❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت سوم
《ویلای جناب سرهنگ(۱) 》
🌷 یک بار خاطره ای برایم تعریف کرد از دوران سربازی اش. خاطره ای تلخ و شیرین که منشأ آن، #روحیه_الهی خودش بود. میگفت اولِ سربازی که اعزام شدیم، رفتیم "صفر_چهار بیرجند" بعد از تمام شدن دوره آموزش نظامی ، صحبت تقسیم پیش آمد، یک روز تمام سربازها را به خط کردند، تو میدان صبحگاه.💚🌺
🌷 هنوز کار تقسیم شروع نشده بود که #فرمانده_پادگان خودش آمد مابین بچه ها، قدمها را آهسته بر می داشت و با طمأنینه، به قیافه ها با دقت نگاه می کرد و می آمد جلو، دو سه نفر را انتخاب کرد، من قد بلندی و به قُول بچه ها هیکل ورزیده و در عوض، قیافه روستایی و مظلومی داشتم.
فرمانده پادگان نزدیک من ایستاد، سعی کردم خونسرد باشم. تو چهره ام دقیق شد و بعد هم، از آن نگاههای سر تا پایی کرد و انتخابم کرد،،☺️🙃
🌷 یکی آهسته از پشت سرم گفت خوش بحالت!
تا از صف بیرون بروم دو، سه تا جمله دیگر هم از همین دست شنیدم.
_ دیگه افتادی تو ناز و نعمت!
_ تا آخر خدمتت کیف میکنی!
بیرون صف یه درجه دار اسمم را نوشت و فرستاد پیش بقیه.
حسابی کنجکاو شده بودم، از خودم میپرسیدم: چه نعمتی به من می خوان بدن که این بچه شهری ها این طور دارن #افسوسش را می خورن؟!
خیلی ها با حسرت نگاهم میکردند.🤔😳
🌷 یک استوار صدایمان زد و گفت برید لوازمتون را از #آسایشگاه بردارید تا بریم ، زیادی لفتش ندین ها.
باز کنجکاویم بیشتر شد، لوازمم را ریختم داخل کیسه انفرادی و آمدم بیرون.
یک #ماشین_جیپ منتظر بود ، کیسه ها را گذاشتیم عقبش و پریدیم بالا،👮♂🛻
🌷 همراه آن استوار رفتیم بیرجند، چند دقیقه بعد جلوی یک #خانه_بزرگ_و_ویلایی، ماشین ایستاد استوار رو به من کرد و گفت بیا پایین.
خودش رفت زنگ خانه را زد و بهم گفت: تو از این به بعد در خدمت صاحب این خونه هستی. هر چی بهت گفتند بی چون و چرا گوش میکنی.🏡
🌷 مات و مبهوت نگاش میکردم، آمدم چیزی بگویم، در باز شد یک زن تقریبا مسن و ساده وضع ، بین دو لنگه در ظاهر شد، چادر گلدار و رنگ رو رفته اش را روی سرش جابجا کرد. استوار بهش #مهلت_حرف_زدن نداد. به من اشاره کرد و گفت: این سرباز را خدمت خانم معرفی کن.😯👉
🌷 از شنیدن کلمه خانم خیلی تعجب کردم. استوار آمد برود، گفتم من اینجا اسلحه ندارم، هیچی ندارم، نگهبانی می خوام بدم؟ چیکار می خوام بکنم؟
استوار خنده #تمسخر_آمیزی کرد و گفت: برو بابا دلت خوشه! از امروز همین لباسهایت رو هم باید در بیاری و لباس شخصی بپوشی!😳😔
#ادامه_دارد...🔰