❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت سی و یکم》
باد...🕊
🇮🇷 می وزید و نم باران باعث شده بود روی شیشه ماشین #هزار_ذره_الماس_بدرخشد. هوا بوی عطر باران و عشق را با هم داشت. سر راه رفتیم منزل عمه خانم که همسفر کربلایمان بود. ویلایی دستش بود که سوئیتی از آن را به ما داد که رو به دريا بود. صدای موج آن قدر گوش نواز بود که به چارچوب پنجره تکیه دادم و اشک هایم جاری شد.
مرغ های دریایی می خواندند و عکس دریا در شیشه پنجره پیدا بود.🥺🌊
غروب شده بود و چراغ های ساحل روشن ومن فکر می کردم خواب می بینم:"وای آقا مصطفی چقدر قشنگه!" #من_کشته_مرده_این_روحیه_توام! مسخره می کنی؟ به هیچ وجه! واقعا من الآن فقط غروب را می بینم و ساحل و خودم و خودت رو! رفتیم و در ساحل قدم زدیم. مهتاب شده بود و چین و شکن موج های نقرهای و صدف هایی که برق می زدند. دیدی چه ماه عسلی آوردمت؟🥰🌺
🇮🇷 دستت درد نکنه آقا مصطفی! راه می رفتیم #وانگار_در_بهشت_قدم_می_زدیم. کمی بعد گفتی: "بیا بریم شام بخوریم. "گرسنه نیستم. خب بریم سوپ بخوریم. سردم بود و تو می دانستی وسوسه یک کاسه سوپ گرم راضی ام می کند که بیایم. رفتیم رستوران ساحلی، برای هر دویمان سوپ گرفتی. تند تند می خوردم. نشسته بودی و نگاهم می کردی و می خندیدی.😁💚
چرا می خندی؟
#نمیدونی_قیافت_چه_بامزه_شده! نوک دماغت شده مثل لبو تنوری و لپاتم گل انداخته! وقتی برای خواب برگشتیم ویلا، نشستی لب تخت دو نفره: "اینم سفر ماه عسل. دیگه چی می خوای سمیه خانم؟ "واقعا در آن لحظه هیچ چیز دیگر دلم نمی خواست، جز بودنت را. صبح بعد از خوردن صبحانه راه افتادیم. تند می رفتی و من با لذت به آسمانی آبی که رگه هایی طلایی داشت، نگاه می کردم.🥀❤️
🇮🇷 ساعتی بعد در کنار جاده به مغازه های #صنایع_دستی_رسیدیم که وسایلی را می فروختند که با حصیر و چوب و پلاستیک های سبز، سرخ، قهوهای و نارنجی درست شده بود. پیاده شدیم و چند کار چوبی و حصیری خریدیم. بعد رفتیم مثل قو و نفس به نفس دریا دیدیم. شب ماندیم. باز دریا بود و مهتاب و صدای امواج. روشن کردن آتش در ساحل بازی با ماسه های نرم.🌸🌷🌊
فردا صبح موقع برگشتن به تهران، ضبط ماشین خراب شده بود، گفتی:"بیا #مناجات_امیرالمومنین رو با هم بخونیم. "با وجود هوای سرد شیشه را پایین کشیده بودی و با هم شروع به خوندن کردیم. صدایمان در باد می پیچید و در گوش جنگل فرو می رفت. درختا رو می بینی سمیه، اونا که برگاشون ریخته، انگار با دستاشون نشون می دن لا! با هم اسماء الاهی را دوره کردیم:🤲🌷
🇮🇷 " #یا_رحمان_یا رحیم_یا_غفور_یا_ودود..."هر اسم را سه بار تا هفت بار می گفتیم. خسته که می شدم می گفتی:"بلند تر، سمیه بلند تر!"به تهران که رسیدیم انگار در دریایی از شیر و شکر و عسل شنا کرده بودم، شیرین. 💚✨💚
همان...
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹