•~❄️~•
همیشه یه عکس حضرت آقا
روی سینه اش داشت!
یه بار پرسیدم این چیه؟
گفت این باطریه!
نباشه قلبم کار نمیکنه..!♥️
⚡️شـــادی روح پــاک
مـحــمــد هــادی ذوالــفــقــاری
صـلـوات⚡️
#شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری🕊
#شهیدانہ♥️
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~•
و سلام بر او که می گفت:
«خدایا معیار سنجش اعمال خلوص است
من میدانم اخلاصم کم است،
اما اگر مخلص نیستم، امیدوارم»
• شهید محمدرضا تورجی زاده🕊•
#شهیدانه♥️
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~•
وقتی مجید از #کربلا برگشت
ازش پرسیدم :
از امام حسین(؏) چی خواستی؟!
گفت : یه نگاه به گنبد
حضرت ابوالفضل(؏) کردم
یه نگاه به گنبد سیدالشهداء(؏)
فقط بهشون گفتم : "آدمم کنید"
#شهید_مجید_قربانخانی🕊
راوی مادر شهید💚
#شهیدانہ♥️
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~•
من به عشق تو
و به شوق تو
و به هوای بال زدن در بیکران محبت تو
به این دنیا آمده ام
آمده ام بلبلی باشم
فرسنگ ها دور از گل
ولی عاشقش…
و پرستویی که به شوق رسیدن به تو
هر سال
مسیر سخت کوچ را طی می کند…
تو بودی که
با همان دستی که انگشتی نداشت
راه خدا را به من نشان دادی...♥️🤍🕊️🌱
#شهیدانہ♥️
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~•
شَهادَت...؛
حِکایٺعاشِقانہآنانۍاَسٺکہدانِستَند
دُنیاجاۍمـٰاندَننیستبایَدپَروازکرد...💔'!
#شهیدانہ♥️
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~•
گوید یارم نیامد؛ڪس و ڪارم نیامد؛
آخ علمدارم نیامد...خدایا چھ کنم؟!
حالا کھ من گرفتارم نیامد:)!
#لبیک_یا_خامنه_ای🌿
#حاج_قاسم♥️
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~•
یادتباشدشھیداسمنیسترسماست.
شھیدڪهعڪسنیستکہاگرازدیواراتاقت
برداشتےفراموشبشودشھیدمسیراست
راھستمرامستشھیدامتحان پسدادھاست
شھیدراهیستبسوےخدا !(:
•• شهید آرمان علی وردی ••
آرمان عزیز♥️🌿
-رفیق شهیدم✨-
#شهیدانہ♥️
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~♥️❄️~•
از اسارت دنیـا آزاد میشوی،
وقتی اسـیر نگاه شهدا شوی🌱!
•• شهید آرمان علی وردی ••
آرمان عزیز✨
#شهیدانہ♥️
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•~❄️~•
این انقلاب،مدیون جان فشانی و شجاعت شھداے عزیز است(:❤️🌱
شهید آرمان علی وردی🕊
-داداش آرمان✨-
#شهیدانہ♥️
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
1_2094414985.mp3
6.5M
•~❄️~•
🍃امام زمان عج فرمانده ست...
#حاج_حسین_یکتا
❗️حتما گوش کنید❗️
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
https://harfeto.timefriend.net/16727421095503 بگوشیم📞...
رفقا درباره چی بیشتر فعالیت کنیم⁉️
•~❄️~•
🌺یکشنبه های علوی
بادها! میل نجف دارم و دستم خالیست😢😭
گله ام را برسانید شفاهی به علی (علیه السلام)🙏
اللهم الرزقنی زیارت نجف🤲
یا علی ابن ابی طالب علیه السلام💚
#یاامیرالمومنین💚💛
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•~❄️~•
یکشنبه های علوی🌺
#Story | #استوری
باحبعلیفقط،ایمانمیخورهمحک
「منوالاعلینجیمنعاداهلک..♥️」
#جانممولاعلی🌱
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
molke_heydar_kerc.mp3
6.7M
|ما با حقیم، با مولاییم|
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_بیستونه
-پسره بی شعور اه اه برو پرو به من میگه لباست مناسب نیست به تو چه آخه؟شیطونه میگه همینجا ول کنم برم من حوصله این بچه حذبیا رو ندارم،نه اصلا چرا برم حالا که اینطور شد از لج اینم شده میرم تا چشمش کور بشه بچه بسیجیه رودار
سوار اتوبوس شدم کنار مریم نشستم از صورت سرخ شدم فهمید عصبیم:
-مریم:چیشد دریا جون چکارت داشت؟
-هیچی بابا ولش کن در حدی نیست راجبش حرفی بزنیم بی خیال
از دست مریم هم عصبی بودم همش تقصیر مریم بود که منو مجبور به این سفر کرد احساس میکردم بهم توهین شده،من دختری که مرکز توجه خیلی از پسرا ها بودم الان از طرف کسی تحقیر شده بودم که هیچوقت اینطور آدمارو حساب نمیکردم،حسابی سوخته بودم البته حقیقته دیگه این بود که خود هم حرفای خودمو قبول نداشتم به امیرعلی گفتم تو به دخترا نگا میکنی در صورتی که اون تنها پسری بود که با دیدن تیپ قیافه امروزی من به من نگاه نمیکرد و انگار اصلا منو نمیدید. با عجز پیش خودم اعتراف کردم که حرصم میگره از بی توجهیش،مطمعین بودم که میخاد الکی خودش رو پاک نشون بده برای همین تصمیم گرفتم دستشو برای همه رو کنمو به خودم ثابت کنم که همه کارهاش ریاست و اونم یکی مثل تموم مردهای که دیده بودم
با این افکار و تصمیمی که گرفتم کمی آروم شدم
-آره همینه باید بخاطر این توهینش خوردش کنم
با صدای مریم از جا پریدم:
-مریم:با خودت حرف میزنی؟دیونه شدی؟
فهمیدم بلند فکر کردم برای همین ماست مالیش کردم تا بی خیال بشه هرچند قانع نشد ولی دیگه سوالی نپرسید،چشمام رو روی هم گزاشتم تا بخابم بلکه با خوابیدن مسیر طولانی برام کوتاه تر بشه
#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_سی
غروب بود که به شلمچه رسیدیم، چادر های زیادی برای اسکان ها آماده شده بود با اینکه از اول این سفر توی ذوقم خورده بود ولی با دیدن چادر ها کلی شاد شدم عاشق این بودم که شب رو توی چادر صبح کنم و الان به لطف این سفر اجباری به آرزوم می زسیدم.
بعد از توضیحات امیر علی به سمت چادر رفتیم برای جاگیر شدن و آماده شدن برای رفتن به زیارت البته من نمیدونستم که توی این بیابون میخوام به زیارت چی برم ولی ترجیح دادم در سکوت همراه مریم و شقایق هرجا رفتن برم
همگی جلوی چادر منتظر بودیم تا به سمت مسیری که مشخص شده بود حرکت کنیم.
نگاهم را به دخترا دوختم همه چادری بودن و خیلی ها چفی رو دوششون بود.
حتی مریم شقایق هم چادر داشتن،تازه معنی حرفای امیرعلی بیچاره رو فهیمدم تنها وصله ناجور کاروان من بودم تا مانتوی سورمه ای روی زانوو شلوار جین یخی و موهایی که آزادانه از مقنعم بیرون اومده بود همراه با آرایش که تقریبا روبه غلیظی میرف
لبم رو به دندون گرفتم بفهمی نفهمی خجالت کشیدم ولی دوباره به خودم دلداری دادم:
-که چی بشه؟ من بدم میاد وقتی چادری نیستم برای ریا چادر بپوشم من همینم،همه جا هم همینطور میرم هرکسی ام هرفکری میخاد بکنه
کم کم به دروازه ورود نزدیک میشدیم یهوی یک حس عجیب بهم دست داد احساس میکردم قبلا اینجا بودم اینجا برام آشنا بود
نگاهم ناخودآگاه به هر سمتی میچرخید.
غروب بود و آسمان رو به سرخی میرفت حالا ورودی دروازه بودیم چند پسر مذهبی با ظرف اسفند کنار دروازه ورود مونده بودند و به همه خوش آمد میگفتن و در سمت مخالف چند نفر دیگه کنار دروازه خروج به روی مردم گلاب می پاشیدن
#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_سیویک
از درواز عبور کردیم انگار بین یک خاکریز دروازه ساخته بودن جاده خاکی که جوانان رو به آغوش کشیده بود جوانهایی که بعضقی از اون ها مشغول ذکر گفتن بودن و بقیه مانند ابر بهار اشک میرختن برای لحظه ای نگاه م به امیر علی افتاد
پاچه های شلوار رو کمی بالا داده بود و پیراهن آبی صبح رو با پیراهنی سفید عوض کرده بود چفیه دو رنگ سبز و سیاهی به دوشش انداخته بود و تسبیح آبی فیروزه ای از دستش آویزون بود نگاهم سمت پاهای برهنش چرخید و باخود گفتم:
_ دیوونه کفش نداره نمیگه پام زخم میشه
با این فکر به صورتش نگاه کردم یه لحظه از دیدن اشکهای گونش احساس کردم ته دلم لرزید یه حس آنی مثل یه نسیم از قلبم گذشت برای دور شدن از افکارم سری تکون دادم و سعی کردم اون حس عجیبی که باعث میشد به امیر علی نگاه کنم رو نادیده بگیرم
کم کم از دور یه ساختمون با سقف گنبدی آبی دیده میشد از مریم پرسیدم :
_ مریم اون ساختمون چیه ؟
_ مریم مقبره شهدای گمنام
_ آهان
بازم در سکوت مشغول دید زدن اطراف شدم
نگاهم به سنگ سفیدی بود که با خط زیبای شهید گمنام روشون حک شده بود دوباره همون حس عجیب در قلبم شروع به جوشش کرد و از ذهنم گذشت :
_ چه غریبانه ، یعنی الان پدر و مادر این شهدا که حتی نمیدونن که قبر پسرشون کجاست چه حالی دارن ؟