❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت سی و ششم》
میله...🕊
🇮🇷 #بالای_تخت_را_گرفتم_تا_نیفتم: "چه بلایی سرت اومده آقا مصطفی؟ "می بینی که زنده ام. ملحفه را کنار زدم. دست چپت بخیه خورده بود: "پس این چیه؟"چیزی نیست، یه بوسه کوچولو از قمه! با وجود بخیه هنوز گوشت دو طرف از هم فاصله داشت. ملحفه را از روی پایت برداشتم. پای چپت هم مجروح بود: "این دیگه چیه؟ "یه بوسه دیگه! مسخره بازی در نیار آقا مصطفی، چی کار کردی؟🤨🌸
#فقط_همین_پشت_پامه، چیزی نیست! حال خودت چطوره؟ من خوبم تو چطوری؟ فقط کمی سر گیجه دارم، اما طبیعیه. صندلی را از گوشه ای آوردم و کنار تخت نشستم. من همین جا می مونم! با این حالت؟ مگه فردا امتحان نداری؟! اشک هایم سرازیر شد. دستت را گذاشتی روی سرم: "آروم باش عزیز! "بچه که در دلم خودش را جمع کرده بود، انگار خستگی در کند، بدن خود را کشید. دستت را چسبیدم.❤️💚
🇮🇷 آخ آقا مصطفی! چه خطری از بیخ گوشت پریده! #حالا_بگو_ببینم_چی_شده؟ جمعیت توی میدون ولی عصر پراکنده شده بودن. وقت برگشتن، اتوبوسی که پر از مردم و بچههای پایگاه بود جلو افتاده بود و من و یکی از بچه ها با موتور دنبالش. نزدیکیای میدون، اتوبوس راهش را اشتباه رفت. ما جدا افتادیم.
موتور خاموش شد. چند نفری اومدن طرفمون.🏃🏃♂ 🏍
دوستم رفت روی جدول خیابون شاید اتوبوس رو پیدا کنه که اونا #ریختن_روی_سرم و شروع کردن به زدن. با هر چی که فکر کنی می زدن توی سرم، بعد با قمه زدن. بالاخره خودش را انداخت روی من و داد زد: بسه بی انصافا کشتینش. صدای آژیر آمبولانسا رو که شنیدم، به زور لای چشمام رو باز کردم. یکی داد زد: بخواید ببرینش، می کشیمش. دوستم اومد جلو که اون رو هم با چاقو زدن. این رو از فریادش فهمیدم، وقتی داد زد: سوختم، سوختم.🥺🌷
🇮🇷 #بعد_دیگه_از_هوش_رفتم و ظاهرا از پنج عصر تا یازده شب اون گوشه افتاده بودم. وقتی گذاشتنم توی آمبولانس و شماره تلفن خواستن، تازه به هوش اومده بودم.
شماره دایی م فقط یادم اومد، اونم به خاطر اینکه از بچگی حفظ کرده بودم. تو تعریف می کردی و من اشک می ریختم و التماس می کردم: "تو رو خدا خوب شو آقا مصطفی! "دیگر پا به ماه بودم. هر روز منتظر که دردم بگیرد، اما خبری نبود. آخرین توصیه دکتر، خوردن روغن کرچک بود.🌺🌸
#شب_نوزده_رمضان_بود، برایم آب میوه گرفتی و با روغن کرچک مخلوط کردی و می خواستی به زور به خوردم بدهی. شب قدره. نمی خورم! می خوام باهات بیام احیا! با قربان صدقه وادارم کردی بخورم. روغن کرچکی را که آب میوه هم نتوانسته بود خوشمزه اش کند سر کشیدم، اما نگران به هم ریختن وضع مزاجم بودم. آقا مصطفی باید تا صبح همین جا بشینی و از من مواظبت کنی! تا ساعت یک نیمه شب ماندی، اما یک مرتبه بلند شدی و زنگ زدی به مادرم: "سمیه رو بیارم پیش شما؟"📞😔
اول...🕊
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹