❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت سی و چهارم》
دوست دارد...🕊
🇮🇷 مادرش نازش را بکشد و بگوید: "بلند شو، #بلندشو_دختر، باید زیرت جا بندازم! مبادا پک و پهلوت را سرما بدی! "هر دختری دوست دارد مادر بالای سرش بنشیند، موهایش را نوازش کند و بپرسد: "کی بریم برای خرید سیسمونی، دیگه وقتی نداری ها! "اما من از این چیز ها در می رفتم. آن قدر نگفتم تا که پدر بزرگ بعد از یک بیماری سخت، بستری شد بیمارستان و بعد هم فوت کرد و رفتیم دیلمان برای خاک سپاری.🥺🖤
#وقتی_بابا_بزرگ_خوب_و_مهربان را با دنیایی خاطره گذاشتیم زیر خاک، گریان و نالان سوار ماشین شدیم و راه افتادیم طرف سیاهکل. من با ماشین پدرم دنبال شما. وقتی برای یک لحظه بین ما فاصله افتاد، بعد از مدت زمان کمی متوجه شدید و آمدید سراغمان. تصادف کرده بودیم. آنجا بود که سراسیمه دویدی طرف ماشین و رنگ و رو پریده گفتی: "سمیه؟" و مامان داد زد : "مصطفی جان، هول نکن، بچه چیزی ش نشده! "در همان راه به او گفته بودم.🥺❤️
🇮🇷 گفته بودم تا غصه اش کم شود. تو داد زدی: "بچه فدای سر سمیه! خودش چطوره؟"
آنجا نشان دادی که#چقدر_دوستم_داری. با وجود حال بدی که مامان داشت، گل از گلش شکفت. کدام مادری است که از روابط خوب بین دختر و دامادش شاد نشود؟ ماه های اول بارداری افسرده بودم و بیشتر دوست داشتم گوشه ای دراز بکشم. حالم خوش نبود، اما بعد شدم یک پارچه انرژی. یک روز آمدی دیدی رفتم نشستم بالای اپن آشپزخانه و نخود و لوبیا پاک می کنم و یک روز دیدی همان جا گوشت خورد می کنم. ☺️🌺
اون بالا چه می کنی؟ نکنه سر گیجه بگیری و بیفتی؟ #نه_بابا!_خوب_خوبم! بچه عزیزه اما مادرش عزیزتره ها!حالا بذار بیاد، اون وقت معلوم خاطر کی رو بیشتر می خوای! به تو ثابت می کنم لب بود که دندون اومد! جوجه رو آخر پاییز می شمرن آقا مصطفی! اما آخر پاییز رسید و معلوم شد که تو راست می گفتی: "با همه عشقی که به بچه ها دارم، حاظرم اونا رو به خاطر تو قربانی کنم. می فهمی سمیه؟" در طول دوران بارداری حواست بود چه ویاری دارم.🌸💚
🇮🇷 مدام هم سفارش می کردی: "دولا نشو سمیه!#تقلا_نکن_سمیه! بذار بردار نکن سمیه! "اما همه این ها تا وقتی بود که کار های مهم، از آن نوع کارهایی که خودت می گفتی "اگه سرم بره قولم نباید بره، " برایت پیش نمی آمد. اسفند ۱۳۸۷ بود و قرار بود خانه تکانی کنیم. عید روز شنبه بود و من برنامه شستن دیوار ها و آشپزخانه را گذاشته بودم برای روز پنجشنبه آخر سال که تو هم باشی. بعد یک شام خوشمزه و چای داغ گفتم: "آقا مصطفی، فردا باید بمونی برای تمیز کردن دیوارای اتاق و آشپزخونه! "من که فردا نیستم!😔🌷
نیستی؟ #پس_دیوارا_رو_کی_باید_بشوره؟ فردا پنجشنبه آخر ساله و باید با حاج آقا بریم گدایی!گدایی؟ بله برای مسجد، طبق معمول سنواتی. صدای من بلنده و کمک می گیرم، کمک مردمی! با ناراحتی گفتم: "چراغی که به خانه رواست به مسجد حرامه! "ولی من باید برم! ورفتی. به همین سادگی. در فاصله ای که نبودی با سجاد به خرید رفتم. یک بلوز آبی روشن، یک شلوار طوسی و یک جفت کفش قهوه ای برایت خریدم.👞👕
🇮🇷 حتی شلوار را هم به پای او میزان کردم و دادم #خیاط_کوتاهش_کرد. می دانستم نه بلوزی می پوشی که به تنت بچسبد نه شلواری که فاقش کوتاه باشد. نه رنگ جیغ و نه کفش نوک تیز. ❤️
برای...🕊
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹