eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
1.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
3.3هزار ویدیو
141 فایل
•|به‌نامِ‌‌او|• «به فکرِ مثلِ شهدا مُردن نباش به فکرِ مثلِ شهدا زندگی کردن باش.» شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون دعا کن😊 شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🇮🇷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
.          🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷                          🕊 قسمت دوم                           《بهترین دلیل》 به نقل از مادر شهید:    🌷 روستای ما یک مدرسه بیشتر نداشت و آن هم دبستان بود. آن وقتها تو کلاس چهارم ابتدایی درس میخواند. با اینکه کار هم‌ میکرد، نمره اش همیشه خوب بود.😊😊    🌷 یک روز از مدرسه که آمد، بی مقدمه گفت: از فردا اجازه بدین دیگه مدرسه نرم. من و باباش با چشمهای گرد شده به هم نگاه می کردیم. همچین درخواستی حتی یک بار هم سابقه نداشت. باباش گفت: تو که مدرسه رو دوست داشتی، برای چی نمی خوای بری؟ آمد چیزی بگوید، را گرفت. همان طور بغض کرده گفت: بابا از فردا برات کشاورزی میکنم، خاکشوری میکنم، هر کاری که بگی می کنم، ولی دیگه مدرسه نمیرم.😳🥺    🌷 این را گفت و یکدفعه زد زیر گریه. حدس می زدیم باید جریانی اتفاق افتاده باشد، آن روز ولی هر چه بهش اصرار کردیم، چیزی نگفت. روز بعد دیدیم جدی _ جدی نمی خواهد مدرسه برود. باباش به این سادگی ها راضی نمی شد، پا تو یه کفش کرده بود که: یا باید بری ، یا بگی چرا نمی خوای بری. آخرش عبدالحسین کوتاه آمد. گفت: آخه بابا روم نمی شه به شما بگم. گفتم: ننه به من بگو.😭😔    🌷 سرش را انداخته بود پایین و چیزی نمی گفت. فکر کردم شاید خجالت می کشد. دستش را گرفتم و بردمش تو اتاق دیگر. کمی کردم. گفت و با گریه گفت: ننه اون مدرسه دیگه نجس شده!    تعجب کردم. پرسیدم: چرا پسرم؟ اسم معلمش را بابغض آورد و گفت: روم به دیوار، دور از جناب شما، دیروز این پدر سوخته رو با یه دختری دیدم، داشت...😔😡    🌷 شرم و حیا نگذاشت حرفش را ادامه بدهد. فقط بلند تر شد و باز گفت: اون مدرسه نجس شده، من دیگه نمی رم. آن دبستان تنها یک معلم داشت. او را  هم‌می دانستیم است، از این کارهاش ولی دیگر خبر نداشتیم.😭😲    🌷 موضوع را به باباش گفتم. عبدالحسین پیش ما حتی هم نداشت. رو همین حساب،پدرش گفت: حالا که اینطور شده، خودم هم دیگه میلم نیست بره مدرسه. توی آبادی ما، علاوه بر آن دبستان، یک مکتب هم بود. از فردا گذاشتیمش آن جا به یاد گرفتن قرآن.😊😇