❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت سی و پنجم》
برای...🕊
🇮🇷 خرید کردن برایت آسان بود. آن ها را کادو پیچ کردم. #شب_که_آمدی_کادویت_را_دادم و تو هم آن ها را پوشیدی و تشکر کردی. دیگر ناراحتی نماند، چون این یک قانون نانوشته بین ما بود که قهر بی قهر. انتخابات سال ۱۳۸۸ بود و جامعه ملتهب. مغازه برنج فروشی ات شده بود محل تجمع دوستانت و پاتوقی برای دور همی و بحث. فردای انتخابات لباس پوشیدی تا از خانه بزنی بیرون. کجا آقا مصطفی؟ کافی نت.🚶♂🌸
تلفنت زنگ خورد، #یکی_از_بچههای_پایگاه_بود. صدایش آن قدر بلند بود که می شنیدم. آقا مصطفی کجایی؟ اینا از پشت بام خونه ها می ریزن روی سرمون! دیگر نمی شود جلویت را گرفت. زنگ زدی به پدرم و قرار شد با او و سجاد بروید پایگاه. بابا و مامان همیشه طرف تو بودند، امکان نداشت شکایتت را بکنم و حق را به تو ندهند؟ گاهی می گفتم: "به خدا منم بچه شمام!یکی نیست طرف من رو بگیره؟ نمی بینین مدام داره می ره گشت؟🤨😔
🇮🇷 چهارشنبه سوری می ره تا کسی خراب کاری نکنه! عیدا می ره تا دزد به خونه های مردم نزنه! #راهپیمایی_می_ره_تا_وظیفه_دینی_اش رو انجام بده! "ولی فایدهای نداشت. می دانستم اگر حالا هم به بابا و سجاد بگویم که نگذارند وارد این شلوغی ها بشوی، خودشان زودتر از تو جلوی پایگاه هستند. آن شب هم رفتی و من ماندم و تا بیایی شدم نصفه عمر. اعلام کرده بودند ۲۵ خرداد در میدان ولی عصر تجمع است.🔥🥺
#در_حال_رفتن_بودی که گفتم: "منم میام آقا مصطفی! " نه عزیز جان اوضاع مساعد نیست!هست یا نیست فرقی نمی کنه، میام! گفتم که نه سمیه! نمی شد مقابلت ایستاد. حداقل این جور مواقع نمی شد. دیوار های خانه نزدیک آمده بودند. روحم فشرده می شد. بلند شدم و رفتم منزل مامانم. یک ساعت گذشت. دو ساعت، سه ساعت. عصر غروب شد و غروب شب و تو نیامدی. نیمه شب شد، خط ها قطع بودند و تلفن ها جواب نمی دادند.💚❤️
🇮🇷 کنج دیوار نشسته بودم، زانو ها در بغل و چشم به در ذکر گرفته بودم: "میاد، میاد، میاد. " #ساعت_سه_نیمه_شب_تلفن همراهم زنگ خورد. گوشی ام را برداشتم، دیدم پدرت است: "کجایی آقا جان؟ " منزل پدرم. نگران نشی چیزی نیست. فقط اگه می شه دفترچه مصطفی رو بردار و بیار بیمارستان ۵۰۲ ارتش. چیزی شده؟ تو رو به خدا راستش رو بگید! چیزی نیست. فقط یه کم زخمی شده! زنگ زدم آژانس. ماشین نبود. زنگ زدم به آژانسی در شهریار.🚖☎️
ماشین که آمد با مادرم و سبحان سوار شدیم و رفتیم اندیشه. دفترچه را برداشتم و رفتم #بیمارستان_۵۰۲_ارتش. مادر و پدرت جلوی در بیمارستان بودند. مادرت وقتی مرا دید به گریه افتاد. پدرت از حراست بیمارستان خواست تا مرا راه بدهند: "خانمشه، اجازه بدین بره ملا قاتش. " نمی دانستم چه بلایی سرت آمده. وارد اورژانس که شدم، پرده آبی رنگ پارچه ای جلوی تخت آویزان بود. پرده کوتاه بود و یک جفت کفش پر از خون دلمه بسته پایین تخت بود. پرده را کنار زدم، دیدم روی پهلو خوابیدی. پلک هایت را باز کردی و گفتی: "بالأخره اومدی؟"🥺🌷
میله...🕊
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹