❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت سی و دوم》
همان...🕊
🇮🇷 سال اول #زندگی_مشترکمان برای کنکور ثبت نام کردی. از حوزه آمده بودی بیرون وقرار شده بود بروی دانشگاه. سجاد گفته بود: "تو ثبت نام کن، منم کمکت می کنم. "چند واحد از دیپلمت مانده بود و چند واحد پیش دانشگاهی. آن ها را گذراندی و در رشته ادیان و عرفان دانشگاه آزاد ثبت نام کردی.🇮🇷🌷
هر وقت می خواستی کاری را انجام دهی، کافی بود اراده کنی. #این_بار_هم_اراده_کردی و به هدفت رسیدی و داشتی ترم های دانشگاه را یکی یکی می گذراندی. اطلاعات عمومی و ریاضی ات عالی بود، اما برای تحقیق به قول خودت از سمیه خانم کمک می گرفتی! هر چه جلوتر می رفتیم بیشتر عاشقت می شدم. می گفتی:"این قدر به من وابسته نشو،💚🌸
🇮🇷 دلبستگی خوبه، وابستگی نه! "دست خودم نبود. دلبستگی، عاشقی، هرچه که بود و هر اسمی که داشت مهم نبود. مهم بودن تو بود و پنجره ای که به روی دلم باز شده بود، پنجره ای پر از هوای تازه، پنجره ای برای نفس کشیدن. با گفتن بعضی حرف ها بیشتر با روحیه و سلیقه ات آشنا می شدم:
"من کهنز را دوست دارم چون حالتی بومی داره. ❤️💚
#به_خاطر_طبیعتش_سکوتش_خلوتی_ش. یک بار که رفته بودم تهرون خونه یکی از فامیلا، حال پرنده ای رو داشتم که اسیر قفس بود. مبادا بعد از من یه روز اینجا بری تهرون برای زندگی کردن! "بعد تو؟ این چه حرفیه! آره دیگه ممکنه پیش بیاد! شیطنتم گل کرد: "آقا مصطفی تا هستی می تونی برای جا و مکان اقامت من تصمیم بگیری،🦋✨
🇮🇷 اما بعد شما دیگه خودم مختارم کجا اقامت کنم! " #با_محبت_نگاهم_کردی: "حق با توئه! " زندگی مان جلو می رفت و روز به روز بیشتر از هم شناخت پیدا می کردیم. گاه که توصیه می کردم برای صرفه جویی با مترو این طرف و آن طرف بروی می گفتی: "عزیز، من دوست ندارم سوار اتوبوس و مترو بشم، از شلوغی و پرس شدن بدم میاد! "برای همین تا چشم مرا دور می دیدی،🌷🌿
ماشین را بر می داشتی و می رفتی. آقا مصطفی هر روز می ری توی طرح. ماشین رو می خوابونن!#اون_وقت_خر_بیار_و_با_قالی_بار_کن! یه جوری می رم که جریمه نشم! پرواز که نمیتونی بکنی! دعای غیب شدن بلدم! اما پرینت جیمه ها که می آمد، می فهمیدم چه دسته گلی آب دادی!
با توجه به گشت های شبانه ای که داشتی، صبح ها بیشتر وقت ها دیر از خواب بلند می شدی و چشم هایت سرخ بود، به حدی که پلک هایت از هم باز نمی شد. 🥺🌼
یک روز...🕊
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹