eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
1.9هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
141 فایل
•|به‌نامِ‌‌او|• «به فکرِ مثلِ شهدا مُردن نباش به فکرِ مثلِ شهدا زندگی کردن باش.» شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون دعا کن😊 شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷   
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                        《قسمت بیستم 》 آقا مصطفی می گه ...🕊 🇮🇷 بریم . ملتمسانه نگاهش کردم. سکوت کرد. سکوت هم علامت رضاست. گفتم بیاد دنبالم. "آخ جونم "را نشنیده گرفتم! از کهنز تا شهریار شش یا هفت کیلومتر است. با هم پیاده رفتیم. در مسیر هر کس به ما می رسید، بوق می زد و اصرار می کرد که سوار شویم، اما ما دوست داشتیم پیاده برویم. اردیبهشت ماه بود. جمعه و خیابان خلوت. درخت ها از دو سو دستشان را به هم داده و سر بر شانه هم گذاشته بودند. ❤️💚 این سو و آن سو نهر آب روان بود. گویی برای ما خیابان را آب و جارو کرده و آذین بسته بودند. خب یه حرفی بزنین ! نمی دانستم چه بگویم. شروع کردم به صحبت کردن درباره همین برنامه هایی که در تلویزیون پخش می شود. حرفم را قطع کردی و پرسیدی: "راستی چه غذایی را دوست داری؟ "قورمه سبزی. خداییش غذایی پیدا می شه که بیشتر از من دوست داشته باشین؟! برای یک لحظه گونه هایم گل انداخت.💚🌺 🇮🇷 اما از اینکه در کنارت راه می رفتم احساس غرور می کردم. می دانستم طبق به وقت قدم زدن نباید به زمین فخر فروخت، ولی نمی توانستم به وجود و همراهی ات فخر نفروشم. به نماز جمعه رسیدیم. همراه جمعیت نماز خواندیم و پیاده برگشتیم. باز همان آب روان و همان هوای اردیبهشتی و همان دالان بهشت! رسیدیم در خانه تان. گفتی:"بریم بالا. "وای نه! مامانم یه عالمه کار داره!🌸🦜 اصرار کردی. در خانه تان را زدی. در باز شد. می خواستی در عمل انجام شده قرار بگیرم. رفتیم داخل حیاط. روی تخت چوبی چند دقیقه نشستم. و خواهرت با ظرفی میوه آمدند. اصرار کردند برویم بالا، گفتم:"باید زود برگردم!"در باغچه خانه درختی بود غرق شکوفه. دور تا دور باغچه کوچک چند ردیف بنفشه زرد و سرخ و عنابی. مادرت دوربینش را آورد. چند تا عکس گرفت. موزی را نصف کردی، نصف در دهان من نصف در دهان او. گونه هایم سرخ شده بود.🦋🌼 🇮🇷 گفتم :"دیگه بریم!"من را رساندی جلوی در خانه. مامان پرسید:"تنها برگشتی؟ " من را رسوند. برگشت طرف آشپزخانه. کاری هست انجام بدم مامان؟ کار؟ دیدی سراغش را بگیر. می بینی که همه را دست تنهایی انجام دادم. ببخشید! گفتم و رفتم طرف روشویی. آبی به صورتم زدم. گونه هایم شده بود گل آتش. چپیدم داخل اتاقم. باران دوباره شروع به باریدن کرده. آسمان سربی شده و از آن یک گل آفتاب هم خبری نیست. باید راهی شوم طرف خانه، اما از تو دل کندن مثل جون کندنه! کمی دیگر خاطراتم را برای نویسنده ضبط کنم و بعد راهی شوم.🥀💚 بنا نبود...🕊 .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹