❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت سی و نهم》
حتی ساعاتی را...🕊
🇮🇷 #که_در_دانشگاه_بودی، منتظر می ماندم تا کلاست تمام شود، وقتی می آمدی فاطمه را بر می داشتم با هم می رفتیم فروشگاه و خرید می کردیم. بعد، قدم زنان به خانه می آمدیم. بودن با تو، رویای من بود. اینکه باشی، با تو حرف بزنم، صدایت را بشنوم، به حرف هایم گوش بدهی، نظرت را بگویی، حس کنم کنارمی و حس کنم دوستم داری و حس کنم در جهان کوچک با تو بودن، فقط ما سه نفریم: من و تو و فاطمه. ❤️🌷
حتی گاهی بودن #او_را_هم_فراموش_می کردم، فقط من و تو. یک روز بعد از ظهر آمدی خانه و گفتی: "عزیز، بیا تو پارکینگ باهات کار دارم! "تعجب کردم: "چه کاری؟ " بیا تا بگم! هنوز پایم را از آپارتمان بیرون نگذاشته بودم که صدایی شنیدم: "آقا مصطفی این چه صداییه؟" صدای گاوه! تو هنوز گاوداری نگرفته گاو خریدی؟ تا حالا کی اول نعل خریده بعد اسب؟! بیا ببین چه قشنگه خانم! آمدم و دیدمش. یک گوساله سیاه و سفید که مقداری علف جلویش گذاشته بودی و ظرفی آب.🐄☺️
🇮🇷 مادرت را صدا زدی. از ذوق کردن تو ذوق کرد:" #مصطفاست_دیگه، آدم رو غافل گیر می کنه!" فکر نمی کنم آن شب تا صبح همسایه ای خوابیده باشد. رفتی و جایی را اجاره کردی. دوستی که قرار بود با تو شریک شود، منصرف شد. برای همین با چند نفر از فامیل وارد صحبت شدی. پول جمع کردی و تعدادی گوساله خریدید. اوایل کارگر نداشتید. من و تو، مادر و پدرت با مامان و بابای من. گاوداری در شاهد شهر بود و ده کیلومتر به شهریار فاصله داشت.✨🐂🐄🐂
نگهداری و محافظت از آنجا سختی زیادی داشت، #چون_گوساله_ها_را_باید_شیر می دادی. از گاوداری هایی که گاو شیری داشتند، شیر می خریدی، گرم می کردی و با شیشه و پستانک به گوساله ها می دادی. برای رونق گاوداری، نیسان را فروختی و یک موتور خریدی. بیشتر روزها من وتو کلاه کاسکت می گذاشتیم و ده کیلومتر را در سرمای زمستان و گرمای تابستان از خانه می رفتیم تا گاوداری.💚🌸
🇮🇷 می توانستی از پدرم، برادرت یا پدرت ماشینشان را #قرض_کنی،_اما_غرورت اجازه نمی داد. کمی گذشت که پولی دستت رسید و قرار شد پاترول دایی ات را قسطی بخری. پاترول در ملایر بود. با اتوبوس رفتیم قم و از قم به ملایر و آنجا ماشین را تحویل گرفتیم و آمدیم. فردای آن روز اخبار اعلام کرد بنزین سهمیه بندی شده. هر کسی شنید، سرزنشت کرد:"پاترول بنزین زیاد می سوزونه آقا مصطفی!" اما تو کم نیاوردی: "لابد به حکمتی توی این خرید بوده!" رفته بودیم اندیشه سر بزنیم.🇮🇷✨
موقع برگشت دیدیم پیکان وانتی در جوی افتاده و راننده نمی توانست #ماشین_را_در_بیاورد. تو آن را بکسل کردی و در آوردی. حالا فهمیدی حکمت خرید این ماشین چیه؟ اومده تا کار مردم رو راه بندازه، اومده به بقیه کمک کنه. اگه بنا بود این آقا جرثقیل بیاره، باید کلی هزینه پرداخت می کرد، اما من به خاطر خدا این کار رو کردم. بعد ها هم یک میلیون دادی و آن را گاز سوز کردی. با آن، ده پانزده نفر از بچه هایت را سوار می کردی و می بردی گردش. کارهای پایگاه را هم با همین پاترول، یا خودت انجام می دادی یا می دادی دست بچه هایت و آن ها انجام می دادند.🌷🦋
هنوز...🕊
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹