق را باز کرد و خارج شد. چادر سیاهش هنوز روی سرش بود. رها خود را به او رساند و در آغوش گرفت. آیه روی زمین نشست، در آغوش رها گریه کرد. حاج علی روی چرخاند.
اشک روی صورتش باریدن گرفت. صدرا هم متاثر شده بود. چقدر شبیه معصومه بود آیه اشک میریخت و میگفت. رها اشک میریخت و گوش می داد.
_دیدی رفت؟ دیدی تنها شدم؟ مرَدم رفت رها عشقم رفت رها من بدون اون میمیرم! رها، زندگیم بود؛ جونم بود رها .
مرد رها! آیه هیچ شد رها! دلم صداشو میخواد
خندههاشو میخواد! بانو گفتناشو میخواد! دلم براش تنگه دلم برای قهر کردنای دو دقیقهایش تنگه. دلم اخماشو میخواد؛ غیرتی شدناشو میخواد. دلم تنگه! دلم داره میترکه! دلم داره میمیره رها!
هقهق میکرد، رها محکم در آغوشش داشت. خواهرانه میبوسیدش؛ مادرانه نوازشش میکرد.
صدرا فکر کرد "معصومه هم اینقدر بیتابی کرد؟ اگر خودش بمیرد، رویا هم اینگونه بیتابی میکند؟ رها چه؟ رها برایش اشک میریزد؟ یا از آزادیاش غرق لذت میشود و مرگش برای او نجات است؟
نگاهش روی تابلوی "وانیکاد" خانه ماند، خانهای که روزی زندگی در آن جریان داشت وامروز انگار خاک مرده بر آن پاشیده اند
صدرا قصد رفتن کرده بود. با حاج علی خداحافظی کرد و خواست رها را
صدا کند. رها، آیه را به اتاقش برده بود تا اندکی استراحت کند. اینهمه فشار برای کودکش عجیب خطرناک است. حاج علی تقهای به در زد و با صدای بفرمایید رها، آن را گشود.
_پاشو دخترم، شوهرت کارت داره؛ مثل اینکه میخواد بره.
دل رها در سینهاش فرو ریخت؛ حتما میخواهد او را ببرد؛ کاش بگذارد بماند!
وقتی مقابل صدرا قرار گرفت، سرش را پایین انداخت و منتظر ماند تا او شروع کند و انتظارش زیاد طولانی نشد:
_من دارم میرم، تو بمون پیش آیه خانم. هر روز بهت زنگ میزنم، شماره موبایلت رو بهم بده؛ شماره ی منم داشته باش، اگه اتفاقی افتاد بهم بگو.
✍نویسنده : سنیه منصوری
♥️͜͡🖐🏻
❁|بِـسـمِرَبِّالحـسـیـن|❁
فرقےنمیڪندزڪجامیدهےسلام
اومیدهدجوابتورا،اصلنیتاست..!
🖐🏻¦⇠ #صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
♥️¦⇠ #اربابمـحسینجانـ
_چرا با آب سرد وضو میگیری؟!
_چون میخوام روحَم خنک بشه:)
_بیا حداقل با این
حوله خشک کن✋🏽
_نه میخوام از ثواب خشک نکردن
وضو هم بهره ببرم:)
_حرفی ندارم ولی اگه شهید نشی
خودمو میکُشَم😂
@mazhabijdn
•💜•
#تلنگر
#رفیق..
فقطبا #خدا درددلکن!
نهصداتوضبطمیکنہ
نهبهبقیهمیگہ
نهاسکرینشاتشروپخشمیکنہ😊
@mazhabijdn
••••••••••••❥❁••••••••••
انتشارپستثوابجاریہ♡
خجالت نمی کشه!
با پروف رهبری
نام حاجاقا
میاد میگه:
رل سراغ نداری؟ 😐
آبروی ملت رو نبریم🚶🏿
@mazhabijdn
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
حتما چشات خیسه
که من حال و دلم بارونیه.....
یاصاحب الزمانم🌿
@mazhabijdn
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
﷽
⭕️ #یادداشت روز
⁉️محض اطلاع⁉️
بنت الحسین.. اخت الحسین..
چه شکیل بانو!
دختر حسین..خواهر حسین..
اما..نه..اندکی صبر کن!
به گمانم یک جای کار می لنگد!
عکس و متن همخوانی ندارد..
عکس با میکاپ کامل و حجاب مدرن اما متن با هشتک بنت الحسین!!
✅ #حی_علی_الحیا..
رقیه را میشناسی⁉️
3ساله جان را میگویم،دختر حسین بود..حجابش الحق مانند مادر، زهرایی!
✅ حی علی الحیا..
ام کلثوم را چطور⁉️
همان که از شمر درخواست کرد تا از دروازه ای آنها را وارد شهر کند که تماشاچی کمتری باشد..
هرچند که حرف در گوش شمر خواندن مانند خواندن یاسین در گوش الاغ بود!
✅ حی علی الحیا...
از سکینه بگویم برایت❓
همان دختری که از سهل بن سعد درخواست کرد تا به کسی که سر حسین در دست اوست بگوید سر را جلوتر ببرد تا چشم مردم به اهل بیت رسول الله نیفتد..!
✅ حی علی الحیا..
از زینب که لابد شنیده ها داری اما..
بگذار او را یکبار دیگر با هم مرور کنیم؛
بانوی صبر..خواهر حسین..مظهر تقوا..گوهر زهرا..حقا که خواهر حسین بود و ثمره ی عشق علی و زهرا..!
قد و قامتش از دید نامحرمان پنهان،
آری همان زینب،زینب بااقتدار..!
که فرمود[آیا این عدل است که زنان و کنیزان خود در پشت پرده و حجاب نگه داری و دختران رسول خدا در حالت اسیری،در حالی که به پوشهایشان هتک حرمت شده چهره هایشان آشکار،آنها را،دشمنان از شهری به شهر دیگر برانند؟!جلوی دید نامحرم بگردانی؟]
✅ حی علی الحیا..
هجده ساله ای..بین در و دیوار..!😭
جلوی چشمان حسنین!
افتاد بر زمین..اما #نیفتاد #حجاب_وحیا..!
انقدرها این امر برایش مهم بود که سفارش کرد هنگام حمل جنازه،محفوظ بماند بدنش از دید نامحرمان..!
📛 و اما میخواهم برسیم به اینروزها..
بازار داغ هشتک چادرخاکی ها..
چادر خاکی که تبدیل شده به
نسل چادر با هفت قلم آرایش و میکاپ!😒
✅حی علی الحیا..💔
✅حی علی الحیا..💔
کمی درنگ،همین حالای حالا..!
چرا این همه سرعتت بالاست⁉️⁉️⁉️
🤔 یعنی تو داری؛
از رقیه، ام کلثوم، سکینه..
زینب یا که فاطمه جلو میزنی..⁉️😳
با ژست و لبخند..
با رژ و خط چشم..
با طرحی روی دست و صورت..
با چال لپ و عشوه هایی عیان..‼️‼️
⚠️ بانو سرعتت غیر مجاز شده، حواست نیست
آقاجون دیگه طاقتم سر اومده چرا همش گره میوفتہ بہ کارم قربونت بشم اگہ نمیخواین منو ببینین همون اول بگین برم یہ گوشه انقدر گریہ کنم کہ بمیرم:)💔
#دلتنگکربلا