❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت سی ام》
رویَم...🕊
🇮🇷 را کردم #سمت_پنجره_ماشین و بیرون را نگاه کردم و چشم دوختم به بیابان خشک و نخل های خاک آلود. حال تو خیلی بد بود و چند بار به راننده گفتی نگه دارد، ولی او بیشتر پا روی گاز گذاشت، چون ظاهرا احساس نا امنی می کرد. صدای انفجارهایی از دور دست می آمد. بالاخره آشتی کردیم. ☺️🌺
#قول_دادی_در_کربلا جبران کنی و دیگر تنهایم نگذاری، اما آنجا هم بیشتر در خدمت پیرزن و پیرمردهای کاروان بودی. شب آخر می خواستی ویلچر مادر بزرگت را تحویل بدهی. گفتم: "منم میام. " گفتی: "بشین هلت بدم! "تا گیت بازرسی نشستم روی صندلی چرخ دار و مرا هل دادی. چقدر خندیدیم! دم گیت گفتم:"مردم دارن نگاه می کنن، اگه الآن بلند بشم می ریزن و چادرم رو تکه تکه می کنن،😁❤️
🇮🇷 #می_گن_شفا_گرفته! "مرا بردی پشت حرم حضرت عباس (ع) پیاده کردی. ما نیاز به اتفاقات بزرگ نداشتیم تا بخندیم و شاد باشیم. همین که همدیگر را داشتیم اتفاقی بزرگی بود. از کربلا که برگشتیم رفتم حوزه که امتحان هایم را بدهم. آن روز امتحان منطق داشتم. آخرهای جلسه بود که یکی از بچهها آمد و گفت: "آقایی دم در با تو کار داره." ورقه ام را دادم و آمدم.🤔🍀
تو بودی سوار آردی: "بدو بیا، داریم می ریم ماه عسل." #چی_می_گی_برای_خودت آقا مصطفی؟امتحان دارم. امتحان بعدیم رو چه کنم؟ مدیر حوزه اگه بفهمه پوست از سرم می کنه. خندیدی، ازهمان خنده های بلند کودکانه: "دو روزه بر می گردیم، بجنب که دیر شد!" وای آقا مصطفی من که چیزی بر نداشتم! صندلی عقب رو نگاه کن!سبد مسافرتی آنجا بود. 🥰💚
🇮🇷 درش نیمه باز بود و پر از وسیله. آن طرف تر هم پتو بود و بالش و فلاسک چای و سجاده. از سمت قزوین رفتیم شمال.
#یک_سفر_دو_نفره_سفر_ماه_عسل، البته با کمی تأخیر. هر جا را نگاه می کردی رنگ و بوی عشق داشت. زمین عشق و زمان عشق و آسمان عشق. سر راه رفتیم رشت خانه عمویم و شب را آنجا خوابیدیم. صبح، بعد از نماز، سفره صبحانه را پهن کردند: "سرشیر تازه و کره محلی و مربای بهار نارنج. 🍃🎄
چقدر مزه داد! گفتی : "اینم اولین صبح ماه عسل!" و خندیدی، از همان خنده های بلند کودکانه، #بی_غل_و_غش. از اینکه توانسته بودی بعد از یک سال و چند ماه مرا بیاوری ماه عسل، خوش حال بودی. سر راه با هم رفتیم و چند نوع برنج برای مغازه خریدی. بو کن سمیه! این برنج صدریه، این دم سیاه، این دودی و اینم چلیپا. بعد راه افتادیم و رفتیم: از انزلی، لنگرود، رود سر، رامسر تا استان مازندران. 🌾🦋🌈
🇮🇷 فردای آن روز #امتحان_داشتم و دلم شور می زد. گفتی: "بی خیال عزیز! می ری کمی عزو التماس می کنی، ازت امتحان می گیرن، فعلا ماه عسلمون رو دریاب!"☺️🌸
باد...🕊
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹