❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت چهلم》
هنوز...🕊
🇮🇷 برای گاوداری کارگر نگرفته بودی. هر شب یکی از #بچه_های_بسیج_می_رفت پیش گوساله ها. تو هم صبح ها می رفتی برایشان علف می ریختی و آن کسی را هم که شب مانده بود بر می گرداندی. شبی گفتی: " امشب کسی نیست بره گاوداری، وسایل فاطمه رو بردار خودمون بریم. " اونجا گاوداریه مصطفی! اگر حشرهای فاطمه رو بزنه؟ بد به دلت نیار، بسپار به خدا.✨💚✨
رفتیم، #غروب_مادرت_زنگ_زد: " کجایین شما؟ " گاوداری. شبم همین جا می خوابیم! می خوابین! اگه بچه رو حشرهای نیش بزنه چی؟ راه بیفتین بیایین همین حالا! مادرت حرص می خورد و تو می خندیدی. آن شب همان جا ماندیم. بو و صدا اذیتم می کرد. ما در اتاق سرایداری بودیم. دم صبح خوابم برد. چشم که باز کردم دیدم رفته ای نان داغ خریده ای و از گاو داری بغلی که مرغ و خروس داشت، چند تخم مرغ رسمی گرفته ای و با چای ساز جهیزیه ام که آورده بودی تا برای گوساله ها شیر بجوشانی🐄🐂
🇮🇷 #چای_درست_کرده_ای. چه چایی ای! ظهر بر گشتیم خانه. بعدها یک کارگر افغانی پیدا کردی و در همان اتاقک به همراه زنش جایشان دادی. گاه می رفتیم شام و نهار پیش آن ها. آن قدر با آن کارگر افغانی خوب بودی که هر چه دستت می آمد می بخشیدی به او. حتی گفتی: " قراره بچه شون به دنیا بیاد، ما که می خوایم هدیه بدیم، بهتره سیسمونی بدیم. 😊🌺
" فکر می کنی یک قرون دوازده آقا مصطفی؟ هر چی می خواد باشه، #من_که_تصمیم_رو_گرفته_ام! آنها را با خودت بردی کهنز و تخت، کمد، ننو، پوشک، لباس و اسباب بازی خریدی و دادی بردند. داخل گاو داری یک زمین خالی بود که در آنجا یونجه کاشتی و چند تا مرغ و خروس هم خریدی. وقتی گوساله ها را با دست خودت شیر می دادی، از ذوق تو، ذوق می کردم. از دور می ایستادم و تماشایت می کردم.❤️🌸
🇮🇷 #فاطمه_را_بغل_می_کردی و پیش آن ها می بردی. اولین گوساله را بزرگ کردی و فروختی، گريه ات گرفت و گفتی: " این رو به نیت مامانت خریدم که سیده، پولشم برای او. " از فروش هدیه های تولد فاطمه هم گوساله ای برای او خریدی. آن را بزرگ کردی و فروختی. می خواستی برای فاطمه حساب باز کنی، اما درگیر مشکلات اقتصادی شدی و نتوانستی.🥺🌷
#درگیری_ها_تمامی_نداشت، اما ایمان و توکل تو هم بی انتها بود. تازه به آپارتمان دو خوابه ۵۹ متری در اندیشه اسباب کشی کرده بودیم که یک روز صبح کارگر گاوداری تماس گرفت: " آقا مصطفی بدبخت شدیم، گوساله ها رو دزد برد! " یازده گوساله به سن فروش رسیده بود.🥺🐂
🇮🇷 آن ها را در آخوری جا داده بودی و قرار بود همان روز ها بفروشی. #اما_دزد_های_مسلح بودن، نتونستم از اتاق بیرون بیام. " شکایت کردی اما بی فایده بود. چند بار از کلانتری زنگ زدند که دزد احشام در اطراف کرج پیدا شده، بیا شناسایی. می گفتی: " من اونجا نبودم. می گفتند:😔🐂
راهش همینه باید...🕊
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹