❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت بیست و نهم》
فاطمه...🕊
🇮🇷 َ#بیدار_شده_و_صدایم_می زند: "مامان خواب بابام رو دیدم. "می روم بغلش می کنم و می بوسمش: "خب باید خوش حال باشی دخترکم. چرا می لرزی؟ "برای اینکه رفت. لباس سفیدی تنش بود. به من خندید و رفت. آرام آرام به پشتش می زنم تا دوباره بخوابد. چشمانم را می بندم تا شاید من هم تو را ببینم در لباس سفید و لبخند بر لب، اما این خوشبختی نصیبم نمی شود.🥺🇮🇷
فاطمه می خوابد. روی محمد علی را می کشم و باز می آیم کنار پنجره. باید بقیه خاطراتم از تو را پیش از آنکه #غبار_فراموشی روی آن ها بنشیند، در دل این ضبط کوچک جا بدهم. مدتی که از ازدواجمان گذشت، پدرت پیشنهاد داد: "حالا که سفر ماه عسلتون رو نرفتین، بیایین دسته جمعی بریم کربلا. "سفر به کربلا برایم یک رویا بود، رویا یی که فکر نمی کردم تعبیر شود. آن روزها پولی هم در دست و بالمان نبود. ❤️🚩🚩
🇮🇷 #به_بابا_چیزی_نگفتیم. پیشنهاد تو این بود: "بیا سرویس عروسیت رو بفروش، بعد که اومدیم برات بهترش رو می خرم. "آرزویم دیدن گنبد و بارگاه آقا امام حسین(ع) بود و آقا ابوالفضل(ع) زیارت نجف و سامرا هم که جای خود را داشت. رفتم و سرویسم را که خیلی دوستش داشتم فروختم، چون زیارت کربلا را بیشتر دوست داشتم. چهار صد هزار تومان دستم آمد. ❤️🌸
صد تومان هم قرض کردیم و ثبت نام کردیم. #سفرمان_زمینی_بود و همراهانمان پدر و مادرت، عمه و دختر عمه و مادر بزرگت بودند. اول رفتیم نجف، بعد سامرا و بعد کربلا. تو بار سوم بود که می رفتی و من بار اول. تو یک بار با بچه های حوزه علمیه رفته بودی و یک بار با بچه های پایگاه. با این همه حس و حالت کمتر از من نبود. در طول سفر حیران بودم، حیران و مشتاق، حیران و عاشق. 💚💚✨
🇮🇷 همه چیز خوب بود جز آنکه مرا می گذاشتی و با دوستانی که آنجا پیدا کرده بودی، می رفتی زیارت. #روزی_چشم_باز_کردم و دیدم باز هم نیستی، ابرهای همه عالم توی دلم و خزیدم به غار تنهایی. وقتی از دستت ناراحت می شدم دیگر نمی توانستم حرف بزنم، می شدم کوه یخ. وقتی آمدی و حالم را دیدی سعی کردی از دلم در بیاوری. همان روز باید می رفتیم کاظمین.🥺🌺
در ماشین کنارم بودی، اما انگار یک عالم از تو فاصله گرفته بودم. دست هایم را که یخ بود چسبیدی: "عزیز باور کن دلم نیومد بیدارت کنم!#اون_قدر_خوب_خوابیده_بودی که... "دهانم باز نمی شد جوابت را بدهم. ناله ات بلند شد: "ببین نفرینت من رو گرفت. باور کن دلم بد جور درد گرفته! امروز که رفته بودم زیارت، پیش از اینکه برم حرم دیدم گرسنه م. عربی گوشه پیاده رو بساط صبحونه رو پهن کرده بود و نیمرو درست می کرد. 😔✨
🇮🇷 با انبری #تخم_مرغ_ها رو هم می زد. همون رو می انداخت زمین و باز بر می داشت و زیر و رویش می کرد. بی خیال شدم و یه پرس سفارش دادم. خوردن همان و این دل درد شدید همان!"🥺🍀
رویم...
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹